بررسی شیوه­های نقد ادبی در آثار عبدالعلی دستغیب

مقاله ­ای با نام «بررسی شیوه­ های نقد ادبی در آثار عبدالعلی دستغیب» که  از فعالیت ­های مشترک من و آزاده خانم نجفیان است، به تازگی از سوی  مجله ­ی «ادب و زبان» دانشگاه باهنرکرمان (سال 15، شماره ­ی 32)  منتشر شده است. این خلاصه­ ی مقاله است. اگر علاقه داشتید می ­توانید اصل آن را هم بیابید و بخوانید:

عبدالعلي دستغيب، يکي از پيشگامان نام ­دار نقد نو فارسي است که نزديک به شش دهه از عمر پربار خود را سرگرم پژوهش در امور ادبی و نقد و تحليل متون ادب فارسی بوده‌ است. نوشته ­های او در حوزه­ ی نقد آثار معاصر به بيش از 100 عنوان کتاب و مقاله مي ‌رسد.

در اين پژوهش شيوه ‌ي نقد عبدالعلي دستغيب با تکيه بر 15 کتاب اوکه در آن­ها به ادبیات معاصر ایران پرداخته شده، بررسی و تحلیل شده‌ است. شاعران و نويسندگانی که آثارشان در این پانزده کتاب نقد وبررسی شده، عبارتند از: جلال آل‌ احمد، مهدی اخوان ثالث، م.ا. به ‌آذین، محمدعلی جمال ‌زاده، صادق چوبک، غلامحسین ساعدی، سهراب سپهری، احمد شاملو، محمود دولت آبادی، بزرگ علوی، فروغ فرخزاد، احمد کسروی، احمد محمود، صادق هدایت و نیما یوشیج.

بر پایه­ ی اين بررسي ‌ها، ويژگي‌ هاي نقد دستغيب را در  پنج مورد زیر مي ‌توان خلاصه کرد:1. بهره ­گیری از نثری ساده و متمايل به زبان عاميانه 2. گرایش همیشگی به نقد و بررسی محتوا و پیام اجتماعی آثار 3. نداشتن روشی روشن و ثابت، 4. حاشیه ­روی و پراکنده­ گویی،    5. به­ کارگیری لحنی تند و پرخاشگرانه.

دستغيب در شيوه ‌ي نقد خود به ­گونه ­ای آشکار به نظرات منتقدان مارکسيست و نظريه ‌ي رئاليسم سوسياليستي گرایش دارد. . همساني روش نقد او و نگرش یادشده را  دست­کم در پنج موضوع می­ توان بازشناخت: اجتماعي دانستن پدیده ­ی هنر،  اصالت دادن به هنر رئاليستي،  تاکید بر هنر متعهد، برتري دادن محتوا بر شکل و اهميت دادن به شخصيت و شخصيت‌پردازي.

صادق هدایت و بازنمود آیین های تدفین

 مناسك تدفين و آيين‎هاي گورستاني در آثار داستاني صادق هدايت،  تازه ترین مقاله ی من است که با همکاری آقای سیامک نادری در مورد  دقت مثال زدنی صادق هدایت به آیین های تدفین نوشته شده است.این مقاله در فصلنامه ادب پژوهي ( شماره ۲۲ ، زمستان ۱۳۹۱) چاپ شده است.  

كانون توجه اين مقاله، تركيب ويژه‎اي از مرگ‎انديشي و فرهنگ‎شناسي در آثار داستاني هدايت ا‎ست. بازپردازي شيوه‎هاي مختلف تدفين و سازه‎هاي گورستاني، به ياري دانش باستان شناسي و مردم شناسي و برحسب فرهنگ، تمدن، سنن، آيين‎ها و مناسك مختلف، نشان دهنده ی درنگ شايسته ی هدایت در اين‎گونه باورهاست. هدايت در داستان پدران آدم، روايتگر مرگ يك انسان ـ ميمون و در داستان‎هاي تاريك‎خانه، بوف كور، تخت ابونصر، آفرينگان و آخرين لبخند، به ترتيب، روايتگرِ مرگ انسان عهد سنگ، عهود فلزات و آهن و دوران‎هاي پس از آن، ازجمله زمانه پادشاهان كياني و نيز دوران معاصر است. اين روند حتي تا دوران ناديده ی بشر هزاران سال بعد نيز ادامه مي‎يابد. بر پايه ی اين پژوهش شايد بتوان از نظمي تسلسل يافته در داستان‎هاي صادق‎ هدايت سخن گفت كه رويكردي تاريخ‎مدار را دنبال مي‎كند.

متن مقاله را میتوانید از طریق این لینک بازیابی کنید: http://www.guilan.ac.ir/news/index.php?a=06910

بازخوانی نقش زن در اپيزودهای سه گانه ی نمايشنامه ی«شب هزار و يکم» اثر بهرام بيضايی/بخش آخر

بخش سوم

4. اپيزود سوم

اين نمايشنامه خوانشي ديگر از داستان ضحاک است که در آن تقابل آگاهی زن و جهل مرد به تصوير کشيده شده است.

1_4. خلاصه ی اپيزود

روشنک ، قهرمان اين نمايشنامه، زنی باسواد و درس خوانده است که در برابر جهل و بی سوادی شوهرش ميرخان می ايستد. ميرخان درگذشته مجری بستن مکتب خانه ی مادر روشنک_زنی باسواد و معلم_ بوده است. مادر روشنک خود را در اعتراض به بستن مکتب خانه به آتش کشيده است. سال ها بعد روشنک با ميرخان ازدواج می کند. زيرا معتقداست بايد مردی را تغيير داد که سرمشق ديگران است. او در محيطی که سواد برای زن ننگ است و عقلای جامعه خواندن هزار و يک شب را باعث مرگ زنان می دانند، آن کتاب را  دور از چشم ميرخان      می خواند و سپس به شوهرش وانمود می کند که به علت اين کار در حال احتضار است و به زودی خواهد مرد. در جريان پرسش و پاسخ های روشنک و ميرخان، استدلال های منطقی و عقل پسند او، پوچی انديشه های ميرخان را آشکار می سازد؛ سرانجام روشنک به زندگی معلمی خود بازمي گردد درحالی که اولين شاگردش، همان ميرخان علم گريز است.                             

2_4. معرفی شخصيت زن و نظام مردسالار در اپيزود سوم

در اين اثر، تکيه بر آگاهی زن در نظام مردسالار جاهل و علم ستيز است. مرد در اين نظام نماد جاهليت و محصوربودن در باورهای کوته نگرانه ی خويش توصيف شده است. ضحاک اين داستان ميرخان است و ويژگی برجسته ی وی جهالت او است. ميرخان با وجود سرشناس بودن، ثروت، اسم و آوازه و هيبت مردانه و پر جبروت، سخت جاهل است. او حتی نمی تواند اسم خود را بنويسد و حساب و کتاب های شخصی اش را نگه دارد. ميرخان حتی آن صراحت را ندارد که انديشه های خود را بيان کند و پيوسته از زبان «عقلا» سخن می گويد: «هرچه گفته باشم نقل از عقلاست».(همان،98) به گفته ی روشنک او عقلا را مانند نقابی بر چهره بسته تا بار خود بودن را سبک کند.(همان،100) يا شايد او را به راستی انديشه ای نيست زيرا در نظامی پرورش يافته که خواندن و نوشتن برای خان زادگان ننگ به شمار می آيد و به گفته ی خودش، حتی نفهميده از شش زن پدرش کدام مادر اوست. نه صحبتی ازهنر است و نه زحمت علم؛ تنها حرف قشون و بازار و و مراسم شکار و قصه گويی است که_ تنها برای مردان_ هزار و يک شب می خواند.(همان،102) شعار ميرخان اين است: «ما را چه نيازی به علم است که راه آيين پيش پای ماست».(همان،99) از ديد ميرخان زنی مانند روشنک را که طالب علم و هنر است، «بنا به گفته ی عقلا بايد زد يا به سرداب در زندان افکند يا برای هميشه ترک کرد».(همان،101) او فرزندانی از جنس خود می خواهد؛ کودکانی بی انديشه، زنده به آن چه که پدرشان زنده به آن است، زنده به جهل و بی انديشه. (همان،99) سرانجام چکيده ی اعتقاد نظام مردسالار را درباره ی آگاهی زن، اين گونه بيان مي کند: «نخوانده که اين باشند وای به وقتی که کتاب بخوانند».(همان،10) و يا: «زنان نبايد کتاب بخوانند. اين سخن عقلای ماست.»(همان،98)؛ به ويژه کتابی مانند هزار و يک شب را: «اين حرف عقلای ماست که گفته اند کتابی است بد شگون و مرگِ پيش هنگام زنی راست که اين کتاب بخواند.»(همان،98) و سپس باز از زبان عقلا نقل می کند: «عقلا فرموده اند اين کتاب چشم و گوش زنان را باز می کند».اما در پاسخ رخسان خواهر روشنک که می پرسد:« خيال نمی کنی زنی که چشم وگوشش بسته است زودتر گول مردی را می خورد که چشم و گوشش باز است؟»(همان،103) در می ماند. در باور او هدف مردان از خواندن اين کتاب پی بردن به مکر زنان است؛ مکری که نظام مردسالار همواره از آن بيم دارد، در اصل خرد زن است؛ به گفته ی روشنک «خرد تا به زن برسد نامش مکر می شود و مکر تا به مردان برسد نام عقل      مي گيرد».(همان،105) گويا داستان مرگ زن پس از خواندن کتاب هزار و يک شب نيز «آرزوی عقلاست برای زن دانا».(همان،104)  سواد زن در خانه ی مردانی همچون ميرخان، محدود به نگه داشتن حساب و کتاب همسرانشان است که حتی نمی توانند نام خود را نيز بنويسند.

      3_4. زن؛ نماد الهه ی مادر آناهيتا   

 زمان اين نمايشنامه در دوره معاصر_قاجاريه_ می گذرد، اما زيربنای انديشه ی بيضايی در پردازش شخصيت روشنک، همان الهه ی مادر، آناهيتا است.(ر.ک:مستوفی،2:1382) پديده ی يادشده در اين اثر از پيچيدگی بيشتری برخورداراست. روشنک که حامل اين نماد است زنی خردمند است و خرد را پاس می دارد؛ رخسان خواهرش که او را در اجرای نقشه اش ياری می دهد، در مويه ی ساختگی بر مرگ او اين گونه می نالد: «آه خواهرم که دنيا با مرگ تو زيبايی خود را ازدست می دهد؛ آب روانی و درخت سرسبزی خود را!»(همان،90) روشنک در انديشه ی يافتن همسری مناسب برای رخسان است.(همان،94_93) او سرشار از حس مادری است و به خاطر علاقه ی بيش از اندازه به فرزندانی که خواهد داشت، راهی سخت برگزيده است. او نيز مانند شهرناز که هزار ويک جوان ايران زمين را از زير تيغ جلادان ضحاک رهاند يا مانند شهرزاد قصه گو که با به خطر انداختن زندگی خود هزار و يک دختر را از مرگ نجات داد، می خواهد دخترکان معصوم را از جهل برهاند و به آن ها زندگی دوباره بدهد. همه ی موارد       ياد شده خويشکاری های آناهيتا را در ذهن تداعی می کند.

                                      *   *   *   *

  درنگی دقيق در اين سه اپيزود، وضعيت زن را در جامعه ی مردسالار به روشنی بازمی تاباند. از جمله مسايلی که در اين مورد، در اثر ياد شده ديده می شود، به موارد زير می توان اشاره کرد:

  5. ويژگی های فردی زن

  درهر سه اپيزود نمايشنامه ی شب هزار و يکم ، جلوه هايی از دنيای دروني زنان برجسته شده و بازتاب يافته است:.

   1_5. زن؛ ندای وجدان

   در اپيزود اول نمايشنامه ی يادشده، اين پديده در شخصيت شهرناز مصداق می يابد. اوضمن گفت وگو با ضحاک مي کوشد وجدان خفته ی او را بيدارکند و کرده ها و ناکرده هايش را به تصوير بکشد: « شهرناز: از پيروزی اگر خواهيد گفت جز ضحاک بيوراسپ چه داريد؟

ضحاک: منِ ضحاک بر سرکشان پيروز شدم و اين در کوه کنده اند.

شهرناز: بر خودت هم ضحاک؟»(همان،10) او پيوسته از جنايات ضحاک سخن مي گويد و درپايان ضحاک را سرزنش مي کند: «تو مارپرست، پرستار مارهای خودی! من تو را اين درمان گفتم که ماران خود را خورش مده و ايشان را بي جان کن و از ايشان رها شو تا مردمان تو را دوست گيرند...»(همان،26)

2_5. زن در قالب مادر

در اين اثر، گاه زن در قالب مادر نمود مي يابد؛ اما احساس مادری اين زنان عمدتا به گونه ای ديگر جلوه گر    مي شود. در اپيزود اول، شهرناز با توجه به ماهيت مردش وبا شناختي که از وی دارد، احساس مادری را فدای رسالت جهانی خويش مي کند و گيتی را از وجود فرزندی هم خوی پدر باز مي رهاند. احساس ناخوشايند زادن فرزندی که مادر از او بيزاراست، وی را وامي دارد تا آن دو نرينه ی مارزاده_زاده های جنبه ی منفی وجود مرد_ را سر به سنگ بکوبد و مغز آنان را خوراک ماران ضحاک سازد.(همان،35) تا کيد بر نرينه بودن فرزندان ضحاک به جای  کاربرد واژه ی پسر، وجود اهريمنی آنان را هرچه بيشتر از انسانيت تهی مي کند و مادر را در کشتن آن ها محق جلوه مي دهد. باز، شهرناز مدعي می شود برای ضحاک هزار و يک فرزند زاده است. اين هزار ويک برنا به نيروی انديشه ی شهرناز زندگی دوباره يافته اند و دراصل زاييده ی مغز اويند.(همان،35) او هزار و يک فرزند    آورده است برای دربند کردن ضحاک.(همان،36)

از ديگر جلوه های مادری،همسر خواليگر جمشيد است. وقتی خواليگر خود را از پختن غذاي ماران ضحاک با مغز يک جوان ناتوان مي بيند، شهرناز از او مي خواهد همسرش را به ياری بخواند زيرا او «به خوی مادری خود»  مي تواند اين کار را به نيکی سامان دهد.(همان،36) در اين جا زن در پرتو مهر مادری مي تواند کارهای شگرفی انجام دهد؛ حتی مارهای ضحاک را نيز بفريبد.

در اپيزود سوم نيز احساس مادری روشنک شکلی ديگر دارد و باطبيعت روشنفکر او سخت متناسب است. وی انديشه های خود را فرزندان خود می داند.(همان ،99) از اين رو بچه نمی خواهد؛ کودکانی بی انديشه از مردی جاهل. او معتقد است فرزند به انديشه زنده است و مادری که خود انديشه ای ندارد چگونه می تواند فرزندی زنده به دنيا بياورد؟(همان،100) مادر روشنک نيز زنی روشنفکر بوده است. غير از احساس مسئوليتی که برای درس دادن به دختران داشته و به بهای جان از آن دفاع کرده، نسبت به مسايل پيرامون خود نيز ديدگاهی روشنفکرانه داشته است. در اوج تکفير زنان با سواد و برابر دانستن خواندن هزار ويک شب با مرگ آنان، او به خط خودش بر صفحه ی اول اين کتاب می نويسد: «خردمند کسی که تا به آخر بخواندش» و آن را به مرده ريگ برای دخترانش                وامی نهد.(همان،97)

3_5. زن؛ صبر و ايثار

زن در اپيزود اول از نمايشنامه ی هزار و يک شب همواره صبور است و با بذل آسايش خود می کوشد آرامش و امنيت را به جهان ارزانی دارد.

در نظامی که عنان اختيار آن به دست ضحاک است، زن به تنديسی از صبر و ايثار تبديل می شود که برای دست يابی به هدف های برتر راهی جز بذل وجود خويش ندارد. شهرناز و ارنواز برای نجات ايران زمين به همسری ماردوشی درآمده اند که پدرشان را کشته، ايران را ويران کرده و جوانان آن را قربانی مارهای خود ساخته است. تحمل فرياد جان خراش قربانيان  در آن هنگام که دو زن سرگرم نقل داستان ها و افسانه های شيرين برای ضحاک اند و نقاب خنده که مجبورند همواره بر چهره داشته باشند، ژرفای اين صبر و تحمل را نشان مي دهد: «...چه سخت است شنيدن ناله ی مرگ کسان، و همان دم داستاني جان بخش سر کردن؛ و از خود پرسيدن که چرا من آسوده در نازبالشم، و کسي از کسانم زير تيغِ آن که شاد مي کُنَمَش!»(همان،29) «مِه مُغان دستور» نيز پيش تر           هشدار داده بود که آن دو با پای خويش به راه رنج مي روند و با رفتن به کاخ ضحاک بر خود                        ستم مي کنند.(همان،17) اما شگرف ترين ايثار اين دو زن، فداکردن نام خويش است و خود را انباز ستم نماياندن برای کم کردن بار ستم از گرده ی جهانيان.(همان،17) در پايان نمايشنامه وقتي ضحاک آن دو را تهديد مي کند که نامشان از سينه ی تاريخ زدوده خواهد شد يا پليدی ننگِ انبازی با ستم برآن خواهد ماند، شهرناز پاسخ مي دهد: «من اين برای نام نکردم ضحاک؛ خواهرم ارنواز نيز. ما دختران جمشيديم؛ جهان به داد مي گستريم_و خود ارّه    مي شويم.»(همان،37)

در اپيزود سوم نيز ايثار و صبر زن  يکی از مهم ترين پديده هاي شخصيتی اوست که برجسته شده است. روشنک برای رسيدن به لحظه ای سرنوشت ساز که در آن بتواند شوهرش را رودررو محاکمه کند و جهالتش را آشکار سازد، دو سال و نه ماه در خانه ی او صبر مي کند و سختی می کشد. ميرخان عاشقانه او را دوست دارد اما  برای روشنک کنارآمدن با جهالت و دنيای محدود او بس دشواراست. خانه ی ميرخان در همه ی اين مدت برای او مانند گوری بوده که انديشه و احساساتش را به بند کشيده است؛ اما روشنک برای رسيدن به هدف خود_ دگرگون کردن مردی که سرمشق ديگران است_ و نيز به خاطر دخترانی که در آينده خواهدتوانست آنان را علم بياموزد، آسايش خود را برهم می زند و صبر پيشه می کند .

4_5. روشنفکری زن

در اين نمايشنامه، گاه با جلوه هايي از روشنفکری زنان روبه رو می شويم:   

در اپيزود دوم، روشنفکری زنان برجسته شده است. در ياد کرد مجلس شهادت مانی وقتی ماهک می نالد: «ما دو وارونه بخت را چه؛ که نه خوان داريم و نه تخت و نه شير»، خورزاد روشنفکرانه پاسخ می دهد: «ما گفتار های او[پورفرخان] را داريم.»(همان،54) و آن گاه که از زرينه و سيمينه های ايران که اعراب به بغداد آورده اند و آن هنرها را در قدوم شوکت خليفه و اشراف ذوب کرده اند(همان،47) سخن می گويد، لحن کلام او به گونه ای است که او را بيش از زرينه و سيمينه ها، بر هنرهای ذوب شده، نگران نشان می دهد.

ماهک نيز در انديشه ی خردمندانی است که در پی کتاب سوزان اعراب در ری، از آن شهر گريخته اند و از خردی می گويد که در آن ديار ناياب شده است.(همان،47)؛ او نگران هزار افسان هاست که در کشاکش جو ناامن حاکم بر جامعه ناديده انگاشته می شوند و نابود می گردند.(همان،50)

 در اپيزود سوم نيز روشنک  زنی روشنفکر است. او با آگاهی و شناخت به همسری ميرخان درآمده تا مردی را تغيير دهد که سرمشق ديگران است.(همان،86) روشنک غيراز خواندن هزار و يک شب، حتی داستان های نا گفته ی شهرزاد را نيز نوشته است.(همان،106) مادر روشنک نيز همان گونه که پيش از اين گفته شد زنی روشنفکر بوده که کتاب هزار و يک شب را برای دختران خود، همراه با يادداشتی که آنان را به خرد ورزی و مطالعه تشويق       می کند، به ميراث گذاشته است.

5_5. زن؛ شجاعت و خطرکردن

 شجاعت و خطرکردن زن نيز از جمله مواردی است که در اين اثر به آن پرداخته شده است. اين پديده در اپيزود اول، در وجود شهرناز بازتاب مي يابد. او زنی است سخت دلير که دربرابر ضحاک مي ايستد و به صراحت او را مردم کش و ستمکاره می خواند.(همان،15) در اپيزود سوم نيز ماهک و خورزاد و همچنين شهرزاد که سايه های وجودش پيوسته در سرتاسر اثر احساس می شود، نمونه ای از زنان شجاع هستند که با به خطر انداختن جان خود، به اهدافی بلند می رسند؛ شهرزاد پادشاه سرکش و ستم کار را رام می کند و ماهک و خورزاد پيوسته از حقوق پايمال شده ی خود و ستم واليان بيدادگر سخن می گويند. حتی خودکشی اين دو زن نيز گواه شجاعت آنان است. روشنک نيز سرانجام نقاب فرمان برداری را از چهره فرومی افکند و با ميرخان جاهل رودررو سخن می گويد و از قداره کشيدن ها و نعره های وی نمی هراسد و در جامعه ای که سواد داشتن برای زنان ننگ شمرده می شود، دليرانه پيشه ی معلمی مادر را برمی گزيند. 

6_5. زن و گريه

در اين اثر، زنان نقش اول نمی گريند. در اپيزود اول، شهرناز به خواهرش مي گويد: «تا کی دو نرگس به آب   مي دهی دختر جم؟ تا کی لب گزه؟ تا کی خواندن دادار؟»(همان،12) وی معتقداست به جای گريه و ناله بهتر آن است که دست به کاری زنند تا بتوانند نظام موجود را دگرگون کنند. او گاه چهره ای سنگدل مي يابد اما اين قساوت نيز رويه ای مثبت دارد. وقتی ارنواز نقش خواليگر را بازی مي کند و دستش از کشتن جوان قرباني بازمي ماند، شهرناز او را به سنگدلی فرا می خواند: «سنگدلی کن دختر خدا! درد فرو خور و مگری.»(همان،28) به روايت خواليگر«ماران ضحاک با مغزی جز مغز انسان زهر می ريزند و نيش مي زنند و جگر به گاز می گيرند و فغان آن ديوانه به ابر مي رسد و دست به تيغ خون ريز مي برد».(همان،28) بنا براين، چاره ای جز کشتن يکی از دو جوان نيست تا ديگری زنده بماند.

در اپيزود دوم نيز خورزاد با همه ی فجايعی که از سر می گذراند نمی گريد و به جای آن می پرسد: «چرا اشکم ايستاده و نفرين جاری است؟»

7_5. نيروی شگرف تاثيرگذاری زن

 در اين سه اپيزود، نيروی تاثيرگذاری زن برجسته شده است؛ زنان دارای نيرويی هستند که يا می توانند مرد خود را دگرگون سازند و يا نظامی تازه را پي ريزی کنند.

در اپيزود اول، شهرناز در آغاز متکی بر نيروی تاثيرگذاری خود بر مردی همچون ضحاک، قدم در راه مبارزه    مي گذارد و مي کوشد آزمندی را که گيتی از بسيارخواهی او به ستوه آمده، وادارد تا از بد به نيک بگرايد.(همان،27) او مدعی است به نيروی افسانه های خود«اهريمن درون او را_چون کودکی_ هرشب به لاي لايَکی در خواب کنم»(همان،23)؛يا «با هوش بانوانه ی خود جادوی او را بخوابانم و او را مردمي بياموزم.»(همان،27) درپايان مارهای ضحاک را نيز رام مي کند؛ ضحاک مي نالد: «شما هرشب کوشيديد در فريفتن مارهای من! شما دو پري سان، که مارهای من به خراميدن شما زهر از ياد برده اند.»(همان،34)

و پس از آن ضحاک به آساني از پا درمي آيد زيرا مارهای او به شهرناز و ارنواز خوگر شده اند و ديگر چيزی از قدرت ضحاک برجا نمانده است.

 در اپيزود دوم، با وجود کينه توزی ها و حسادت های اعراب به نيروی خرد و تاثيرگذاری شهرزاد، پورفرخان سخت مدافع زنان است. در سرتاسر اثر، او بی وقفه تعريف هايی تازه و رنگارنگ از شخصيت پيچيده و هزارتوی شهرزاد ارايه مي دهد و می کوشد نيروی شگرف او_مطلق زن_ را به اعراب بشناساند. پورفرخان شهرزاد هزار ويک شب را آن چنان نيرومند می داند که به نيروی خود مي تواند، چشم ملک را برکارهای ناستوده اش بگشايد و او را با جهان بر سر مهر و داد باز آورد.(همان،45) در اين تعريف، شهرزاد نماد زندگی است زيرا «با قصه گويی های خود هزار جوانه زن را از تيغ جلاد خلاصی می دهد».(همان45)

 پورفرخان در تعريفی ديگر، شهرزاد را صورتی از دختر خدا، ناهيد، می داند که برای هدايت سلطان مي آيد و راهنمای اوست بر خرد ورزی.(همان،61،60) از ديد او  داستان شهرزاد گاه رنگی ديگر به خود مي گيرد و تعبيری تازه مي پذيرد. وی اين داستان را داستان کهکشان افلاک می داند؛ سلطان را خورشيد که مي تابد و می سوزد، شهرزاد را ماه که با دميدن و پچ پچ او خورشيد در خواب مي شود، خواب های هرشبه ی انسان ها را افسانه های ماه، خواهر شهرزاد را هوای سايه وار گرد ماه که هوادار اوست و دختران رهاشده از تيغ سلطان را ستارگان رهانده ی ماه از آتش خورشيد می داند و رمزگشايی مي کند.(همان،61)  پورفرخان با شناختی که از ماهيت نظام مردسالار عرب دارد، گويی آينده ی همسر و خواهر خود را پيش گويی مي کند. سهم شهرزادی که همواره نماد رويش و آبادانی و زندگی است، در نظامی سوداگر و به شدت جاهلی که امروز در آن گرفتارآمده است چيزی جز مرگ نيست: «مرگ سهم او کرده اند و او از زندگي مي گويد».(همان،70) در همه ی موارد يادشده، پور فرخان زن را موجودی خردمند و تاثيرگذار دانسته است که کلام او حکمت است و زندگی. اوهمواره بر نظامی که در آن حتی نماد و تجسم زندگی محکوم به مرگ است، خرده می گيرد.

    نيروی تاثير گذار زن در اپيزود سوم عقل و خرد اوست. روشنک با استدلال های عقل پسند، شوهر جاهلش را رام می کند و قداره از دست او می افکند.(همان،106) به نيروی خرد، نقاب عقلايی را که مرد پيوسته منِ جاهل خود را پشت آن پنهان مي کند و از زبان آن سخنن می گويد از چهره ی او برمی دارد تا جايی که ميرخان، عقلا را نفی می کند و آنان را دروغ گو می خواند.(همان،106)

استدلال های روشنک، منِ کم خرد، بی سواد و کوته انديش ميرخان را دربرابر خودش نمايان می سازد و او را به ارزش خرد و دانش رهنمون می شود؛ ميرخان متحول می شود و از روشنک می خواهد به او سواد بياموزد. او نخستين دانش آموز روشنک است و درباره ی او اين گونه نظر می دهد: «تو آموزگار خوبی هستی که بی سرزنش می آموزی».(همان،107)

8_5. زن؛ غرور و آزادگی

در اپيزود دوم، زن نماد آزادگی و غرور است که جان خويش را نيز فدای آزادگی خود می کند. آن گاه که ماهک از تنگدستی برادرش سخن می گويد، خورزاد او را بازمی دارد؛ مبادا شريف در آنان به چشم گدايان بنگرد.(همان،48) او دريغ می خورد بر غروری که به التماس افتاده و بخششی که محتاج گدايان شده است(همان،49) قوم عرب آزادگی را به گونه ای ديگر تعبير مي کند؛ اما پورفرخان آنان را دو سرو آزاده             می داند.(همان،68) دو زن با بازگشت به خاطرات گذشته، روزگاری را به ياد مي آورند که عجوزه ای در رباط با حيله و پيغام اصرار می ورزيده تا ايشان «خود را در مزايده ی اهل طلب بگذارند»(همان،69) اما دو زن با وجود تنگدستی، هيچ گاه به وسوسه های او توجهی نکرده اند. امروز اما فساد دستگاه حاکم رسما آن ها را در من يزيد  می نهد و خورزاد و ماهک بی پناه و سرگردان، چاره را در خودکشی  می بينند. وقتی امير حرس به آن ها می گويد که يا به رجال مي رسند يا به خانه ی نخاس فروخته می شوند(همان،74)، پيش از اين که با حق بيع وشری و تعزير و تنبيه به تصاحب کشندگان همسر و برادر خويش درآيند، خود را می کشند و فرياد برمي آورند: «آزاد شديم».آن دو به اين اميد که روزی داستان آن ها روايت شود، با اين که از زندگی مي گويند، می ميرند.(همان،77)   

9_5. زن در قالب کدبانوی خانه

دراين نمايشنامه گاه زن کدبانوی خانه نشان داده شده است. ماهک، زن روشن فکر اين نمايشنامه، ضمن دل سوزاندن بر مواريث فرهنگی ايران وآوارگی خردمندان، پيوسته نگران ته کشيدن داشته و نداشته های خانه و باقی نماندن حتی ته مانده ای در خوان است.(همان،48) او از اين واقعيت سخن می گويد که در آن شرايط سخت، غذای مردمان تنها کشک وپياز است، تا جايی که تره بر خوان آنان حکم زيور و تجمل يافته است. در جست و جوی ديناری است برای کرايه کردن جمازه يا زورقی که او را به ری برساند و گاه يافتن زاد و توشه ای برای سفر، مشغله ی ذهنی او را شکل می دهد.

در اپيزود سوم نيز رخسان درآغاز نمايشنامه، دغدغه ی آماده کردن لوازم برگزاری مراسم عزاداری روشنک را دارد و با وسواس تمام، بساط عزا را برنامه ريزی می کند. روشنک نيز گاه با او همراه می شود.(همان،83_82)

10_5. زن و مرد آرمانی

در اپيزود اول رابطه ی زن و مرد آرمانی جلوه ای ديگر دارد و اين رابطه با بافت و ساختار اسطوره ای اثر و نيز شخصيت شهرناز که می تواند نماد الهه ی مادر،آناهيتا، باشد، سازگاری دارد. پهلوان گاوسوار، مرد آرماني انديشه ها و روياهای شهرناز است. او را با همان اوصافی که می خواسته پروريده است. او دادگر است، يلی آبدست و بادسوار، خاک نورد و آتش گذار، «پهلوانی که مادرش گاوی بود؛ که می آيد به آبادی چشمه ها و درخت.»(همان،35) پهلوانی که گرز بر سر ضحاک می کوبد و پتياره ی وجود او را به زنجير مي کشد و چشمه ها را آبادان                مي کند.(همان،11)

 

 

 

11_5. تاثير پذيری دختر از مادر

اين پديده نيز از مواردی است که در اپيزود دوم شب هزار و يکم برجسته شده است. تاثير شگرف مادر روشنک بر شخصيت او نمودی ويژه دارد. روشنک کتاب هزار ويک شب را از مادر به ارث برده؛ مانند مادر آن را خوانده و به آگاهی رسيده است؛ بازی مرگ وی تداعی گر خودسوزی معترضانه ی مادر و ايستادگی وی دربرابر نظام مردسالار جاهل است که به آگاهی زن کينه می ورزد؛ دغدغه ی رهاندن دختران از جهل، دنيای او را به تلاطم درآورده، همان گونه که مادرش را واداشته تا معترضانه هرشب در خواب هاي ميرخان جيغ بکشد. سرانجام نيز روشنک به راه مادر می رود؛ در مکتب خانه ی مادر را می گشايد وهمچون او معلم می شود.

                    

6. زن و نظام مردسالار

پيش از اين برای توصيف شخصيت زن در اپيزودهای سه گانه ی نمايشنامه ی هزار و يک شب از نظام مردسالاری که شخصيت زن در آن شکل می گيرد سخن گفته شد. در اين جا تلاش بر اين بوده است تا رابطه ی زن و مرد در سه اپيزود نمايشنامه ی شب هزار و يکم به طور منسجم و دسته بندی شده به تصوير کشيده شود.

1_6. ضعف مرد در شناخت جهان پيچ در پيچ زنان

دربرخورد شخصيت زن با مرد در قالب طبيعی کاراکترها، از جمله مواردی که در اپيزود اول اين اثر به طور عمده به آن پرداخته شده ضعف مرد در شناخت جهان پيچ در پيچ زنان است؛ ضعفی که از شيوه ی رفتار خود مرد سرچشمه مي گيرد. ضحاک با دارا بودن نيروی جادو و افسون و با اين که اهريمن مددکار اوست، از شناخت چهره ی راستين زنان خود ناتوان است. او هزار و يک شب و روز پنداشته است دختران جمشيد را به نيروی جادوی خود به شبستان کشانده است. در اين مدت، زنان او چاره ها انديشيده اند و کارها کرده اند که همه از چشم او پنهان مانده است. او حتی نتوانسته آثار وحشت و اندوه را در چهره ی آن دو تشخيص دهد. وقتی دو زن رازهای پشت پرده را بر او آشکار مي کنند و دنيای راستين درون خويش را بر او آشکار مي نمايند، سرگردان مي پرسد: «جادوی من کجا بود تا اين نهفته بداند؟»(همان،22) شهرزاد و ارنواز حتی مارهای او را نيز فريفته و به خود خوگر کرده اند اما ضحاک نتوانسته اين نکته را نيز درک کند.(همان،34)ضحاک پيوسته سرگردان است زيرا نمي داند آيا زنان او نقش بازی مي کنند و داستان مي گويند يا اين که از واقعيت حرف مي زنند؛  معلق است در مرز ميان افسانه و واقعيت.(همان،35) هرچه اعترافات شهرناز و ارنواز بيشتر مي شود، ضحاک بيشتر در شگفت مي شود: «وه_ چه نشنيده ها مي شنوم! چه ندانسته ها!»(همان،23) و يا: «چه نيرنگ ها در گريبان؛ چه زيرکی ها در آستين!»(همان،27). اوحتی نمي داند زنانش به راستی برايش فرزندی زاده اند يا نه؛ درمانده و بريده مي نالد: «آه ضحاک تو خام اين زنان شدی که اگر آهرمن يار من است، پس او نيز خام ايشان است.»(همان،35)

 در اپيزود دوم نيز مرد از شناخت زن عاجزاست. از آن جا که مردی مانند ميرخان با شخصيت حقيقی همسر خود و در کل با زنانی مانند او سر ناسازگاری دارد، زن مجبور می شود چهره ی راستين خود را پشت نقابی از اطاعت و فرمان برداری پنهان کند و هربار، با غفلت مرد، ازآن نقاب سرباززند.(همان،100) نقاب او اطاعت او و رسيدگی به جمع و تفريق های همسرش است و سرباززدن او از اين نقاب، پناه بردن او به خلوت و دور از چشم شوهر کتاب هزار ويک شب را خواندن.(همان،99) در سرتاسر زندگی زناشويی، مرد نتوانسته راز درون زن را     کشف کند. اين نقابی است که خود ميرخان ساخته و بر چهره ی زن گذاشته است و اينک همين نقاب باعث شده نتواند جهان درون او را کشف کند.

   2_6. محدوديت زن در نظام مردسالار

    زنان در هر سه اپيزود از نمايشنامه ی يادشده محدودند: در اپيزود اول، يکی از دلايل مهم ضعف ضحاک در شناخت زنان، جز ستم پيشگی و چهره ی مخوف وی، محدوديت زن است. زن در اين نمايشنامه حق انتخاب ندارد؛ حتی وقتي خود را مي فريبد که سرنوشتش را به دست خود رقم زده، در اصل تنها راهی رابرگزيده که سلطه ی سياه ضحاک بر سر راهش گذاشته است. شهرناز و ارنواز که می دانند دير يا زود نهانگاهشان بر روزبانان ضحاک آشکار مي شود وآنان را چون دو اسير به کاخ او می برند، به اختيار خودقدم به کاخ او می گذارند زيرا درصورت اسارت، به آنان به چشم دو دشمن خواهند نگريست و بی شک روزبانان و جاسوساني بر ايشان خواهند گماشت و آن ها را که به همسری دشمن درآمده اند تا با هدفی مقدس از بار ستم ضحاک بر جهان بکاهند، محدود خواهند کرد. ضحاک در اين اثر بر همه ی امور احاطه دارد و سلطه ی اهريمنی او تا بدان جاست که خواليگر جمشيد به شهرناز هشدار مي دهد: «آه_بانو_گويا از گوش های او نمي انديشيد که آن نيز هم شش است!»(همان،25) توصيف مکان داستان از زبان خود ضحاک نيز جوی محدود و سخت بسته را به تصوير مي کشد: «چه نيک است که هر داستانی در اين شبستان_ ميان اين شش در بسته_مي گذرد که کسی رابه آن راهي نيست؛ و جاندار و جابان زرين کمرم پشت هر در، همه گوش و هوشند!»(همان،8)در اين گونه فضايي زنان مجبورند خود را پشت نقابی از اطاعت و فرمان برداری پنهان سازند؛ به ويژه اگر اهدافی بلند و ضد نظام مرد سالار در سر داشته باشند.

ضحاک شادمان از اين است که زنان را تير و کمند انداختن نمي آموزند زيرا در غير اين صورت، بر جان خود   بی زنهار مي شد.(همان،8) وقتي اين شادی خود را با زنان درميان می گذارد، ارنواز مي پرسد: «با کدام دشنه و تير و کمان ضحاک؟»(همان،8)که اين خود کنايه ای گويا از محدوديت زن است.

 در اپيزود دوم، نظام مردسالار عرب آزادگی زن را مرادف فاجره و فاحشه بودن او مي داند. از همين رو از پورفرخان می خواهند خواهر و همسر خود را در اختيار آنان بگذارد تا آن دو را کفالت و تمشيت کنند زيرا «آزادگان حقيقی مقيدند»(همان،68) و بدين وسيله آزادی زن را در بند بودن و تقيد معنا مي کنند. طبيعی است اگر درچنين  نظامی محدوديت زنان سخت اوج گيرد و زن به مثابه ی کالا قابليت خريد و فروش پيداکند؛ کالايی که می توان آن را از دشمن به غنيمت گرفت و در صورت لزوم آن را فرخت. بهترين توصيف اين نظام در نامه ی خليفه تبلور يافته است. وقتی خليفه خورزاد و ماهک را به زيردستان خويش انفاق مي کند می نويسد: «وجيهه بنت الشمس و هلال القمر_خواصّه و همشيره ی آن ملعون_ که مراتب حسن و سلوک و معرفتشان در افواه  است، با حق بيع وشری وتصاحب و تملک وتنبيه وتعزير، اولی را به شريف بغداد و ثانی را به امير حرس مخصوص فرموديم و بر اين دو جاريه است که در تمکين و تعظيم مولای خود رضای رب العالمين جويند...»(همان،75)

 در اپيزود سوم نيز محدوديت زن تا آن جاست که روشنک و رخسان دانايی و سواد خود را مانند داغ ننگ پنهان می کنند. شوهر او خشنود است که همسرش بيش از حساب و کتاب او نمی داند. روشنک حتی اين کار خود را هم جايی فاش نمی کند و کسی نمی داند او و رخسان نوشتن می دانند.

مادر او سال ها پيش زنی مکتب خانه دار بوده و«با همه ی جوانی خود مکتب را چنان پيش می برد که ملّاهای مکتب خانه دار چشم ديدنش را نداشتند. يک زن مکتب باز کند روبه روی مکتبشان و دختربچه ها سر از پا نشناسند».(همان،84) پس مردان مکتب خانه ی او را می بندند و مادر در اعتراض به کار آن ها خود را آتش       مي زند. «و حکم تعطيل مکتب خانه با او سوخت».(همان،84)

3_6. تلاش نظام مردسالار برای مسخ هويت زن

نظام مردسالار در هر سه اپيزود اين نمايشنامه مصرانه می کوشد زن را از هويت راستين خود تهی سازد و او را به رنگی خود درآورد که خود می خواهد.

 در اپيزود اول، سيطره ی ضحاک گاه از قلمرو شبستان در مي گذرد و مي کوشد انديشه ی زنان را نيز دربندکند. در کشاکش تلاش برای کشتن انديشه ی زنان در ادامه ی مسخ هويت زن، شهرناز از پا نمي نشيند و دربرابر اين خواسته ی ناعادلانه ی ضحاک مي ايستد. وی رودرروی ضحاک از سرزمين ايران و داد و دهش جمشيد مي گويد. ضحاک سخت بر مي آشوبد: «پس شما هنوز هم ياد پدر مي کنيد_ و به نيکی هم؟...»(همان،13)،يعني در اين مدت همه ی تلاش های ضحاک برای کشتن انديشه ی جمشيد و نگرش جمشيدوار به زندگی پوچ بوده است و زيباتر اين که رسالت پاسداشت انديشه ی جمشيد و نگرش جمشيدوار بر عهده ی دو زن؛ شهرناز و ارنواز  بوده است.

در جای ديگر، وقتی شهرناز با خواليگر پدر روبه رو مي شود، از او می خواهد تا وی را همان بپندارد که بوده است و مي پرسد: «آيا من پيش از اين که مرا به همسري آن اژدهای سه پوزه ی شش چشم بشناسي کسي نبودم؟»(همان،35) و بدين وسيله تلاش مي کند در شرايط تازه و در نظامی که می کوشد انديشه و گذشته ی او را از وی بگيرد يا مسخ کند، پاسدار هويت خود باشد.

 در اپيزود دوم نيز در سطح انسانی و زمينی کاراکترها_بدون درنظر گرفتن لايه ی فرهنگی و ملی شخصيت خورزاد_ تلاش نظام مردسالار برای استحاله ی هويت و شخصيت زن،آشکارا ديده می شود. شريف بغداد مصرانه تلاش مي کند تا نام شخصيت ها را عوض کند؛ ماهک را هلال القمر، نيکرخ را وجيهه، خورزاد را بنت الشمس و... می خواند.(همان،42) اين پديده در ديگر نمايشنامه های بيضايی از جمله ندبه(بيضايی،1382) و پرده خانه(بيضايی،1382) نيز نمود داشته است. از آن جا که نام افراد با شخصيت وهويت آن ها پيوندی عميق می يابد، تغيير نام افراد می تواند کنايه ای از تغيير دادن هويت و شخصيت آن ها باشد. خورزاد در برابر اين رفتار اعراب  درمی ماند. او نمی تواند به آسانی به شکل قالبی که اعراب برايش ساخته اند دربيايد. وقتی خورزاد از خودش، ماهک و پورفرخان نام می برد، شريف از او مي خواهد «معنا» را بگويد. خورزاد سردرگم ذهن خود را وامی کاود: «آه چه بود؟[در ذهن خود جست و جو می کند] تو را هلال القمر خواند و شويم را ابن ميمون ابن جرجيس الکاتب الرازی!»(همان،43) همين سرگردانی نشانگر خوگر نبودن وی با هويت تازه است، حال آن که شريف اصرار دارد معنا را بشنود. 

4_6. تحقير زن در نظام مردسالار

با اوصافی که تا کنون از نظام مردسالار ارايه شد، طبيعی است که زن در چنين نظامی بسيار حقير باشد و حتی مهم ترين حقوق او که همانا احترام گذاشتن به شخصيت انسانی وی است، ناديده گرفته شود. در اين سه اپيزود با جلوه های ناخوشايندی از تحقير زن رو به رو می شويم:

1_4_6. قراردادن زن در مرتبه ای پايين تر از مردان

زن در اين اثر، در مرتبه ای پايين تر از مردان نشان داده می شود. به ويژه در اپيزود دوم آن گاه که خورزاد مزد همسرش را از شريف بغداد می خواهد، شريف با لحنی تحقير آميز می گويد: «مشتبه نشود؛ ذکر آن عوض با وی بود نه شما! مقاوله ای ما بين رجال_ واضح شد؟»(همان،49) و يا در اپيزود سوم از زبان ميرخان می شنويم: «...مگر نه آن که به فرمايش عقلا دو زن برابر يک مرد؟» (همان،95) در اپيزود اول نيز ضحاک واژه ی زن را در ترکيب «مردک زن  ترس»(همان،21) به کاربرده است.

در اين اپيزود، ضحاک زنان را مورد خطاب قرار می دهد: «... چه واژه ی زيبايی است ترس! و شما چون        مي ترسيد زيباتريد...»(همان،23)بدين وسيله آنان را در مرتبه ای پايين تر از مرد قرار مي دهد و در ضعف ايشان، اقتدار خويش را مي جويد

2_4_6. بی خرد دانستن زن

زن در اين اپيزودها پيوسته بی خرد خوانده می شود؛ در اپيزود اول ضحاک با لحنی خشم آلود زنان خود را مخاطب قرار می دهد: «زن بی خرد است ور که دختر جم باشد».(همان،17)

 در اپيزود دوم نيز اعراب زن را بی خرد می دانند و در واقع، سرتاسر اين اپيزود عرصه ی کشمکش پورفرخان است با اعراب بر سر مساله ی حمايت يا انکار خرد زنان. دامنه ی اين تحقير حتی  شخصيت داستانی شهرزاد قهرمان کتاب هزار و يک شب را نيز دربرمي گيرد. در مجلس استنطاق پورفرخان، بر شخصيت شهرزاد خرده ها   مي گيرند: «عجوزگان[شهرزاد] را چه جای حديث گفتن و خليفه را نصيحت آوردن؟ کِی واقع شد و حادث شد وکدام صديق ديد و شنيد که از اين طايفه[زنان]، داهيه ای بر رجال دولت پيشي گيرد؟»(همان،60) و مدعی      مي شوند شخصيت شهرزاد برساخته ی پورفرخان است«به تخفيفِ افضلِ رجالِ عرب».(همان،60) 

در اپيزود سوم تحقير و بی خرد شمردن زن از زبان ميرخان اين گونه استدلال منطقی می يابد: «بی عقلی زنانه نباشد! مگرنه آن که به فرمايش عقلا دو زن برابر يک مرد؟»(همان،95)

5_6. سوگيری خصمانه ی نظام مردسالار دربرابر آگاهی زن

 اين پديده از جمله موارد عمده ای است که در اپيزود دوم اثر يادشده به آن پرداخته شده است. وقتي پورفرخان در مجلس استنطاق تعريف تازه ای از شهرزاد ارايه مي دهد: «صورت دختر خدا، ناهيد، در زمين که برای هدايت سلطان آمد؛ و دليل وی است بر خرد و عدل»،کينه توزانه مي پرسند: «آيا زن خدايی است که جهل رجال از آسمان به زمين مي کشدش؟»(همان،61) و نيز بر او خرده می گيرند: «چرا اين همه معارف زنی تواند گفت که قصاصان معموره ی بغداد از آن عاجزند!»(همان،60) در جايی ديگر امير حرس خورزاد و ماهک را که زنانی با کمالند و به گفته ی خليفه «مراتب حسن و سلوک و معرفتشان در افواه است»(همان،75)، عجوزه ی محتاله و ضعيفه ی مکاره می خواند(همان،73) که خود گواهی است از کينه ی ايشان نسبت به آگاهی زن که هميشه به مکر و حيله تعبير می شود. در چنين نظامی که هرچه هست نفی هنر و دانش زن است، پورفرخان نيز از بيم اعراب هنر شهرزاد را  نفی مي کند و کار شگرف شهرزاد را در متحول ساختن سلطان، به پای دو مرد مي نويسد؛ نخست، سلطان که با ترس افکندن در جان شهرزاد، زمينه ی داستان گويی های او را فراهم مي کند و ديگر، گردآورنده ی هزار افسان که داستان هايی را از سراسر جهان گرد آورده و  داستان هزار و يک شب را با آن ها غنابخشيده است. پورفرخان هرچند خود معتقد به اين امر يعنی انکار نقش سترگ شهرزاد و نوشتن آن به پای مردان نيست؛ اما به گمان اين که     گفته هايش می تواند تسکينی بر درد حسادت شکنجه گران خود باشد، خلاف عقيده ی خويش سخن می گويد. او از اعراب می خواهد اگر زن بودن قهرمان کتاب آزرده شان مي سازد، نام او را از کتاب بيندازند و «نامی از رجال خود جای وی بنشانند».(همان،63)

 خورزاد نيز به گونه ای در برابر اين نگرش اعراب می ايستد. وقتی «عجمی مرد علوی» خيرخواهانه ماهک و خورزاد را از ماجرای قتل پورفرخان آگاه می کند و از آنان می خواهد بگريزند، خورزاد از رفتن سر بازمي زند: «نه! بايد بدانم چگونه تاوان دانايی داد! روزی از خود نپرسم که چرا از اين روز نپرسيدم! آری بايد بدانم چه ها گذشت».(همان،53) او درپی آگاهی می ماند؛ او مي خواهد بداند بی سامانی اش چگونه سامان گرفته است(همان،53) و در فرجام جان برسر آن مي نهد.

اپيزود سوم کاملا به مساله ی تقابل نظام مردسالار و آگاهی زن اختصاص دارد که پيش از اين در معرفی شخصيت روشنک، به آن پرداخته شد.

6_6. نيروی تاثيرگذار زن و ميل به نفی آن

در اين اپيزودها زن دارای نيرويي شگفت انگيز برای تاثير گذاری بر مرد يا ايجاد نظامی نوين است. اين نيروی او همواره از سوی مردان به ديده ی انکار نگريسته می شود و مردان در بيشتر موارد از آن بيم زده اند يا به آن     حسد می ورزند.

 در اپيزود دوم، نظام مردسالار همواره نفی کننده ی نيروی تاثيرگذار زن است و از آن سخت بيم دارد. پورفرخان اما نماد روشنفکری و خرد است که به نيروی تاثيرگذاری زنان ايمان دارد. وقتي ميرحرس منکر نيروی تاثير گذار شهرزاد بر پادشاه و مهربان کردن جلاد خود مي شود، پورفرخان مي گويد: «...چرا نشود شهرزاد بود و جلاد مهربان کرد؟»(همان،68) حتی بهانه ی اعراب برای تحريم کتاب و تکفير مترجم آن بيم از نيروی تاثيرگذاری شهرزاد قهرمان کتاب است. آن ها می ترسند شهرزاد با نيروی شگرف خويش بر خليفه تاثير بگذارد و«به تفتين، با اين همه حکايت بعيد مستبعد، حواس سلطان عرب را از تنبيه و تجسس  و تعزير و سياست  وقتال دورکند و از سلطه و حکومت نفور».(همان،57) و يا با تاثيرگذاری  بر ارکان دولت، آنان را به اين«اراجيف و اوهام» سرگرم دارد و از کشورگشودن و خلايق زير تيغ تصرف عرب آوردن» بازدارد.(همان،57) به گمان اعراب دانايی شهرزاد با غيرت سيّافان خليه ی غازی پهلومي زند.(همان،57) حتی آنان نَفَس شهرزاد را روح و ملاط خشت های بغداد می دانند زيرا بنايان اسير ايرانی برای اين که ياد اسيری نکنند، هر شامگاه قصه های شهرزاد را مي خوانده اند«تا خوابشان به شود و زخم های دل فربه».(همان،59)

7_6. بی امنيتی زنان در نظام مردسالار

همه ی زنان اين اپيزودها در دنيايی نا امن زندگی می کنند؛ دنيايی خشن که  استعدادهای آن ها را خفه     می کند و آزادی آنان را به رقت انگيزترين شکلی ازميان می برد.

 در اپيزود اول، دنيای تيره و تار دختران جمشيد در کاخ ضحاک و در دوران آوارگی و زندگی پنهانی به تصوير کشيده شده است. در دوران آوارگی ترس و بيم پيوسته ی آنان از آشکارشدن مخفی گاهشان بر روزبانان ضحاک و در کاخ او اضطراب هميشگی ايشان از افشای نقشه هايشان همواره سايه هايی از نا امنی را بر کل اثر بازتابانده است.

دراپيزود دوم، جو حاکم برای زنان سخت ناامن است. اين بی امنيتی زن در سرتاسر اثر بازتاب يافته است. دامنه ی اين ناامنی نه تنها زنان که حتی مردان را نيز دربرمی گيرد. هر کس نگران ديگری است تا آن جا که کسی به ياد فرهنگ و علم وانديشه نيست : «ماهک: تو بر وی[پورفرخان] می ترسی، من بر تو و او بر هردوی ما! چه رنگی باخته هزار افسان!»(همان،50) هيچ گونه تامينی برای آينده ی زنان وجود ندارد: «آيا بايد روسپی کوچه ها شويم از گرسنگی _و پس از آن سنگسار بددهنان؟»(همان،53) زن بايد برای در امان ماندن لباس مردانه بپوشد.(همان،53) در امان داشتن زن از چنگ نظام فاسد باری مي شود بر دوش مرد و وسيله ای برای باج گرفتن از او.(همان،63) پايان شکايت از دست والی ستمگر ری، نزد قاضی القضات بغداد که «کتاب سوزی، ستم برموالی، باج گيری و دختران و زنان را دلاله در کار کردن» از جمله جنايات اوست، چيزی جز بر باد رفتن مال و جان و ناموس نيست.(همان،47)

 واکنش زنان اين نمايشنامه به نظام حاکم سخت معترضانه است. خورزاد وماهک در قالب دو زن آزاده، در برابر نظام آلوده ای که در چنبره ی آن گرفتار آمده اند، معصومانه ايستادگی می کنند. آنان به بهای جان خود رو در روی اعراب می ايستند؛ می ميرند اما به تسخير ايشان در نمی آيند.

روشنک نيز در اپيزود سوم از داشتن کانون خانوادگی امنی که بتواند به راحتی کتاب بخواند يا به هنر و دانش خود جهت بخشد، محروم است. او هميشه از غفلت مرد خود برای پرداختن به مطالعه و خواندن هزار و يک شب بهره جسته است.

8_6. انکار نيروی شگرف زنان در فتح های بزرگ

اين پديده به ويژه در اپيزود اول نمايشنامه بازتاب داشته است؛ ضحاک پس از ديدن پيروزی زنان، با نگاهی ناباور، به انکار نيروی شگرف زنان در فتح های بزرگ می پردازد و آنان را تهديد می کند که نامشان از صفحه ی روزگار محوخواهدشد يا به بدی بر سينه ی تاريخ خواهدماند: «نام شما زدوده خواهدشد. پهلوانان می آيند و مرا زنجيرمي کنند و شما را جز سرزنش نمی رسد، بدين که همسران من بوديد! در داستان هايی که از اين پيکار      مي کنند سخني از شما نخواهدرفت؛ آری در اين پيروزیِ در راه، کسي يادي از شما نخواهدکرد.»(همان،37) اين گفتار، گويای واقعيتی تلخ است و آن درپرده ماندن و ناديده انگاشته شدن زن در عين زير بنايی بودن نقش او در کارهای بزرگ است.

بيضايی در اين اثر با زدودن نقش ارمايل و گرمايل دو خواليگر از نژاد شاهان که بنا به روايت فردوسی رهاننده ی جوانان از کام ماران ضحاک معرفی شده اند(فردوسی،52:1379) و با محوريت بخشيدن به نقش شهرناز و ارنواز، اين کار سترگ را بر عهده ی آنان مي گذارد. بايد يادآورشد که تا کنون در ادبيات ما کمتر به اين دو چهره پرداخته شده و در شاهنامه از آن ها به عنوان همسران ضحاک و آمخته به کيش بد او سخن به ميان آمده است:

          بپروردشان از ره جادويی                بياموختشان  کژی و  بدخويی  

 و آن گاه که از درآمدن فريدون به شبستان ضحاک سخن مي گويد، کلامش گويی تعبير تهديدهای ضحاک در اثر يادشده از بيضايی است:

        برون  آوريد  از  شبستان   اوی         بتان  سيه موی  خورشيد  روی

       بفرمود شستن سرانشان نخست         روانشان از آن تيرگی ها بشست

      که پرورده ی بت پرستان  بدند         سراسيمه برسان مستان بدند   (همان،69)

در نمايشنامه ی شب هزار و يکم، با برجسته شدن نقش شهرناز که انديشه و پيشنهاد رهاندن فرزندان ايران از آن اوست و نيز، حس مادری همسر خواليگر که او را در پختن غذايی با مغز يک جوان و رهاندن جوان دوم ياريگر بود، فتح بزرگ از آن زنان است. اما بزرگ ترين فتح شهرناز پديدار شدن پهلوانی گاوسوار و فراهم آمدن هزار و يک فرزند برنای ايران زمين برگِرد اوست. اين فتح که در آن بنای ستم ضحاک فرو مي ريزد از آن شهرناز است چه، هزار و يک فرزند زاده های انديشه ی او و خود پهلوان برساخته ی خواب های خدايی و آرمان های وی است.

 

9_6. تعصب مردانه

 اين پديده به طور روشن در اپيزود اول نمايشنامه نمود داشته است. ضحاک در اين اثر تا اندازه ای بدبين است که حتی به مارهای خويش که پاره های وجود او هستند، رشک می برد. وقتی مارها را شيفته و رام زنان خود      مي بيند، در سايه ی تعصب مردانه ی خود، بر زنان خرده مي گيرد که چرا وقتی راز فريفتگي مارها را دريافته اند،  دشنه ی او را از کمرگاهش نکشيده و در جگرگاه خود فرونکرده اند.(همان،34) در اين جا نيز داوری ضحاک سخت تنگ نظرانه است؛ او از زنان مي خواهد خود را بکشند نه مارهايی که پاره های وجود وی اند. حال آن که گناه عاشقی و شيفتگی از ماران است و نه از شهرناز و ارنواز.

10_6. مردستيزی زنان

 با توجه به آن چه تاکنون درباره ی نظام مردسالار گفته شد، شگفت نيست اگر در چنين نظام ناعادلانه ای، نشانه هايی از مردستيزی ديده شود:

 در اپيزود دوم روشنک به همسری مردی درآمده که باعث خودسوزی مادرش شده است. وقتی خواهرش از اين راز آگاه می شود از درک چرايی کار او در شگفت می ماند. روشنک در پاسخ سرگردانی او می گويد: «خيال کردی ديگران بهتراند؟ کدام مردی هست که زنی را آتش نزده؟»(همان،86) او قالب تهی کردن مردان به خاطر مرگ زنان مورد علاقه شان را خيالی باطل مي داند و علاقه ی ايشان را به جنس زن، از نوع علاقه ی آنان به پرنده ای در قفس می داند.(همان،81) با اين حال روشنک به اعتراف خودش شخص ميرخان را دوست دارد اما با رويه ی جاهل شخصيت او می ستيزد.(همان،86)

  11_6.  زن و مرد آينه ی يکديگر

 در اپيزود دوم، روشنک همواره معتقداست زن و مرد آيينه ی يکديگر هستند. وقتی ميرخان از زنان نابکار هزار ويک شب می گويد، روشنک آنان را نتيجه ی مردان بدکاره می داند.(همان،105) از اين ديدگاه، زن مانند آينه، تنها چيزی را بازتاب می دهد که از محيط و مرد زندگی خود فراگرفته است و در اصل، آينه ای است فراروی مرد خود. از اين رو در سرزنش خطای زنان بايد به طرف ديگر اين خطا نيز توجه شود. روشنک اعتراف می کند در بازی مرگ و زندگی خويش دقيقا درسی را پس می دهد که از زندگی گرفته است. نظام مردسالار سال ها به او تلقين کرده که اگر کتاب هزار ويک شب را بخواند، خواهد مرد. او کتاب را خوانده و به آگاهی رسيده است و اينک بازی مرگ ادامه ی درسی است که از اين نظام آموخته است.(همان،83)

   7. زن_ سياست و اجتماع

     زنان در اپيزودهای يادشده، نه تنها در قالب يک زن محدود و مقيد به زندگي شخصی جلوه گر مي شوند بلکه گاه بار سنگين رسالت اجتماعی و وظايف کليدی سياسی را نيز برعهده می گيرند.

در اپيزود اول از زبان شهرزاد می شنويم: «منم که پاسِ پدر داشتم و پاس کشور و پاس بُرنايان ايرانشهر و خود بدنام کردم به همسری دشمن، از بهر پاسداشت اين همه.»(همان،30) شهرناز در اين گفتارکوتاه وگويا همه ی بار رسالتی را که  بر دوش دارد بازشمرده است. او به دستياری ارنواز در برابرنظام سياسی حاکم مي ايستد. مشغله ی ذهنی او به عنوان يک زن، تنها به خانه و امور خصوصی زندگی محدود نمی شود. او برای خود رسالت قايل است؛ رسالتی فراتر از چارچوب شناخته شده ی وظايف زن در نظام سنتي مردسالار. وقتي خواهرش به او می گويد: «ندانی اگر به زور بُرده شويم در چشم مردمان ستمديده ايم و اگر به دلخواه رويم انباز ستم؟» پاسخ می دهد: «بهتر است انباز ستم بدانندم اگر چنين بشايد از ستم کاست و نيايد روزی که ستمديده بشناسندم، اگر اين بر ستم      مي افزايد.»(همان،17)

شهرناز خود را يکی از مردمان ايرانشهر مي داند و از اين روی نمي خواهد آرامش گزيند.(همان،23) بر اساس آن چه تا کنون درباره ی وی گفته شد، مي توان ادعا کرد يکی از بزرگترين وظايفی که برعهده ی شهرناز گذاشته شده است همين رسالت اجتماعی اوست که محوريت نقش او_به طور مطلق زن_ را  در گستر ه ی اجتماع و تحولات شگرف سياسی برجسته تر می سازد.

در اپيزود دوم نيز خورزاد و ماهک با هيچ يک از خواست های اعراب سازش نمي کنند. آن دو می ميرند اما تن به خفت نمی دهند. مرگ خورزاد و ماهک اعتراض سرخی است بر نظام ستم پيشه ی حاکم و به راستی هيچ فريادی رساتر از آن نيست.

   اعتراض و رسالت اجتماعی زن در اپيزود سوم اين اثر نيز به روشنی بازتابيده است. روشنک برای خود رسالتی فراتر از زندانی بودن در حصار خواسته های مرد جاهلش قايل است. جهان بر او تنگ می شود، وقتی اين حقيقت تلخ را درمی يابد که از همه ی دانش پدری و مادری اش  تنها جمع و تفريق حساب های شوهرش از او خواسته  می شود. او خود را موظف به علم آموختن به دختران می داند و اين رسالت اجتماعی اوست.

بازی مرگ و زندگی روشنک در اعتراض به نظام مردسالار جاهل است که انديشه ی زن آگاه را به بند می کشد. روشنک_که نامی شايسته ی نقش خود دارد_ پس از خواندن کتاب هزار و يک شب و رسيدن به آگاهی، ميان دنيای واقعی و دنيای انديشه هايش تعارض ايجاد می شود و ديگر نمي تواند نظام موجود را برتابد. پس به مرگ خود رضا می دهد.(همان،105) او ادعا می کند با خواندن کتاب قصد خودکشی داشته است از اين رو اعتراض وی در قالب خودکشی جلوه گر شده است.(همان،104)

در رويا های ميرخان نيز هرشب زنی جيغ می کشد؛ به گفته ی روشنک: «او جيغ می کشد از آن که به بستن مکتب خانه، همه ی آن دختران سوزانيديد که اين همه سال ها می توانستند چيزی بياموزند»(همان،107) يعنی او رسالت مادر خود را در آموختن دانش به دخترکان و فرياد او را فرياد اعتراض دانسته است. 

 

8. نتيجه گيری

در نمايشنامه ی شب هزار و يکم بيضايی، وجود زن طفيلی وجود مرد نيست و زن در هر شرايط و موقعيتی از تشخص هويت برخورداراست. در اين اثر، ضمن پرداختن به دنيای زنان، افزون بر بازنمايی جهان درون و انديشه های ايشان، از رسالت اجتماعی و نقش آنان در تحولات شگرف و بنيادين در عرصه ی اجتماع و جهان سخن به ميان آمده است.

 زنان اين سه اپيزود همواره در تلاش و تکاپو هستند تا هويت ناديده انگاشته شده ی خود را باز يابند و توانمندی های خويش را که همواره زير غبار بی حرمتی ها و کينه توزی ها رنگ باخته است پديدارسازند.

زنانی که شخصيت آنان در اين سه اپيزود درکانون توجه قرارگرفته است، هريک نمادی روشن از يک يا چند خصلت برجسته ی انسانی هستند که پيوسته با نظام مردسالار در پيکار و کشمکش به سر می برند و اين جدال و کشمکش هميشگی است که اين دست آثار بيضايی را تشخص می دهد. درونمايه ی اين اپيزودها به تبع نوع جدال زن و نظام مردسالار در آن ها متفاوت است؛ هرچند زيرساخت انديشه ی بيضايی در پرداخت شخصيت قهرمانان يکسان است. از اين رو، همه ی احساسات و حتی حس مادری اين زنان، به تبع درون مايه ی داستان ها متفاوت  می شود.

در اين آثار، زنان همواره پاکدامن، شجاع، روشنفکر و آزادانديش توصيف می شوند و مردان نظام مردسالار درست در نقطه ی مقابل آن ها سرشار از ميل به تخريب، جزم انديش، بزدل، هوسران، جاهل و سودجو هستند.

    مردانی که در اين آثار دارای چهره ای مثبت هستند همگی در ارتباط با زن و احترام گذاشتن به شخصيت و هويت انسانی وی نمود می يابند.

با توجه به ژرف ساخت انديشه ی بيضايی درباره ی نماد الهه ی مادر، آناهيتا، در قالب زنان نقش اول اين آثار، زن همواره نماد زندگی، برکت، آبادانی و رويش است؛ اما در دنيايی که نظام مردسالار برای اين زنان ساخته است حتی  نماد زندگی نيز محکوم به مرگ است. با اين حال حتی مرگ اين نمادهای رويش و زندگی نيز دربردارنده ی زندگی است و از دل آن حيات می جوشد؛از اره شدن دختران جم گسترش جهان به آبادانی و عدل، از مرگ خورزاد و ماهک سرافرازی و استقلال هويت و مليت ايرانی و از مرگ روشنک و مادر وی شعله های پرفروغ دانش و آگاهی زبانه می کشد؛ درست همچون ققنوسی که از خاکستر وی، نوزادی نوآيين سربرمی آورد.            

 

 

 

 

 

 

 

  منابع

1. آموزگار، ژاله.(1381). تاريخ اساطيری ايران. تهران: سمت.

2. بهار، مهرداد.(1378). پژوهشی در اساطير ايران. تهران: آگاه.

3. بيضايی، بهرام.(1382). پرده خانه. تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.

4. بيضايی، بهرام.(1385). شب هزار و يکم. تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.

5. بيضايی، بهرام.(1382). ندبه. تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.

6. فردوسی.(1379). شاهنامه ی چاپ مسکو. به کوشش سعيد حميديان، تهران: قطره.

7. قوکاسيان، زاون.(1371). مجموعه مقالات در نقد و معرفی آثار بهرام بيضايی. تهران: آگاه.

8.مستوفی، بابک.(1382). اسطوره، تراژدی و داستان امروز؛ گفت و گو با بهرام بيضايی درباره ی تئاتر شب هزار و يکم. نشريه ی ياس نو، 27/7.

9. نشريه ی انتخاب.(1382). انسان های امروز هم می توانند اسطوره شوند؛ گفت و گو با بهرام بيضايی    درباره ی شب هزار و يکم. 21/8.

10. هينلز، جان.(1382). شناخت اساطير ايران. ترجمه ژاله آموزگار و احمد تفضلی، تهران: نشر چشمه.

بازخوانی نقش زن در اپيزودهای سه گانه ی نمايشنامه ی«شب هزار و يکم» اثر بهرام بيضايی/بخش دوم

بخش دوم

3.اپيزود دوم

زيربنای شخصيت پردازی و همچنين ماجرا و درونمايه ی اين اثر نيز همان اسطوره ی ضحاک است،که بيضايی آن را با داستان شهرزاد يکی مي داند.

1_3. خلاصه ی اپيزود

«پورفرخان» به همراه همسرش «خورزاد» و خواهرش «ماهک» از ری به بغداد آمده است تا از ستم والی آن شهر به قاضي القضاه شکايت کنند. وی به پيشنهاد«شريف»، ملک التجار بغداد، کتاب هزار افسان را از پهلوی به عربی ترجمه مي کند؛ اما اعراب او را به پاداش کرده ی ارزشمندش به بند مي کشند و با شکنجه می کشند. آن ها کتاب را به رنگ فرهنگ عربی درمي آورند و با تغييرنام آن، در شمار غنايمی که از عجمان به دست آورده اند، راهی خزانه ی خليفه می سازند. خواهر و همسر او پيش از اين که به تسخير اعراب درآيند خود را مي کشند.

2_3. شخصيت زن در اپيزود دوم

محوريت نقش زن در اپيزود دوم از آنِ خورزاد است که با تجزيه و تحليل دقيق مي توان ادعا کرد شخصيت وی از سه لايه تشکيل مي شود: لايه ی اسطوره ای که ضعيف تر از ديگر لايه هاست، لايه ی انسانی و طبيعی و لايه ی فرهنگی و ملی.در اين مختصر تلاش بر آن بوده تا هريک از لايه ها ی شخصيتی يادشده، بازنموده شود.

 در اپيزود دوم نيز مرد و نظام مرد سالار به تناسب چند لايه بودن شخصيت زن، از چهره ای چندگانه برخوردار است، ازهمين رو، در اين جا تلاش شده است تا ضمن  پرداختن به لايه های شخصيتی زن، نظام مردسالار مقابل آن نيز توصيف گردد.

1_2_3. شخصيت زن در ساختار اسطوره ای اثر

شخصيت اسطوره ای خورزاد تنها در همانندسازی های پورفرخان و فرمان خليفه نمود مي يابد. پورفرخان زير شکنجه ی محتسب و ميرعسس مدعی مي شود ضحاک(خليفه) هنوز بر تخت است و آن دو همچون ماران ضحاک حکومت اهريمنی وی را پاس مي دارند.(همان،66) در پايان با قتل پورفرخان_تداعی گر قتل جمشيد_ اميرحرس و شريف بغداد با نامه ای از سوی خليفه نزد ماهک و خورزاد مي روند. خليفه از آنان خواسته است تا نقش شهرزاد و خواهرش،«دين آزاد» را _که از ديد نويسنده مي توانند جايگزين شهرناز و ارنواز نيز باشند_ بازی کنند و در کاخ او برايش هزارافسان بخوانند. همچنين خليفه آن دو را به امير حرس و شريف_ماران ضحاک_ بخشيده است.

 

 

2_2_3. شخصيت زن در ساختار طبيعی و انسانی اثر

در سطح انسانی و حقيقي، خورزاد و ارنواز دو زن بي پناه عجمند که در بغداد، اعراب مردشان را مي کشند و  مي خواهند آنان را  چونان غنيمتی، ميان خود تقسيم کنند. برای آنان نه روی ماندن است و نه راه بازگشت. راه دردناکی که برمي گزينند، دست کم غرور و هويت انسانی آنان را پاس مي دارد.

3_2_3. شخصيت زن در ساختار فرهنگی و ملی اثر

 آن گونه که گفته شد جز دو مورد يادشده، شخصيت خورزاد از يک لايه ی فرهنگي و ملي نيز برخوردار است.

او در اين اثر، نماد فرهنگ و هويت ايران است که هرچند در کشاکش های تاريخی آسيب های فراوان مي بيند و حوادث تلخ و ناگوار بي شماری را از سرمی گذراند اما درفرجام قد راست می کند و برپا می ايستد.

 در پيوند با لايه ی سوم شخصيت زن، نظام مردسالار نيز ويژگی های تازه ای مي يابد. نظام ستم پيشه ای که در اين اثر به تصوير کشيده شده است، حکومت خليفه ی ستمگر عرب است بر سرزمين های عجم نشين که اعراب ساکنان اين سرزمين ها را موالي مي خوانند و واليان ستمگر ايشان با چپاول مال و ناموس مردمان برای درد ها و کينه های تاريخی خود  راه درمان مي جويند.

بيگانگان که خود از پيشينه ی فرهنگي عميقی برخوردار نيستند، اکنون که بر ممالک متمدن چيره شده اند تلاش مي کنند با غارت مواريث فرهنگی اين سرزمين ها خزانه های خود را بينبارند و در آينده، سرمايه ی خود آن کشورها را به بهايی گزاف تر به آن ها بفروشند. برای اين کار راه چاره ای مي انديشند؛ آنان به وعده و وعيد، دستاوردهای علمی و فرهنگی را از ممالک متمدن مي خرند؛ اما پيش از پرداختن بها، اصل آن آثار را از ميان      می برند، صاحبان آن ها را می کشند؛ آثار را از رنگ بومی خود شسته، رنگ و بوی فرهنگ خويش برآن ها می زنند و با نامی تازه و هياتی نو در شمار ذخاير فرهنگی خود راهی خزانه می کنند.

سرنوشت کتاب هزار افسان نيز بدين گونه است. بيگانگان در سرتاسر اين اثر از ايرانيان با کينه و حسادت سخن می گويند. از اين که بر هر چه انگشت مي نهند_ شهرهايشان_ نام ايرانی دارد و مهر عجم بر آن نشسته است بيزارند. معترضند که چرا ايرانيان به تفاخر خشت خشت بغداد را از تيسفون مي دانند.(همان،59) از عربی دانی پور فرخان که تازی را فصيح تر از عرب عاربه و نوابغ سبعه می نويسد با حسد و کينه سخن می گويند و آن را        منکر می شوند.(همان،65) در جايی، محتسب از حکم خليفه برای مسخ کتاب هزار افسان سخن می گويد:«...و حکم صادر_ رييس دارالکتاب را_ با صله ای به اسراف؛ که به تعجيل اين کتاب از عجم بشوی و از رسم مغان خالی کن؛ قصه از ماضی به حال آور و از تيسفون به بغداد؛ و اصل، بی توقف بسوزان».(همان،75) و در جايی ديگر امير حرس از زبان خليفه نقل مي کند:«... باشد تا روزگاری اخلاف عجمان، آن از ما ترجمه کنند».(همان75)

در پيوند با نقش ملی و فرهنگی زن با موضوعات يادشده بايدگفت: سرتاسر اين اثر عرصه ی جدال و تقابل بيگانگان با انديشه ی شهرزاد است. آنان در سايه ی ديد خصمانه ی خود نسبت به عجمان به شدت از شخصيت شهرزاد بيم زده اند. بيم آنان از اين روست که شخصيت شهرزاد را برساخته ی عجمان، برای ايستادگی دربرابر سلطه ی اعراب مي دانند. گاه شهرزاد را نماينده ی شجاعت عجم می دانند که ايرانيان آن را برای محاربه با غيرت سيافان خليفه ی غازی آورده اند(همان،57) وگاه از ديد آنان ابليس شهرزاد، روح ملعون عجمان است که می خواهد با   تاثير گذاری بر خليفه، او را از سلطه و حکومت دلزده کند و يا با سرگرم کردن ارکان دولت خليفه به «اراجيف» خود، آنان را از قتال و کشورگشايی و گسترش قلمرو اعراب بازدارد.(همان،57) وقتی بر باور ايرانی بودن بغداد و آمدن خشت خشت آن از تيسفون خرده مي گيرند، در کنارآن از اين پندار که نَفَس شهرزاد روح و ملاط بنای بغداد است نيز انتقاد می کنند.(همان،59) اگر مسالح ساخت و ساز بغداد را خشت های تيسفون، زرينه و سيمينه ها ی ايران که به تعبير خورزاد از ايران به آن ديار برده شده تا هنر آن در پای خليفه و اعراب ذوب شود(همان،47) و ملاط آن بنا را روح شهرزاد _نماد فرهنگ و هويت ايرانی_ رمز گشايی کنيم، دليل کينه ی اعراب از ايرانيان     آشکار می شود.

 روشن ترين دليل را برای اين که شهرزاد در اين اثر نماد فرهنگ و هويت ايراني است، می توان در پرسش ميرعسس از پورفرخان ديد: «بگو_ پورفرخان پسر مزدک بهداد_ آيا اين شهرزاد نيست مگر ملتی که زير تيغ جلاد راه نجات می جويد؟»(همان،70) او پس از دريافت حکم خليفه برای دگرگون کردن کتاب از ماهيت و هويت اصيل آن، به سرعت پرسش خود را رنگی تازه می زند و با دگرگون کردن سريع نام نويسنده، مي پرسد: «هه_ ابن ميمون ابن الجرجيس_ اصلی نماند! آيا هنوز اين داستان ملتی است که زير تيغ جلاد راه نجات می جويد؟»(همان،71) او اما پاسخی نمی شنود؛ آنان قصه گو را کشته اند تا قصه را گران تر بفروشند.(همان،72)

روند دگرگون کردن نام ها برای استحاله ی هويت مواريث فرهنگی، خورزاد و ماهک را نيز دربر می گيرد. همان گونه که پيش تر گفته شد، شريف پيوسته درحال تغيير دادن نام شخصيت هاست. او نام های خورزاد و ماهک را نيز رنگ عربی می زند. پس از قتل پور فرخان و رسيدن فرمان خليفه برای واگذارکردن نقش شهرزاد و دين آزاد به خورزاد وماهک و فرا خواندن آن دو به کاخ برای شنيدن الف ليل و ليله از زبان آن ها، اين دو زن وارث نقش شهرزاد می شوند و خواه ناخواه بار فرهنگی، هويتی و ملی شخصيت شهرزاد نيز بر دوش ايشان گذاشته می شود. امير حرس با حکم خليفه برای تسخير اين دو غنيمت از راه می رسد و آنان را با لحنی فاتحانه به نام های اصليشان،خورزاد و ماهک، می خواند. حال آن که در سرتاسر اثر پيوسته از آنان خواسته شده تا معنای نام هايشان را بگويند. گويا امير حرس با مخاطب قراردادن خورزاد و ماهک با نام های اصلی آنان می خواهد غلبه ی خويش را بر عجمان برجسته سازد. اما ماهک و خورزاد چادر بر سر می کشند و مدعی می شوند هلال القمر و بنت الشمس هستند.(همان،77) اين دو زن از اين راه، لبخند پيروزی امير حرس را بر هويت، فرهنگ و مليت ايرانی پاسخ مي گويند و خود را نه با نام و مليت اصيلشان، بلکه با هويت تازه، به وی تسليم مي کنند. سرانجام آن دو به اين اميد که روزی دوباره زنده شوند و کسی داستانشان را باز گويد، شادمان از آزادی پرغرور خويش، قلب يکديگر را با خنجر می درند. در اين جا، خورزاد و ماهک می توانند نماد فرهنگ و هويت ايرانی باشند که حتی به بهای از دست دادن زندگی، دست به بند حقارت نمي دهند.... ادامه دارد

 

بازخوانی نقش زن در اپيزودهای سه گانه ی نمايشنامه ی«شب هزار و يکم» اثر بهرام بيضايی

           کاووس حسن لی/شهین  حقیقی                                                           

 بخش نخست

 

1. درآمد

بررسی آثار نمايشی بهرام بيضايی نشان می دهد که در شماری از نمايشنامه های او، زن دارای نقش محوری  است. نمايشنامه ی شب هزار و يکم با محوريت نقش زن، در سه اپيزود به رشته ی نگارش درآمده است که هر سه اپيزود را می توان خوانش هايي متفاوت از يک اسطوره به شمار  آورد.

زيربنای پردازش شخصيت زنانی که دارای نقش محوری  هستند در اين سه اپيزود «آناهيتا»، ايزدبانوی رويش و باروری است که مي تواند همان شهرزاد، قهرمان هزار و يک شب باشد. از ديد نويسنده، تمام داستان هزار ويک شب درباره ی باروری، برکت وآبادی است و شهرزاد، شهرناز(دختر جمشيد و همسر ضحاک) و روشنک در اين اپيزود ها، به نوعي تمثيل آناهيتا هستند.(ر.ک: مستوفی،2:1382)

داستان ديگری که در اين اپيزودها به گونه ای اساسي در کانون توجه بوده و در شخصيت پردازی و درون مايه ی آن ها تاثيری چشمگير داشته، اسطوره ی «ضحاک» است که به تصور بيضايي، داستان هزار افسان­­_ اصل ايرانی و مفقود شده‌ي  کتاب الف ليلٍ و ليله يا هزار و يک شب_ از داستان های ضحاک برگرفته شده است.(نشريه ی انتخاب،1:1382) . بر همين اساس، شخصيت شهرزاد و شهرناز به شدت با هم گره مي خورد و بر مبنای انگاره ی الهه ی مادر، آناهيتا، شکل مي گيرد؛ از اين رو در اپيزودهای يادشده، شخصيت کاراکترها را آميزه ای ازسه شخصيت آناهيتا، شهرزاد و منِ حقيقي آنان مي سازد. بايد يادآور شد، گره خوردگي و در هم تنيدگي اين سه لايه ی شخصيتی به اندازه ای زياد است که جداکردن آن ها از هم محال مي نمايد. دليل اين امر از ديدگاه بيضايي در اشتراک همه ی اين زنان در تمثل به الهه ی مادر ريشه می گيرد.

برای درک بهتر نمايشنامه ی «شب هزار و يکم»، معرفی مختصری از الهه ی مادر،آناهيتا، بايسته است.

شادروان «بهار» در «پژوهشی در اساطير ايران»(1378)، آناهيتا را اين گونه معرفي مي کند: «در ادواری که پدرسالاری در آسيای غربي برقرار مي شود، ديگر اين الهه ی بزرگ در راس خدايان قرار ندارد و در مقامي فروتر، در درجه ی دوم ديده مي شود. اما خويشکاری او همچنان برجا مي ماند...جنگاوری، ازدواج و باروری خويشکاری بزرگ ايشان است. آناهيتا بارور کننده ي زهدان هاست. او دشمن پيروزمند ديوان، جادوان و پری هاست. او شهرياری مي بخشد، او ياور انسان هاست. او بخشنده ی فره است... در کتيبه های دوره ی دوم هخامنشی، نام او به همراه اهوره مزدا و ميتره مي آيد که تثليثي نيرومند مي سازند و حافظ سلطنت و آثار سلطنتی اند».(بهار،395:1378)

در«شناخت اساطير ايران»(هينلز:1382) ، اين ايزدبانو، ايزد آب های روان بي آلايش و سرچشمه ی همه ی آب های روی زمين معرفي شده است«که نطفه ی همه ی نران را پاک مي گرداند، رحم همه ی مادران را تطهير مي کند... سر چشمه ی دريای گيهانی است. نيرومند و درخشان، بلندبالا و زيبا، پاک و آزاده است.»(همان،38_39) و«آموزگار» در «تاريخ اساطيری ايران»، در باره ی اين الهه مي گويد: «...دختران برای يافتن شوهر مناسب به درگاه او استغاثه مي کنند.»(همان،24)

در هر سه اپيزود اين نمايشنامه، خويشکاری ها و صفات آناهيتا به روشني يا به اشاره ديده مي شود و همان گونه که گفته شد، زيربنای پردازش شخصيت ها قرار مي گيرد. افزون برصفات و خويشکاری هايي که زنان اين نمايشنامه از آناهيتا به وام گرفته اند، رويه ی ديگر شخصيت آنان منِ واقعی و طبيعي ايشان است که در شرايطی انسانی و مادی، آن ها را به کنش و واکنش هايي ملموس و زمينی برمي انگيزد و حتی رسالتی اجتماعي به اين زنان مي بخشد. در اين مقاله، نخست هر اپيزود به گونه ای خلاصه  معرفی می شود و سپس نقش زن بررسی می گردد و از آن جا که شناخت زن بدون درنظرگرفتن نظام مردسالاری که زن در آن نظام نفس می کشد و در هريک از آثار بيضايي به شکلی تازه جلوه گر شده است، سخت ناقص است، در معرفی شخصيت زنان اين آثار به نظام مردسالار مقابل آن نيز پرداخته می شود. بنابراين، مقاله ی حاضر، بدون ارجاعات بيرونی و تنها به شيوه ی درون متنی، خودِ متن را در کانون توجه قرارداده است.    

 

2. اپيزود اول

بيضايي در اين اپيزود اسطوره ی ضحاک ماردوش را از  نظرگاهی نو بازسازی کرده است؛ وی اسطوره ی يادشده را با داستان هزار و يک شب در آميخته و در قالب داستاني نو عرضه داشته است.

1_2. خلاصه ی اپيزود

شهرناز به دستياری خواهرش ارنواز_هردو دختران جمشيد و همسران ضحاک_ در هزار و يکمين شب پادشاهي مخوف ضحاک، انتظار زوال و سر نگونی او را مي کشند. آنان هزار و يک شب پيش، به اراده ی خود به کاخ ضحاک آمده اند تا هرشب به داستانی خوش او را مشغول دارند و ماران درونش را در خواب کنند و با بهره جستن از اين غفلت او، به ياری خواليگر جمشيد، يکی از دو جوانی را که به رسم، بايد قربانی مارهای او مي شده است، برهانند. هزار و يکمين داستان، داستان گردآمدن لشکری از همان هزار و يک بُرناست که به رهبری فريدون، به برانداختن ضحاک آمده اند.

2_2. معرفی شخصيت زن و نظام مردسالار در اپيزود اول

از آن جا که اين اپيزود در قالبي کاملا اسطوره ای پرداخته شده است، توصيف مردسالاری نيز در آن رنگ اسطوره دارد.

1_2_2. شخصيت نظام مردسالار در ساختار اسطوره ای اثر

مردسالاری در اين اپيزود، در قالب شخصيت ضحاک تجسم يافته است. هينلز در «شناخت اساطيرايران»، ضحاک را فرزند اهريمن و انباشته به ميل تخريب دانسته و پس از اشاره به ماجرای او با جمشيد و دختران وی ، از نشستن اين موجود اهريمني برتخت پادشاهي ايران ، زوال دولت او به دست فريدون، بازگشت وی و آزردن آب و آتش و گياه و بلعيدن يک سوم آفريدگان  سخن مي گويد. ضحاک به روايت او، دو مرتبه به آناهيتا پيشکش مي کند تا بتواند به ياری او زمين را از جمعيت خالي کند اما آناهيتا از پذيرش اين خواسته های ويران گرانه                  سر بازمي زند.(هينلز،82:1382_83)

ضحاک در شاهنامه از نيروی جادو برخوردار است: 

 هنر خوار شد جادويي ارجمند       نهان راستي، آشکارا گزند

                                                                                   (فردوسي،ج1، 51:1379)

 بپروردشان از ره جادويي           بياموختشان کژی و بدخويي

                           (همان، ج1: 51)

ضحاک در اپيزود ياد شده، دقيقا همان ضحاک اسطوره هاست که با همان اوصاف منفي و رويه ی کريه شرانگيزی ظاهر می شود. تنها تفاوت در مدت زمان دولت مستعجل اين ضحاک است. زيرا در اساطير، مدت پادشاهی او را هزار سال نوشته اند. در اين زمينه، استدلال ارنواز گره از اين تناقض مي گشايد. او مدعی است هر روز پادشاهی ضحاک بر مردمان چون سالی گذشته و پندار هزارساله بودن شاهنشاهی او را پديد آورده است.(بيضايی:19:1385) ضحاک با خوراندن مغز جوانان ايران شهر به ماران خويش، ويژگی اسطوره ای مردم اوباری خود را نمايان مي سازد. در اثريادشده، باور کلی بر اين است که ضحاک در تسخير اهريمن است و اهريمن نگاه دار اوست.(همان،36،29،22،11) او پدرکشی است(همان،23،30) که درخت بريده و آب ها و چشمه ها را آزرده است(همان،11)؛ برای رسيدن به تخت پادشاهی ايران جم را با اره به دو نيم کرده و دختران او را به زنی گرفته است. زيرا، تنها در پيوند با ايشان است که مي تواند به تاج و تخت جم دست يابد.(همان،12) او ايران شهر را سخت ويران ساخته و برآن ستم رانده است(همان،29،23)؛ پشتگرم به نيروی جادوی خويش است(همان،27،20،16) و در سرتاسر گيتی طبل هراس او را مي کوبند.(همان،16) وجود اهريمنی ضحاک سرانجام مغلوب پهلوانی گاوسوار     مي شود که آمده است «به آبادی چشمه ها و درخت». (همان،11،37)

2_2_2. شخصيت زن در ساختار اسطوره ای اثر

در اين اثر، ضحاک نماد کامل شر است که با تمام نيروی ويران گری خود، جز فتنه و تباهی درآستين ندارد. در تقابل با اين موجود ويران گر، شهرناز نماد کامل خير است که با تمام نيروی آفرينش گری و برکت بخشی خويش، هدايت واقعی امور را در دست مي گيرد و تا سرنگونی کامل شر از پا نمی نشيند. در نظامي که ضحاک_ شر مطلق_ پديد آورده و سخت در کنترل نيروی اهريمنی اوست، شهرناز وی را محکوم می کند که چشمه ها را شورانده، شکسته، خون کرده و آشفته است. ضحاک درختی را بريده که «هر برگ آن جداگانه جانی داشت و هر شاخه، ميوه ی جداگانه داد يا گلی».(همان،11) در اين جا، شهرناز می تواند همان آناهيتا باشد که دغدغه ی نگه داری از آب ها و گياهان را دارد. تاکيد بر دختر خدا بودن شهرناز(همان،16،23) و عبارت «ای دختر خدا که پيرهن از آب و آتش داری»(همان،26) در وصف او انگاره ی يکی بودن وی و آناهيتا را تقويت مي کند. در قالب الهه ی بارآوری، برکت بخشی و آبادی، اوج آفرينش گری و زايايي شهرناز زمانی است که مغز خود را به جای مغز دومين جواني می دهد که به رسم، می بايست قربانی مارهای ضحاک مي شده است. شهرناز هزار و يک شب، به نيروی انديشه و با به کارانداختن مغز آفرينش گر خويش، داستان ها يي پرداخته و به ياری آن داستان ها ضحاک و مارانش را در خواب کرده است. بدين وسيله اندکی از بار ستم او  بر جهان کاسته و با رهاندن دومين جوان، هزار و يک مردِ مردانه برای برانداختن سلطه ی پليد ضحاک زاده است. طغيان شهرناز عليه ستم ضحاک از خصلت جنگاوری وجودش  سرچشمه مي گيرد. زيرا آناهيتا نماد جنگاوری نيز هست.

از آن جا که پاسداری از تاج و تخت شاهی از خويشکاری های آناهيتاست و همچنين اين الهه به عنوان دارنده ی فره ی ايزدی معرفي شده است، شهرناز همواره دغدغه ی سپردن تخت سلطنت به فردی شايسته را دارد.(همان،20) و با اين که ضحاک توانسته است از راه ازدواج با او و خواهرش، بر تخت سلطنت بنشيند، هيچ گاه وظيفه ی راستين خود را در سپردن فره ی ايزدی به پادشاهی مردم دوست، فراموش نکرده است.

 آن گونه که گفته شد، آناهيتا دشمن جادو و جادوگری نيز به شمار مي رود، از اين رو  شهرناز همواره          مي کوشد با داستان های هر شبه ی خويش جادوی وجود ضحاک را در خواب کند.(همان،20)همچنين ضحاک   مي نالد که چرا جادوی او در وی نمي گيرد.(همان،36)

 آن گاه که ضحاک دو فرزند نرينه ی خود را از شهرناز مي خواهد، شهرناز ادعا مي کند مغز آن دو نرينه را به خورد مارهای وی داده است.(همان،35) او آن دو نرينه را فرزند مارهای ضحاک_ رويه ی منفی وجود وی_ مي داند. تاکيد در کاربرد نرينه به جای پسر نيز اين باور را تقويت مي کند. اين امر با خويشکاری ديگر آناهيتا در تطهير نطفه ی مردان و به طور مطلق جنس نر سازگار است؛ شهرناز در اين موقعيت جهان را از وجود فرزندی پديد آمده از نطفه ی پليد ضحاک پاک مي کند و آن را از سلطه ی ديو مردم اوبار و ويران گری چون او می رهاند، با اين استدلال که: «يک ضحاک اين جهان را بس بود».(همان،35)

او در پيوند با آب ها و چشمه ها، در خواب خدايي خويش چشمه هايی را ديده که خواب پهلوانی ديده اند گاوسوار، با اوصاف شگرف پهلواني که به ضرب گرز پتياره ی وجود اهريمنی ضحاک را به بند مي کشد. او می آيد به آبادی چشمه ها و درخت و بدين سان خواب چشمه ها گزارده مي شود.

     3_2_2. شخصيت زن در ساختار انسانی و امروزين اثر    

در اين اثر ضحاک و شهرناز افزون بر شخصيت اسطوره ای خود، دارای يک لايه ی شخصيتي انساني و طبيعي نيز هستند. در اين قالب، شخصيت ايشان مجموعه ای از ويژگی های گوناگون يک انسان ملموس و عينی است و کاراکترها در کنش و واکنش های زميني خويش مشمول قوانين طبيعت و اجتماع مي شوند. از آن جا که اين اپيزود عرصه ی کشمکش و تقابل ميان قهرمان زن و قهرمان مرد است_در اين جا شايد بهتر باشد ضحاک را ضد قهرمان به شمار آوريم_ با کنار زدن لايه ی اسطوره ای شخصيت اين دو کاراکتر و پرداختن به منِ طبيعي آن ها، جلوه هايي از بازنمود شخصيت زن در برخورد با مرد يا اجتماع و همچنين شيوه های پردازش دنيای درون زنان که در اين اثر بازتاب يافته، درکانون توجه قرار گرفته است. به اين مقوله در مبحث زن و نظام مردسالار پرداخته خواهدشد... ادامه دارد  

 

 

 

 

مکتوبات خواندنی - بخش دوم

بخش دوم

بي­گمان جمال­زاده، حق بزرگي بر گردن نثر داستاني معاصر دارد، اما در هيچ­يك از نامه‌هاي او اثري از انتظار، توقع و چشم­داشت از ديگران _كه معمولاً در زمان پيري شدت مي‌گيرد_ديده نمي­شود. انگار از سوي او هيچ وامي بر گردن ادبيات ايران سنگيني نمي­كند، شايد او خواسته­است، بزرگوارانه، حقوق خويش را فراموش كند، و جايگاه خود را ناديده بگيرد تا از آسيب چشم­داشت در امان بماند.

از همين رهگذر است كه در اين نامه­ها به جاي تكبر، خودبزرگ­بيني و خودخواهي، معمولاً فروتني، تواضع و خاكساري ديده مي­شود:

«از كتاب جديد بنونيست... كه شهرت عالم­گير پيداكرده است...، چيزي نمي­فهمم و متأسف و شرمنده­ام. سوادم آب مي­برد. اگر در پانزده الي بيست سطر... لب معني را برايم بنويسيد، خيلي ممنون مي­شوم. امان از بي­سوادي!» (نامه­ي بيست و سه، ص76)

«كتاب همين پريروز به دستم رسيد. خودتان مي­دانيد كه من اهل صرف و نحو نيستم و با مسائل لساني آشنايي كامل ندارم. ولي تا جايي كه فهم و ذوق اجازه مي­داد مورد استفاده قرار دادم... هر صفحه حاكي بر مطالب بسيار و انديشه­ي بي­شمار و داوري عالمانه است كه فهم و داوري چون من آدم ناشي بي­صلاحيتي از تشخيص كافي آن عاجز است... » (نامه­ي بيست و چهار، ص77)

«آخرين بار كه به ديدار بنونيست مي‌رويد، دستش را از جانب من ببوسيد» (نامه­ي بيست، ص69)

سخن ديگر آن­كه برخي از صاحب­نظران ادبي، نقش و جايگاه جمال­زاده را در نثر داستانيِ معاصر همانند نقش و جايگاه نيما در شعر مي‌دانند؛ اين داوري از سويي درست و از سويي ديگر نادرست است. در اين­كه جمال­زاده پس­از زين­العابدين مراغه­اي، طالبوف و مانند آن­ها نثر داستاني معاصر را  در مسيري تازه به جريان انداخت، مانند نيماست كه پس­از نسيم شمال،لاهوتي و مانند آن­ها شعر را در مسيري تازه به جريان انداخت. اما نوشته­هاي جمال­زاده در بستري ثابت و مشخص پديد آمد و در سير تاريخي آن­ها، روحيه­ي تحول­طلبي و كمال­جويي كمتر ديده مي­شود در حالي كه نيما در اشعار خود همواره در حال تحول، دگرگوني و تكامل است. اين روحيه در دو عبارت زير، از نيما و جمال­زاده بازتاب يافته­است:

جمال‌زاده: «من مي­كوشم كه حتي­المقدور زياد مرد روز نباشم و به آن­چه عموماً در گذشته بوده­ام با وفا بمانم » (نامه­ي بيست و پنج، ص81)

نيما: «ادبيات ما بايد از هر حيث عوض شود. موضوع تازه كافي نيست و نه اين كافي است كه مضموني را بسط داده به طرز تازه بيان كنيم... عمده اين است كه طرز كار عوض شود و آن مدل وصفي و روايي را كه  در دنياي باشعور آدم­هاست به شعر بدهيم... تا اين­ كار نشود هيچ اصلاح صورت پيدا نمي‌‌‌كند... » (نيما، درباره‌ي شعر و شاعري، به كوشش سيروس طاهيار، ص87)

در پايان سخن، متن دو نامه از نامه­هاي جمال­زاده و معين­فر را كه به فرجامي خوش انجاميده‌است، براي نمونه بازمي­خوانيم، تا  دريابيم كساني مانند دكتر معين­فر اگرچه نزديك به نيم­ قرن در خارج­از مرزهاي جغرافيايي ايران زندگي مي­كنند، اما همچنان در متن فرهنگي و ملي اين سرزمين جاري­اند و همواره قلبشان براي اعتلاي فرهنگ اين مرز و بوم مي­تپد:


 

نامه­ي سي

ژنو 11مارس 1989

از حالا «نوروز»، 1369، بر شما دوست عزيز مبارك­باد.

جواب نامه­ي سر تا پا  محبت و لطف سركار عالي را با تأخير بسيار مي­فرستم. رويم سياه، معذرت مي­طلبم. پيرم و تنها و ناتوان مانده­ام، و از اطراف نامه و كتاب و روزنامه و مجله و اوراق گوناگون فراوان مي­رسد و وامانده­ام و مي­كوشم حتي‌المقدور وصول بنويسم.

مرا دعوت مي­كنيد چند روزي نزد شما بيايم. قربان محبت و لطفت مي­روم. ولي چگونه مي­توانم بيايم، در حالي كه به زحمت راه مي­روم و آن­همه گرفتاري دارم. خدا خانه­ي تو مرد عزيز را آباد كند.

آيا برايتان ميسر است از مدرسه­ي السنه­ي شرقيه در پاريس استفسار فرماييد آيا مايل هستند كه كتابخانه­ي مرا پس­از وفاتم به آن­ها هديه كنم؟ در حدود دوهزار جلد كتاب (فرانسوي، آلماني، فارسي، قدر كمي انگليسي و مجلداتي روسي) دارم در 11قفسه (دو قفسه آثار خودم و كتاب­هايي كه درباره­ي من و يا كتاب‌هايي كه درضمن آن‌ها از جمال­زاده سخن رفته­است) دارم. مثلاً 21جلد دايرةالمعارف ماير آلماني. و ازاين گذشته لااقل ده­پانزده صندوقچه­ي مقوايي(به‌طول و عرض 60 تا 70 سانتي­متر و 50 سانتي­متر ارتفاع) پراز يادداشت­ها و مقالاتم (دست­نويس) و نامه­ها و مطالب گوناگون مفيد. حاضرم كه اگر قرار شد تقديم كنم، يك­نفر در ژنو صندوق­هاي مقوايي بزرگ محكم (ده تا پانزده) بياورد و كمك كنند كتاب­ها و اوراق را در صندوق بگذارم و به خرج خودشان به پاريس حمل كنند و جايي بگذارند كه در دسترس طالبان باشد. قرار قطعي را البته بعدها خواهيم داد ولي اساساً مجاني خواهم تقديم­كرد.

قربانت: جمال­زاده

 

 در حاشيه:

آيا در مورد كتابخانه­ام پيشنهاد ديگري داريد؟ اگر فكري داريد، برايم مرقوم داريد.

نامه­ي سي و يك

20مارس 1989

سلامٌ­عليكم

دوست بزرگوار حضرت آقاي جمال­زاده،

از درگاه حضرت احديت سلامتي و كامروايي و راحتي خيال شما را خواستارم. قبل­از هر چيز فرا رسيدن نوروز را به شما تبريك مي­گويم. الآن اينجا ساعت 5بعداز ظهر است و به وقت تهران7،5. در آنجا ساعت 7 تحويل سال بوده­است. لابد احباب دور بساط هفت­سين جمعند و مشغول ديدوبوس. اگرچه فرمود:

اي مرغ بوستان تو و نوروز و نوبهار

                     پرواز ما مجوي كه در دام بسته­ايم

عيبي به ما نيست كه مرغ خيال را پرواز دهيم و خود را در كنار يار و ديار ببينيم...

اما در مورد اهدای كتابخانه­ي شما. البته و صدالبته نيتي است خير و پربركت. اما دو شرط بايد محترم نگاه­داشته­شود:

1- اگر قرار است باقيات و صالحاتي انجام گيرد و عملي خير، بايد ديد مستحق‌ترين «كيست» و لايق­ترين كدام.

2- كتابخانه­ي شما به­طور يكجا و كلي همراه با نوشته­هاي شما، يادداشت‌هاي شما، دست­نويس­هاي شما، و... و... ، به­نام شما، بايد در محلي نگاه‌داري شود، به‌نام خود شما، در سالني، در اطاقي... نه آن‌كه در كتابخانه­اي بزرگ بين كتاب‌هاي ديگر، بدون حتي نام ونشان، پراكنده شود. بنابر احترام بدين دو شرط، بهترين جا، مستحق­ترين جا، لايق­ترين جا، همانا گوشه­ايست از ديار خودمان. شما اگرچه از راه دور، عمري به ياد يار و ديارقلم زده­­ايد، به ياد يار و ديار، به فرهنگ و ادب آن عشق ورزيده­ايد. در آن ديار مشتاقان و خوانندگان فراوان داريد. احتياج هم در آنجا بيشتر است. حق­شناسي هم در آنجا بيشتر، علي­رغم هرچه ناملايمات كه ممكن است وجود داشته­باشد. شرط دوم هم در ايران خيلي راحت­تر و بهتر انجام مي­گيرد تا اينجا. يعني به­سهولت مي­توان در دانشگاهي، اطاقي، غرفه­اي از كتابخانه­اي آن را مختص شما كرد.

استحقاق و نياز كتابخانه­ي مدرسه­ي السنه­ي شرقيه يا مؤسسات ديگر در اينجا به‌مراتب از ايران كمتر است. شرط دوم هم اصلاً رعايت نخواهدشد: كتابخانه‌ي شما حل خواهدشد و پراكنده در كتابخانه­ي بزرگ و خدا مي­داند به سر يادداشت­ها و نوشته­هاي چاپ‌نشده چه خواهدآمد. من در مورد كتابخانه­ي پربهاي بنونيست كه چندسالي وقتم را صرف منظم­كردن آن گذاشتم، بايد روزي مفصل صحبت كنم: چه بر سر آن آمد و شرح بي­لياقتي ونمك­نشناسي و قدرنداني اين فرانسوي­ها كه منجر به ازدست­دادن آن كتابخانه­ي پربها شد! داستاني غم­انگيز ولي پندآميز.

علي اي­حال، اگر شما تصميم بگيريد كه كار خيرتان در مورد ايران انجام گيرد، من به­طور جدي مي­توانم تماس برقرار كنم و اين مسئله را با كساني كه در ايران، از طرفي، با كتاب و علم و دانشگاه سروكار دارند و از طرفي ديگر، لايقند و قابل­اطمينان، به بهترين شكلي حل كنم.

جناب جمال­زاده، چون از سر اخلاص با من مشورت كرديد، از سر اخلاص من‌هم نظر دادم. حتي پايم را بالاتر مي­گذارم و جسارتاً مي­گويم: اگر من جمال‌زاده بودم، حتي الان، در زمان حياتم، كتابخانه­ام را وقف مي­كردم و تحويل مي­دادم كه عملي زيباتر بود و خود ناظر بودم كار چگونه انجام مي­گيرد و به‌خصوص كه مي­توانستم تسهيلات كار را فراهم آورم و در احترام­گذاري به نيتم نيز نظارت كنم. حتم دارم در ايران خيلي كسان خوشحال خواهندشد كه جمال‌زاده را در ميان كتابخانه­اش، در ميان كتاب­هايش، در گوشه­اي از آن ديار ببينند كه حتي در زمان حياتش براي او به درگاه خدا دعا كنند. چه از اين بهتر!

خيال نكنيد كه اين­طور نظردادن و نوشتن اين­گونه مطالب راحت است. ولي چون نيت شما خير است و من­هم از روي اعتقاد و صميميت نظر مي­دهم، به خود شجاعت بخشيدم!

...

البته اگر تصميم آخرتان باز اين باشد كه كتابخانه­ي خود را به مدرسه­ي السنه­ي شرقيه يا مؤسسه­اي ديگر بهتراز آن، هديه كنيد، من كاملاً در اختيار شمايم. چه تصميم نهايي با خود شماست اگرچه من معتقدم بهترين جا ايران است.


 

من اين حـروف نـوشتم چنان كه غيـر ندانست

           تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني

منتظر نامه­ي شمايم و به خدايتان مي­سپارم.

ارادتمند: محمدجعفر معين­فر.

*   *   *

جمال­زاده در بخشي از نامه­ي شماره­ي سي و سه به معين­فر نوشته­است:

«... درباره­ي كتابخانه­ام سرانجام تصميم گرفتم كه به دانشگاه تهران هديه بدهم...» (ص97)

و در پاسخ به او، معين­فر در نامه­ي سي و چهار نوشته­است:

«به عقيده­ي ناچيز من، بهترين تصميم را در مورد كتابخانه­ي خويش گرفته­ايد، صميمانه به شما تبريك مي­گويم و از ايزد منان براي اين­كار پر خير و بركت، براي شما اجر و ثواب فراوان مي­خواهم...» (ص98).

 

«مكتوبات» خواندني


مكتوبات(جمال‌زاده، سيدمحمدعلي/معين‌فر،محمدجعفر)، تمهيد، چاپ، مقدمه وتوضيحات از محمدجعفر معين‌فر، انتشارات دانشگاه تهران و مؤسسه‌ي علمي فرهنگي دانش‌گستر سودآور،1384.

 بخش نخست

نويسندگان، سخن‌سرايان و صاحبان آثار علمي و ادبي را ، معمولاً، از طريق آثار منتشر شده‌ي آنان بازشناسي، بررسي و معرفي مي‌كنند. مرجع اصلي اين‌‌گونه بررسي‌ها، همان نوشته‌هاي رسمي و آثاري‌ست كه با آگاهي صاحب اثر، براي انتشار به نگارش درآمده‌اند. امّا چنانچه امكان دست‌يابي به نامه‌هاي شخصي و يادداشت‌هاي خصوصي اين شخصيت‌ها باشد، دريچه‌هاي ديگري براي شناخت شايسته‌تر آنان گشوده خواهد شد و زاويه‌هاي تازه‌تري براي ديدن آنان پديد خواهد آمد؛ زيرا نوشته‌هاي غير رسمي و نامه‌هاي خصوصي، احتمالاً، در شرايطي كاملاً متفاوت از نوشته‌هاي رسمي پديد مي‌آيند و در نتيجه از بسياري ملاحظات بركنار مي‌مانند.

كتاب «مكتوبات» مجموعه‌اي از اين نوشته‌هاي خواندني را پيش چشمِ خواننده گسترده‌است. اين كتاب در سال 1384 از سوي انتشارات «دانشگاه تهران»، با همكاري «مؤسسه‌ي علمي فرهنگي دانش‌گستر سودآور» منتشر شده‌است و يك نسخه از آن در نوامبر 2005 در شهر پاريس به دست من افتاد كه بلافاصله با اشتياق، درفراغتي كه حاصل بود، همه‌ي كتاب را دوبار از آغاز تا فرجام و برخي نامه‌ها را چندين بار، خواندم.

در اين كتاب 48 نامه از نامه‌هاي محمدعلي جمال‌زاده به محمدجعفر معين‌فر و6 نامه از نامه‌هاي معين‌فر به جمال‌زاده، براي نخستين‌بار، چاپ شده‌است.

بسياري از اهل ادب ، جمال‌زاده را پدر داستان‌نويسي جديد ايران مي‌نامند و نقش اساسي او را در پديد آمدن شيوه‌ي تازه‌ي داستان‌نويسي فارسي، انكارناپذير مي‌دانند. نويسنده‌اي كه نزديك به تمام عمرِ نويسندگي خود را خارج‌از ايران زيست، امّا دلبستگي خود را همچنان، تا پايان عمر، نسبت به زبان فارسي حفظ كرد.

پروفسور محمدجعفر معين‌فر نيز براي اهل ادب، زبان و فرهنگ، چهره‌اي شناخته‌شده‌است.او نيز نزديك به نيم قرن است كه براي تحصيل، تحقيق و تدريس در خارج‌از ايران به سر مي‌برد و هم‌اكنون يكي از استادان ممتاز، نام‌دار و برجسته‌ي دانشگاه‌هاي فرانسه است. امّا دلبستگي او به زبان فارسي، دين اسلام و فرهنگ ايراني و جست‌وجوي او در ميان مردم صحراي چاد براي شناخت زبان آن‌ها حكايتي شنيدني‌ست كه بازگويي آن مجالي گسترده‌تر مي‌طلبد.

نامه‌هايي كه در كتاب «مكتوبات» آمده، به ترتيب تاريخي در طول 28سال نوشته‌شده‌اند (از 3خرداد 1345 تا 20آوريل 1994/1373شمسي).

معين‌فر در مقدمه‌ي كتاب در پيوند با يكي از عادت‌هاي شايسته‌ي خود و چگونگي پديدآمدن كتاب نوشته است: «... هيچ دست‌خطي را دور نمي‌اندازم. براي نامه‌هاي احبابم، هرچه باشد، كوتاه يا بلند، ارزش فراوان قائلم. آن‌ها را نگه‌داري مي‌كنم و مرتب مي‌سازم... زمان ديدار و ابتداي آشنايي من با جمال‌زاده و مكاتباتم با او، يك خرداد 1345 (22مه 1966) درشهر برن (Berne) سوئيس است. اگرچه من، هم مانند بسياري از هم‌نسلانم كه به ادبيات و داستان‌نويسي و نثر معاصر علاقه‌مند هستند، بسيار پيش‌از اين با آثارش آشنايي داشته‌ ام. از آن تاريخ تا دوسه سال مانده به پايان عمرش، كه قادر به  نوشتن بود، با او مكاتبه داشته‌ام؛ يعني نزديك به سي سال از آخرين دوره‌ي عمر او... بعضي از نامه‌هاي جمال‌زاده مختصر و بعضي بسيار مفصلند و حتي، گاهي صورت يك مقاله را دارند. موضوعات آن‌ها نيز متنوع است؛ از احوال‌پرسي معمولي و گلايه و بثّ‌الشكوي گرفته تا بحث علمي وادبي و تحليل و نقد كتب و مقالات مختلف... اگر نامه‌هاي قديم‌تر خوش‌خطند و خواندن آن‌ها بدون اشكال است، در عوض هرچه جلو مي‌رويم، پيري و فرتوتي باعث بدخطي آن‌ها گشته و گاهي نيز نشان‌دهنده‌ي تشويش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خاطر و پريشاني خيالند و اختلاط مطالب... .

من حتم دارم كه محتواي اين مكتوبات، كه از روي صداقت محض است، گذشته از لذتي كه از جنبه‌ي زيبايي ادبي و مهارت نويسندگي براي خواننده دارد، براي كسي كه مي‌خواهد، از روي تقوي و دور از حبّ‌ و بغض، تطّور حيات معنوي و سير فكري و خصايص روحي ِ مرد درازعمري را كه نقشي بزرگ در ادبيات معاصر و مسايل فرهنگي داشته، آن‌چنان كه بوده، در طول زمان توصيف كند، سخت سودمند خواهدبود... » (ص3)

از خواندن متن نامه‌هاي اين كتاب احساس غريبي به انسان دست مي‌دهد، اوراق عمر جمال‌زاده را صفحه به صفحه ورق مي‌زند و همراه با جمال‌زاده‌ي نازنين پله‌ پله و آرام آرام رو به پيري مي‌رود. و احساس مي‌كند كه بزرگان، تا چه اندازه در زمانِ پيري و افتادگي نياز به حمايت شايسته و راستين دارند.

به ياد داشته‌باشيم كه زمان اين نامه‌‌نگاري‌ها از 74سالگيِ جمال‌زاده آغاز مي‌شود و همه‌ي آن‌ها در زمان پيري او نگاشته شده‌است و حس ناخوشايند پيري او را ناگزير كرده‌است در بيشتر نامه‌ها به يادآوري آن بپردازد و آشكارا  از تحليل تدريجي جسم و جان خويش، ناخرسند باشـد (در 25نامه صراحتاً پيري خود را يادآوري مي‌كند؛ نامه‌هاي شماره‌ي شش، هيجده، نوزده، بيست‌ و پنج، بيست و شش، بيست و هفت، بيست و هشت، سي، سي و سه، سي و شش، سي و هفت، سي و هشت، سي و نه، چهل، چهل و يك، چهل و دو، چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج، چهل و شش، پنجاه، پنجاه و يك، پنجاه و دو، پنجاه و سه . پنجاه و چهار.)

امّا مهم آن است كه اين احساس، اگر جمال‌زاده را خسته كرده‌باشد، اما هرگز او را نااميد نكرده‌است و حس خوشايند خواستن، پرسيدن و فهميدن تا سال‌هاي پاياني عمر جمال‌زاده، او را همراهي كرده، به او نشاط داده و جان او را گرم نگه‌داشته‌است:

- «من نمي‌دانم پايتخت قديم ايران، طيسفون (Xte’siphon) چه كلمه‌اي‌ست و چه معنايي دارد و از كدام زبان آمده‌است. اگر برايم مرقوم فرماييد ممنون مي‌شوم.» (ص106، نامه‌ي سي و هفت)

و اين حس پرسش‌گري حتي تا نامه‌هاي آخر، در جمال‌زاده‌ي 102ساله باقي مانده‌است و او را به زيستن بيشتر اميدوار كرده‌است:

- «همين‌ امروز برايم اين سؤال پيش آمد كه آيا كلمه‌ي عربي انسان با اُنس ارتباطي دارد يا نه؟ و اساساً كلمه‌ي انسان از كجا آمده‌است؟ ...» (ص156، نامه‌ي پنجاه و دو)

و  در نامه‌ي چهل و دوم مي خوانيم:

«دلم مي‌خواهد با كمك تو نامه‌اي، ترجمه‌ي فرانسوي تحت‌اللفظي از فارسي معمولي، مثلاً كلماتي از قبيل «دست ازسرم بردار»، «دلم گرفته‌است»، «حواسم پيش تو مي‌باشد» و صدها عبارات و اصطلاحات از اين دست به صورت يك نامه‌ي فارسي و ترجمه‌ي تحت‌اللفظي آن تهيه كنيم و به چاپ برسانيم، بي‌سابقه خواهدبود» (ص122)

طرح مسايل و مباحث علمي و ادبي در خلال نامه‌ها از ويژگي‌هاي ديگر جمال‌زاده است؛ همچنان كه در نامه‌هاي شماره‌ي دو، سه، هفت، نه، ده، دوازده، بيست و چهار، سي و شش، سي و هفت، سي و نه، چهل و دو، چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج، چهل و هفت و چهل و نه مي‌بينيم. براي نمونه:

«... با يك تن بلغاري آشنا شدم، در ضمن بحث، كلمه‌ي «شادروان» را استعمال كرد و معلوم شد ترك‌ها به بلغارستان آورده‌اند، به معني Fontaine ( در ميدان شهرها) و بعد در مجله­‌‌‌ وحيد، منطبعه ي طهران (سال اول، شماره­ي 11، صفحه­ي 20) در ضمن مقاله­ ي «لغات جالب» به قلم د. روشنيان، در موقع صحبت از برخي «كلمات فارسي كه در تركي امروزي رايج است ولي معني مخصوصي دارد»، كلمه­ ي شادروان به معني سالن مخصوص است. در ديوان انوري هم به كلمه­ ي شادروان برخورده­ ام و هكذا در تفسير طبري...» (ص25)

همچنين است مطالبي كه در صفحات 46 تا 50 (نامه­ ي شماره­ ي 9) درباره­ ي ريشه و معني برخي از واژه­ هاي شاهنامه نوشته­ شده­ است.

و اين اخلاق حتي در نامه­ هايي كه جمال­زاده بعداز صدسالگي خود نوشته، نيز ديده‌مي‌شود براي نمونه در نامه­ ي چهلم كه 6 اكتبر 1992 نوشته­ شده، مي­ خوانيم:

«كلمه­ ي صوفي، بلاشك از كلمه­ ي Sophie (قسمت دوم كلمه­ ي (Philo-Sophi  مي‌آيد كه به معني معرفت عالي مي­ باشد وPhilo به معني دوستدار بسيار... (ص113)

و در نامه­ ي پنجاه و دوم كه در فوريه­ ي 1994 نوشته­ شده، مي­ خوانيم:

«كم كم دارم اعتقاد پيدا مي­ كنم كه براي كلمه­ ي انسان درزبان فارسي كلمه­ ي حسابي نداريم و آدمي­زاد آن معني را درست نمي­ رساند و كلمه ­ي مركبي است، و عجيب است كه در فارسي براي انسان كلمه ­ي خوبي نداشته­ باشيم و حيوان ناطق و حيوان دوپا و آدمي­زاد (كلمه­ ي مركب) در مقابل كلمه ­ي عربي(؟) ان­سان جواب اين كلمه را نمي­ دهد...» (ص156)

ادامه دارد

بررسي ساختاري رمان كليدر بر اساس نظريّة برمون

/**/

بخش سوم

 

آنچه مطرح شد یك پی‌رفت كامل و بی‌نقص بود. چنین پی‌رفتی خود می‌تواند دست ماية نگارش یك رمان مستقل باشد4. ولی وقتی آغاز و انجام این پی‌رفت در همان بخش نخستین داستان پایان می‌گیرد، ‌توجّه‌ خواننده را به دو نكته جلب می‌كند: نخست آن‌كه این پی‌رفت با وجود تقدّم ذكر، از نقش محوری و كلیدی برخوردار نیست؛ یعنی كنش اقدام به مسافرت تنها تأثیرش بر وضعیت خود قهرمان كنش‌گر (مارال) است. نكتة دوم كه در مواجهه با چنین آغازی جلب توجّه می‌كند، این است كه خواننده در برابر چنین پی‌رفتی، البتّه بی‌موضع‌گیری نخواهد ماند، زیرا علاوه بر آن كه با شخصيّتی در میان شخصيّتهای متعدّد آشنا شده است چه بسا شخصيّت اصلی نیز باشد5، این نكته را در می‌یابد كه آنچه به عنوان پی‌رفت در پیش‌رو دارد، شاید حدّاقل ایجاد كنندة یك وضعیّت ایجاد عدم تعادل در ادامة روند حوادث و در زندگی سایر شخصيّتهای داستانی ‌باشد.

نقطة مقابل چنین پی‌رفتی، اراده و انتخاب گل محمّد در كشتن ژاندارمهای مالیات‌چی و اقدامات متعدّد است كه پس از آن در زمینة مخالفت با سیستم حكومتی انجام می‌دهد. چنین انتخابی ذهن خواننده را به یك معادلة منطقی هدایت می‌كند، فردی واحد در برابر یك سیستم پیچیدة حكومتی می‌ایستد و در هماهنگی با آن دچار تعارض می‌شود. پس نتیجة جمع این دو عامل، یعنی شخص در تعارض با سیستم دیكتاتوری حكومت، مبارزه‌اي دو جانبه ولی گسترده و فراگیر خواهد بود كه همة افرادی را كه پیرامون نقطة مركزی فرد متعارض، قرار دارند، تحت شعاع خود قرار می‌دهد. به عبارتی دیگر، پی‌رفت كنش گل‌محمّد در این بخش، زندگی همة شخصيّتهای داستان را به نوعی تغییر می‌دهد و زمینه‌ساز ایجاد گره‌های دیگر در متن رمان می‌شود. در حالی كه پی‌رفت اقدام به مسافرت مارال، وضعیّت‌ساز تغییر در زندگی چند شخصيّت محدود می‌شود و دامنة این كنش فضای اندكی از رمان را به خود اختصاص داده است.

 هر كدام از شخصيّتهاي رمان كليدر در طول رمان با پی‌رفتهای متعدّدی ایفای نقش می‌كنند، ولی همة آنها در ایجاد ساختمان اصلی داستان نقش محوری ندارند. چه بسا برخی از آنها وضعیّت‌ساز یك یا چند پی‌رفت محوری شوند و ممكن است تعداد بسیاری از آنها هیچ فایدة منطقی در پیش‌برد محور‌های داستانی به سمت فرجام معنایی در بر نداشته باشند. این پی‌رفتهای به ظاهر بی‌اهمّیّت، مصالح ایجاد فضا و حال و هوای داستان هستند. حذف این‌گونه پی‌رفتها یا بی‌فایده خواندن آنها به طور كلّی، مانند این است كه رمان كلیدر را در پنجاه صفحه یا كم‌تر فشرده كنند. در چنین وضعیّتی، خواننده در جریان خطوط محوری قرار می‌گیرد امّا لذّتي از متن نخواهد برد، زيرا در آن صورت جوهر ادبي متن و هدف كسب لذّت ادبي، از آن باز گرفته شده است.

اكثر پي‌رفتهاي مربوط به زندگي افراد روستاي قلعه‌چمن را مي‌توانيم از همين گونة پي‌رفتها به شمار ‌آوريم،كه در برساختن محور اصلي داستان نقش ندارند، ولي به سبب حضور مستقل خود و ايجاد محورهاي فرعي، خواننده را مشتاق مي‌سازند تا اين محورها را دنبال كند.

انتظار این كه در متن یك رمان با تعداد زیادی پی‌رفتهای محوری روبه‌رو باشیم،
 غیرمنطقی و به دور از فرایند آفرينش خلّاقانة اثر ادبی است، چرا كه در این صورت یا نویسنده ناگزیر است هر پی‌رفت را بدون پردازش كامل جوانب آن رها كند یا به ناچار حجم رمان را به نحوی غیر عادی افزایش دهد. بنابراین پی‌رفت محوری مانند پي‌رفتي مبارزاتي گل‌محمّد، واجد شرایطی است كه می‌توان آنها را چنین برشمرد:

1- وضعیّت عدم تعادل پیش‌آمده، ارزش تلاش برای رساندن آن به حالت تعادل را داشته باشد.تلاش شخصيّت داستانی برای رهایی از وضعیّت عدم تعادلی كه خواننده اصولاً به ارزش وضعیت از دست رفته و فقدان آن آگاه نیست جاذبه‌ای در دنبال كردن زنجیرة پی‌رفت ایجاد نخواهد كرد. براي مثال در پي‌رفت مبارزاتي گل‌محمّد، وضعيّت تعادل از دست رفته، زندگي آرام و بي‌دغدغه است.

2- قهرمان كنش‌گر تحت تأثیر یك وضعیّت حقیقی و منطقی به وضعیّت عدم تعادل در زندگی خود وقوف یافته باشد. البتّه شاید چنین انتظاری بیش از اندازه آرمانی باشد؛ چرا كه حتّی در زندگی روزمرة خود نیز گاهی به سبب وضعیّتهای ناچیز، یك تغییر اساسی و محوری رخ می‌دهد، امّا به ‌طور كلي، مقصود این است كه ایجاد یك پی‌رفت محوری از وضعیّتی بی‌اهميت در حدّاقل میزان استفاده قرار گیرد. داستانی كه همة رخ‌داد‌های آن بر اثر یك حادثة غیبی یا نادر شكل بگیرد از منطق استوار واقع‌گرایانة خود دور می‌شود و هم‌چنین مشخص می‌كند كه ایجاد زنجیره‌های علّی و معلولی با ضعف روبه‌روست و خواننده ناگزیر است برای ارتباط دادن بین اجزای داستانی، حوادث خلق‌السّاعه را به عنوان محور ارتباط بپذیرد.

3- دایرة تأثیر وضعیّت عدم تعادل در فضای رمان، همه‌شمول یا حداقل‌ دربرگیرندة تعداد قابل توجّهی از شخصيّتها باشد؛ مگر آن كه با رمان تك شخصيّتی مواجه باشیم.6

4- با پایان گرفتن، وضعیّت عدم تعادل و رسیدن به نقطة فرجامین، پی‌رفت یا رمان به انتها برسد یا آن كه پی‌رفت اتمام یافته، خود وضعیّت‌ساز یك پی‌رفت محوری دیگر قرار گیرد. رمانهایی كه با پایان یافتن پی‌رفت محوری پایان نمی‌یابند یا به فضای پی‌رفتی جدید وارد نمی‌شوند، با ریتم كندی مواجه می‌شوند كه چه بسا خواننده را از ادامة خوانش منصرف سازند.

با توجّه به مشخصّه‌های یك پی‌رفت محوری می‌توانیم بگوییم كه قدرت و میزان جاذبة یك رمان  ـ علی‌الخصوص آن كه با معیار‌های سبك واقع‌گرا  نوشته شده باشد ـ در تعداد پی‌رفتهای محوری كامل موجود در اثر و چگونگی چینش آنها از لحاظ تقدّم و تأخّر معنا آفرینانه و رابطة علّی و معلولی برقرار شده در میان آنهاست. پس یك رمان، تركیبی منطقی از پی‌رفتهای محوری است كه در ارتباطی معنادار با پی‌رفتهای فرعی و ثانوی باشد.

نكتة دیگر كه باید در نظر گرفت، شخصيّتها و ارزش كنشی آنها‌ست. در رمان، شخصيّتهای متعدّدی وجود دارند. یك دسته از آنها شخصيّتهای اصلی و محوری هستند مانند شخصيّت گل‌محمّد در رمان كليدر. دستة دیگر، شخصيّتهای ثانوی یا وضعیّت‌ساز هستند كه زمینة شروع محور روایی را فراهم می‌آورند؛ مانند شخصيّت مديار كه با تدارك حمله به چارگوشلي زمينه‌ساز درگيريهاي بعدي خاندان كلميشي با دولت مي‌شود؛ و دسته‌ای از شخصيّتها شاید دارای یك پی‌رفت روایی نیز نباشند و حتّی در شكل دادن و ایجاد وضعیّت یك پی‌رفت نیز شركت نداشته‌ باشند؛ مانند شخصيّت بلقيس كه بيشتر در حكم يك ناظر است و شركتي در ساختن محورهاي داستاني ندارد، امّا در پيوند با اين كه دامنة ورود شخصيّتها به فضای داستان و هم‌چنين پرداخت شخصيّتها تا چه سطحي مجاز و در چه حدي مخلّ ارزش روایی اثر است، بايد گفت تعداد شخصيّتهای یك رمان تحت تأثیر عواملی متغیّر هستند. موضوع داستان، چگونگی ایجاد فضای كلی روی‌داد‌ها یا فضا‌سازی مناسب برای تكوین شخصيّتها، تعداد روایتهای اصلی مطرح‌شده، ساختمان قدرتمند روایتها و ارتباط هدف‌دار آنها با یكدیگر و میزان نفوذ و سیطرة شخصيّتهای اصلی بر روند حوادث، از عواملی هستند كه به شخصيّتها مجال ظهور و كنش می‌دهند. برای مثال، نوع ادبی رمان كوتاه به سبب حجم اندك آن، فضای محدودتری برای پردازش شخصيّتهایش دارد؛ زیرا نویسنده ناگزیر است به مقتضای موضوع محدود خود حداكثر دو تا سه پی‌رفت روایی در اثر خود بگنجاند، در نتیجه در ارتباط با‌‌ پی‌رفتهای محدود، شخصيّتها زمان و فضای كافی برای كنش در اختیار خواهند داشت. حال اگر نویسنده این تعادل حیاتی را رعایت نكند اثر دچار وضعیّت انباشت شخصيّتی خواهد شد. در نوع ادبی رمان، امكان پرداختن به شخصيّتهای متعدّد تا حدّی مجاز است، كه مخلّ ارزش روایی اثر نگردد و خواننده را در دنبال كردن زنجیرة روایی با مشكل مواجه نسازد. براي مثال رمان كليدر به سبب حجم وسيع اثر و دارا بودن سه محور اصلي ـ داستان زندگي مبارزاتي گل‌محمّد، داستان زندگي نادعلي و داستان زندگي افراد قلعه‌چمن ـ از شخصيّتهاي متعدّد و حادثه‌پردازيهاي متنوّع بهره مي‌برد.

3-1. نتيجه‌گيري

ادبيّات ، براي به وجود آمدن، به موقعيّتهاي متنوّعي كه در زندگي واقعي
 رخ مي‌دهد نياز دارد. از اين رو تاريخ مي‌تواند حكم مواد و مصالح كار نويسنده باشد؛ امّا همان‌گونه كه از سخن ارسطو بر مي‌آيد وظيفة هنر و به خصوص ادبيّات، بازنمايي حقيقت نيست، بلكه آفرينش موضوعي حقيقت‌نماست (ارسطو، 1343: 35).

رمان كليدر از زمرة رمانهاي تاريخ گراست كه يك خاطرة تاريخي منشأ ظهور آن بوده است. با اين حال نويسنده با جدا شدن از تصويرهاي محض تاريخي، به خلق مجدد حوادث و آفرينش تخيّلي شخصيّتها مي‌پردازد. بنابراين در بررسي ساختاري چنين رماني، بايد عامل برون‌متني تاريخ حذف ‌شود. با حذف اين عامل، بدنة رمان فارغ از زمينة خلق، به عنوان يك كلّ منسجم قابل تجزيه و تحليل و بررسي نقاط ضعف و قوّت خواهد بود.

 رمان كليدر كه از نظر سبك پرداخت در شاخة رمانهاي واقع‌گرا قرار مي‌گيرد، به سبب حركت هدف‌دار زنجيرة حوادث، محمل مناسبي براي به كار بردن شيوه‌هاي بررسي ساختاري است. در ميان نظريّه‌هاي ساختاري، روش برمون در نمايش شكل‌واره‌اي روايت و بسط سه ‌مرحله‌اي كنش، يكي از كاربردي‌ترين شيوه‌هايي است كه مي‌توان شاخه‌هاي اصلي و فرعي روايي در رمان كليدر را به وسيلة آن ارزيابي كرد.

 براي تحليل متن رمان بر اساس نظريّة برمون، در تجزية متن رمان، بخشهاي توصيفي و هر آنچه كه با بدنة اصلي روايت مرتبط نيست، حذف مي‌شود. با وجود اين طرح كلي داستان بايد به گونه‌اي استخراج شود كه داير بر كنش همة شخصيّتها و در برگيرندة همة محورها و نحوة پيوند ميان آنها باشد. پس از استخراج طرح، نخستين عامل درون‌متني يعني شخصيّتها و هم‌چنين ارزش كنشي آنها مطرح مي‌شود. شخصيّتهاي رمان با شركت در ايجاد پي‌رفتهاي اصلي و فرعي، ساختمان رمان را برمي‌سازند. با ترسيم الگوي برمون براي كنشهاي شخصيّتهاي داستاني، نقش آنها و ميزان ارزش پرداخت هر شخصيّت، و نقاط ضعف و قوت زنجيرة علّي ـ معلولي موجود در اجزاي داستاني مشخص مي‌شود.

 با در نظر گرفتن اين موضوع كه قدرت يك رمان واقع‌گرا در تعداد پي‌رفتهاي كامل، چگونگي چينش و رابطة علّي ـ  معلولي برقرار شده در ميان آنهاست، مي‌توان پي‌رفتها را با داشتن شرايطي چون ميزان ارزش وضعيّت عدم تعادل، قرار گرفتن منطقي شخصيّت در جريان بحران، دايرة تأثير وضعيّت عدم تعادل و دارا بودن يك پايان‌بندي كامل و منطقي، ارزش‌گذاري كرد. با توجّه به اين شرايط، و كشف پي‌رفتهاي محوري، منتقد قادر خواهد بود محور اصلي روايت را بيابد و ساير محورهاي فرعي را در ارتباط با آن جريان اصلي ارزيابي كند. هم‌چنين با مشخّص شدن پي‌رفتهاي محوري، الگويي كه بر اساس آن نويسنده قادر به خلق شگفتي و جذابيّت شده است، مشخص مي‌گردد. رمان كليدر با دارا بودن محورهاي اصلي و فرعي متعدّد و پرداخت شخصيّتهاي مختلف هر چند در پاره‌اي از بخشها دچار ضعف ساختاري شده است، ولي مي‌تواند نمونة يكي از رمانهاي واقع‌گراي خوش ساخت به‌شمار آيد و البتّه ميزان استقبال خوانندگان فارسي زبان از اين اثر، به خودي خود، مؤيّد همين موضوع است.

يادداشتها

1. مقصود از تكامل، نقض ذاتي كاركرد نيست، بلكه تغيير وضعيّت ثابت آن به وضعيّت ثابت دوم است.

2. داستان رمان، سالهاي 1325 تا 1327 شمسي را در بر مي‌گيرد، حال آن‌كه خود دولت آبادي واقعة تاريخي را سال 1323 معرفي مي‌كند. علت اين جهش زماني، تلاش نويسنده براي بازنمايي يك دوره از فعاليّتهاي سياسي طي سالهاي 1325 تا 1327 بوده است (چهل تن، 1368: 280). گل محمّد سردار، شخصيّتي حقيقي، تاريخي و مردمي بوده است كه در سالهاي 1323 تا 1325 در بخشي از خراسان به ياغي‌گري عليه رژيم وقت پرداخته است و روايت آن تا مرز قهرماني قومي و ملي فرا رفته است (اسحاقيان، 1383: 78).

1-2. جواد اسحاقيان در كتاب كليدر رمان حماسه و عشق معتقد است دولت آبادي به سبب دل‌بستگي فراوان به حادثة سربداران، نمايي از آن را در كليدر آورده است. بدين ترتيب معتقد است كه « امنيّه‌هايي که به ناموس يا داشته‌هاي گل محمّد طمع كرده‌اند، از همان شجره‌اي هستند كه در روستاي باشتين از اهل خانه شاهد و شراب مي‌طلبند» (همان: 94).

3. مصداق سخن ما رمانهایی با صبغة ناتورالیستی را در بر نمی‌گیرد، چرا كه در چنین رمانهایی تأًثیر محیط و وراثت، شخصيّتها را در چنبرة واكنشهای غیر ارادی قرار می‌دهد.

4. رمانهای سفرنامه‌ای با طرح كلی چنین پی‌رفتی آغاز و انجام می‌یابند.

5. هرچند شخصيّت مارال در ادامة رمان برخلاف انتظار خواننده موقعیّت ثانوی و كم‌رنگ می‌یابد.

6. در چنین مواردی معمولاً با رمانهای روان‌شناختی روبه‌رو هستیم.

كتابنامه

1.        ارسطو، فن شعر؛ ترجمة عبدالحسين زرّين‌كوب، چاپ دوم، تهران: انتشارات علمي، 1343.

2.        احمدي، بابك؛ ساختار و تأويل متن؛ چاپ هشتم، تهران: نشر مركز، 1380.

3.        اسحاقيان، جواد؛ كليدر رمان حماسه و عشق؛ چاپ اول، تهران: نشر گل‌آذين، 1383.

4.        اسكولز، رابرت؛ درآمدي بر ساختارگرايي در ادبيات؛ ترجمة فرزانه طاهري، چاپ دوم، تهران: انتشارات آگاه، 1383.

5.        چهل‌تن، امير حسين و فرياد، فريدون؛ ما نيز مردمي هستيم؛ چاپ اول، تهران: نشر پارسي، 1368.

6.        دولت‌آبادي، محمود؛ كليدر؛ چاپ چهاردهم، تهران: نشر چشمه، 1379.

7.        داد، سيما؛ فرهنگ اصطلاحات ادبي، واژه‌نامه‌ها، مفاهيم و اصطلاحات ادبي، فارسي و اروپايي؛ چاپ چهارم، تهران: انتشارات مرواريد، 1380.

8.        ديچز، ديويد؛ شيوه‌هاي نقد ادبي؛ ترجمة محمّد تقي صدقياني و غلامحسين يوسفي، چاپ پنجم: تهران: انتشارات علمي، 1379.

9.        فورستر، اي.ام؛ جنبه‌هاي رمان؛ ترجمة ابراهيم يونسي، چاپ پنجم، تهران: انتشارات آگاه، 1384.

10.  قرباني، محمّد رضا؛ نقد و تفسير آثار محمود دولت‌آبادي؛ چاپ اول، تهران: نشر آروين، 1373.

11.  مير صادقي، جمال؛ عناصر داستان؛ چاپ پنجم، تهران: انتشارات سخن، 1385.

12.  مير عابديني، حسن؛ صد سال داستان نويسي ايران؛ چاپ سوم، تهران: نشر چشمه، 1383.

بررسي ساختاري رمان كليدر بر اساس نظریه برمون - بخش دوم

 

1-3. شيوة پرداخت ساختاري عناصر داستانی در كلیدر

میرصادقی در كتاب عناصر داستان، موضوع داستان را قلمرو خلّاقیّت نویسنده می‌داند و آن را چنین تعریف می‌كند: «موضوع، شامل پدیده‌ها و حادثه‌هایی است كه داستان را می‌آفریند و درون مایه را تصویر می‌كند،‌به عبارت دیگر موضوع قلمروی است كه در آن خلّاقیّت می‌تواند درون مایه را به نمایش بگذارد.» (میر صادقی،  1385: 217 ).

رمان كلیدر بازسازی خاطره‌ای است كه نویسنده با به كار‌گیری فرا نگری ناشی از تخیّل، آن را به بخشهایی از تاریخ و حركتهای ضد حكومتی پیوند داده است. وجه تمایز این اثر با سایر آثاری كه با همین مضمون پرداخته شده‌اند تلاش نویسنده برای جدا شدن از تصویر‌های محض ارائه شده توسط مورّخان و باز‌آفرینی مجدّد حوادث، نه به سیاقی تصادفی، بلكه با حركتی هدف‌دار است. نویسنده تعدادی از قهرمانهای كتاب را از راه تخیّل می‌آفریند و تعدادی را از تاریخ به وام می‌گیرد، ولی در بازنمایی آنها به اسم تاریخی آنها اكتفا می‌كند.

 بنابراین در رمانهاي تاریخ‌گرايي نظير كليدر با موضوعی تاریخی و انسانهایی تخیّلی سروكار داریم. زیرا اگر نویسنده‌ در پردازش شخصيّتهاي اثر خود كاملاً به یك شخصيّت تاریخی توجّه داشته باشد و همة كنشها و واكنشهای تاریخی آن شخصيّت را بازگو كند، دیگر با یك رمان مواجه نیستیم، بلكه طبق سخن مورگان فورستر در كتاب جنبه‌های رمان، آنچه موجود است ترجمة احوال تاریخ است، كه اساس آن بر شواهد و مدارك استوار است. (فورستر، 1384: 65). یك رمان‌نویس خلّاق تأثیر شواهد و مدارك تاریخی را تعدیل می‌كند، یا به طور كلی آن را دگرگون می‌سازد.

بنابراین هر انسان دو جنبه دارد: جنبه‌ای كه مناسب تاریخ است و جنبة دیگری كه مناسب آثار داستانی است. آنچه در آدمی، مشهود و قابل رؤیت است- یعنی كلّیة اعمالش و آن بخش از زندگی معنوی‌اش كه بتوان از اعمالش نتیجه گرفت- در قلمرو تاریخ جا می‌گیرد. امّا جنبة خیالی رمانتیك او كه شامل احساسات و شهوات ناب، یعنی رویاها و خوشیها و شادیها و غمها و با خود خلوت كردنهاست كه ادب و شرم و حیا مانع از آن می‌شود كه آن را بر سر زبان بیاورد و بیان این جنبه از طبیعت انسانی یكی از وظایف عمدة رمان است (همان: 66،67).

رمان كلیدر نیز از آن دست آثاری است كه یك خاطرة تاریخی2 منشأ ظهور آن بوده است. امّا در پردازش متن رمان، گویی تاریخ تنها، حكم معرفی كنندة شخصيّتها را داشته است. تاریخ است كه شخصيّت گل‌محمّد، خان عمو، اربابان قدرتمند و دولت‌مردان را در اختیار دولت‌آبادی قرار می‌دهد. امّا پس از آن، نویسنده است كه تصمیم می‌گیرد كدام جنبه‌ از فعالیّت شخصيّتهای تاریخی را بازنمایی كند و كدام یك را تغییر دهد. او می‌داند كه برای ترتیب دادن یك متن منسجم و معنا دار و البته نه بازگویی صرف تاریخ، به چیزی بیشتر نیاز دارد، پس در یك فرایند، دست به برساختن شخصيّتهایی می‌زند كه به كمك آنها زنجیرة علّی معلولی حوادث را از حالت تاریخ‌نامه‌ای خارج كند و به فضای رمان وارد سازد. دولت‌آبادی خود به این فرایند اذعان دارد و در كتاب ما نیز مردمی هستیم، در مورد چگونگی پردازش شخصيّتهایی چون بلقیس و مارال می‌گوید:

بلقیس یك شخصيّت خلق شده است و من هم از واقعیت نبود مادر گل‌محمّد چیزی نمی‌دانستم و اگر هم می‌دانستم نمی‌توانستم و نمی‌خواستم كه این تراژدی، به ویژه در ایران، بی‌مادر نوشته بشود... ببینید من مارال و شیرو و زیور را از چی گرفته‌ام. كنار راه پیاده شدم و رفتم طرف سوزن‌ده. همین جوری كه می‌رفتم، طرف قبلة راه، دیدم زنی كنار جوی باریك نشسته. آنجا زنها، سربند‌های مخصوصی می‌بندند، طوری كه بال چارقد را می‌آورند از زیر بینی و می‌برند كنار سر گیر می‌دهند. و من از دور كه به این زن نزدیك می‌شدم، یك جفت چشم سیاه دیدم كه داشت همین جوری مرا نگاه می‌كرد و انگار مرا همین جوری می‌برد به داخل سوزن‌ده... (چهل تن ، فریاد، 1368: 263- 264).

 با توجّه به اين‌كه در رمان كليدر، برخی از شخصيّتها، اصلی و واقعي و برخی خیالی‌اند، پرسشي پديد مي‌آيد كه: آیا در بررسی پي‌رفتهاي روايي رمان، مي‌توان تنها كنشهای شخصيّتهای واقعي و تاریخی را كنشهاي اصلي به‌شمار آورد؟ به سخني ديگر آيا می‌توان چنین حكم كرد كه كنشهای شخصيّتهای خیالی در ساختن محورهای اصلی رمان جایگاهی ندارند؟

 با نگاهي ساده به ساختمان روايي رمان كليدر، مي‌توان پاسخ اين پرسش را دريافت، شخصيّت گل‌محمّد در رمان نیز همان سرانجام شخصيّت تاریخی گل‌محمّد را می‌یابد ولی شخصيّت ادبی او آن‌چنان در فضای برساختة ذهن نویسنده فرو می‌رود و كنشها و واكنشهايش چنان در زنجیرة كردار شخصيّتهای تخیّلی‌گره می‌خورد كه دیگر نمی‌توان واقعيت را از تخيّل متمايز ساخت. اين‌چنين است كه  تعریف داستان كتاب به صورت مختصر با دشواری روبه‌رو می‌شود یعنی نمی‌توان گفت « كلیدر داستان یك مرد ایلیاتی به‌نام گل‌محمّد است كه با دولت وقت خود درگیر می‌شود و سرانجام در یك نبرد نابرابر كشته می‌شود.» چرا كه با ارائة چنین تعریفی جوهر ادبی متن را به‌طور كامل فنا كرده‌ایم و آنچه كه در تعریف خود ارائه داده‌ايم، همان بازگویی واقعة تاریخی است. پیش از این گفتیم نویسنده شواهد تاریخی را تعدیل یا حتّی دگرگون كرده است. در این صورت می‌توان گفت حوادث رمان كلیدر تصویری از آن حادثة واقعی است و مقصود از تصویر، یك عكس معمولي نیست كه ناگزیر در جزئيّات، مطابق با اصل باشد، بلكه یك تابلوی نقاشی است كه طرح مدادی اولیّة آن در آمیزش رنگها و نقشهای ثانوی ابداعی محو شده است. تمام آنچه گفته شد، برای روشن شدن دو موضوع است: نخست آن كه در بررسی ساختمان كليدر هر چند ناگزیریم بپذیریم كه جرقّة خلق آن از بطن یك حادثة تاریخی بوده است، ولي هیچ لزومی ندارد عوامل برون متنی چون تاریخ و اجتماع آن دوره را در بررسي متن دخالت دهيم: يعني ضمن پذيرش اين سخن كه هیچ اثر ادبی در خلأ نوشته نمی‌شود ، باز هم قادر خواهیم بود داستان را در فضایی عاری از عوامل محیطی خلق ـ كه البّته این شامل ذهن خلّاق نویسنده نیز می‌شود ـ بررسی كنيم.

پس در بررسی ساختار داستان رمان كليدر، فرض را بر این می‌گذاریم كه به صورتی عجیب و غیرمنتظره و بدون هیچ‌گونه سابقة ذهنی، ناظر بر رخ‌دادهای زندگی افرادی واقعی هستیم. تنها در این وضعیّت قادر خواهیم بود كه گزارشی كلّی از رویداد های اصلی و خطوط پررنگ‌‌تر فضای زندگی شخصيّتها به دست دهیم.

نكتة دوم آن كه در بازگویی اين داستان ناچاریم طرح كلّی آن را استخراج كنیم. در رمان وسیعی چون كلیدر كه فضا آكنده از شخصيّتهای فعّال است، بازگویی داستان به گونه‌ای كه دایر بر كنش یكی از شخصيّتها‌ باشد ـ هر چند كه آن شخصيّت نفر اوّل رمان باشد ـ از بین بردن جوهر ادبی و اصالت متن است.  بنابراين براي بررسي ساختمان اين داستان، استخراج كنشهای اصلی هر یك از شخصيّتها و كشف چگونگی وحدت اندام‌وار و رابطة علّی معلولی زنجیره‌وار بین آنها، امری ضروری است؛ چرا كه در پردازش یك رمان واقع‌گرا با كنشهای متعدّدی روبه‌رو هستیم كه به هم می‌پیوندند و از سمت شاخه‌های فرعی‌تر به سوی شاخه‌های اصلی‌‌ حركت می‌كنند تا آن‌گاه كه همة آنها به یك نقطة جمع برسند و البتّه در رمان واقع‌گرا این نقطه، پایان داستان است كه همة پی‌رفتهای روایی‌ كه از آغاز رمان مطرح شده است در آن نقطه به نتیجة قطعی می‌رسند.

پذيرش اين نظر كه رمان كليدر نه تصویر واقعي زندگی، بلكه زاییدة تخیّل و برخورد‌های نویسنده با جهان واقعي است، ما را به سوی یك بررسی عاری از ملاحظات برون متنی هدایت می‌كند.

در دنیای بر ساختة رمان كه اكنون از حوزة قدرت و دخل و تصرّف نویسندة آن خارج شده و دنیایي تحت فرمان خواننده است، پیش از آن كه ذهن خود را درگیر طرح كلّی اثر بنماییم با اوّلین و ملموس‌ترین عامل درون متنی اثر مواجه می‌شویم. این عامل اصلی، شخصيّتهای رمان است. این شخصيّتهای داستانی هستند كه با رفتار و واكنشهایشان دنیای داستان را می‌سازند و شكل می‌دهند.

شخصيّتهای داستان به واسطة عادتها، خلق و خوها و خصوصیّات ویژة خود، به یك مجموعه كنشها دست می‌یازند و به واسطة آنها، جایگاه خود را در داستان به صورت شخصيّت محوری یا مكمّل بر می‌سازند. «شخصيّت داستانی بدون این عملها و عكس‌العملها و بدون رفتارهای طبیعی بیرونی و درونی، موجودی است بی‌هویّت كه با نظیر خود در خارج از داستان و در عرصة زندگی، فاصله‌ای عمیق دارد.» (قربانی ، 1373: 46).

پرداختن به برخی شخصيّتها و در مقابل، نادیده انگاشتن یا به زبانی دیگر كم‌رنگ دانستن نقش ایفایی آنها به سبب ميزان شركت آنها در شكل دادن به ساختمان روایت است. شخصيّتها در پهنة حوادث داستان، موجوداتی منفعل نیستند3، بلكه بسته به اراده و انگیزه‌ای كه ایشان را به سمت واكنش سوق می‌دهد، سازندة متن رمان و زنجیرة حوادث و اوجها و فرود‌های آنند. در یك رمان واقع‌گرا، اگر قرار باشد عوامل جاذبه و كشش در بطن آن قرار گیرد، شخصيّتها بایستی در زمینة ساختن نقاط اوج ـ یعنی فرو افتادن در گره‌های داستانی، تلاش برای بازگشایی و سرانجام رسیدن به مرحلة گره گشایی ـ فعّالانه شركت داشته باشند. در چنین وضعیّتی شخصيّت داستانی به سبب عامل یا عواملی با دگرگونی در وضعیت با ثبات زندگی خود مواجه می‌شود. این وضعیّت نامتعادل، شخصيّت را به تلاش برای بازگشت به نقطة تعادل سوق می‌دهد. در منطق ساختاری رمان واقع‌گرا حجم وسیعی از اثر صرف بیان این مرحلة گذار از عدم تعادل به سوی نقطة تعادل می‌شود. یك اثر واقع‌گرا خوانندة خود را تشویق می‌كند كه روایتها را بیابد، آن را دنبال كند و از دریافت نتیجة آن، احساس لذّت كند. خوانندة چنین اثری پس از كشف مرحلة تغییر وضعیّت قهرمان از حالت تعادل اوّلیّه به سمت عدم تعادل ثانویّه با داده‌هاي اوّليّة يك معما روبه‌روست و در سرتاسر خوانش‌خود، مشتاقانه، حوادث و عواملی را كه قهرمان روایت را احاطه كرده است دنبال می‌كند و تا زمانی كه قطعة نهایی را نیابد و در كنار سایر قطعات پی‌رفت روایی قرار ندهد به خود اجازه نمی‌دهد كه از شركت در این بازی دست بكشد. براي مثال در بخش هشتم از جلد دوم رمان كليدر، ورود دو ژاندارم كه براي اخذ ماليات به چادر كلميشيها مي‌آيند و سخت‌سري آنها و عدم پذيرش ناتواني مالي خانوار، گل محمّد را به واكنش در برابر فشار‌هاي وارد شده سوق مي‌دهد و در حقيقت محور اصلي روايي كليدر از اين پي‌رفت آغاز مي‌شود. نويسنده در اين بخش، وضعيّتهاي متعدّد را در كنار هم قرار مي‌دهد تا زمينة كنش شخصيّت كاملاً روشن و منطقي بنمايد. ژاندارمها كه خود به طور روشن هدف از آمدن را أخذ ماليات مي‌گويند به ناگاه به غايلة چارگوشلي نيز اشاره مي‌كنند و وضعيّت ترس از بازداشت به سبب آن قضيه را به جريان مي‌اندازند. علاوه بر اين، يكي از آنها، هنگامي كه فضاي چادرها به علت عدم حضور افراد خانواده، خلوت است، به گونه‌اي حريصانه به زيور نزديك مي‌شود و زيور با داد و شيون، وضعيّت‌ساز خشم و غيرت گل‌محمّد مي‌شود. درخواست گل‌محمّد براي بخشش ماليات بي‌نتيجه مي‌ماند و ژاندارمها او را به بازداشت، تهديد مي‌كنند. هر چند گل‌محمّد مي‌داند قصد بازداشت او با دادن رشوه منتفي مي‌شود، از پذيرفتن گردن‌بند بلقيس امتناع مي‌كند و در همين حال ديدن اسلحه‌هاي ژاندارمها نيز، او را به داشتن چنان اسلحه‌هايي وسوسه مي‌كند و از قضا در همان حال خان عمو كه تا كنون سرچادرها نبوده است نيز سر مي‌رسد و به صورت اتّفاقي طنابي به همراه خود دارد كه آن را در آخرين دزدي‌اش به دست آورده است. تمام اين عوامل گل‌محمّد را به فكر كشتن ژاندارمها مي‌اندازد. اقدام به اين كنش از سوي شخصيّت، بسيار عجولانه و ناشيانه صورت مي‌گيرد و وضعيّت‌ساز عدم تعادل در زندگي تمام خانوار كلميشي مي‌شود كه تا پايان رمان، بسياري از شخصيّتها را متأثّر مي‌سازد.

با توجّه به آنچه گفته شد، می‌توان نتیجه گرفت كه قدرت یك رمان واقع‌گرا در تعداد پی‌رفتهای كامل و چگونگی چینش و رابطة علّی و معلولی برقرار شده در میان آنهاست. تعداد این پی‌رفتهای اصلی معمولاً به تعداد نقاط اوج داستانی هستند. در این میان، هر یك از شخصيّتها پی‌رفتهای متعددّی در طول رمان خواهند داشت. برای روشن شدن تفاوت بین پی‌رفت اصلی كه شكل‌دهندة محور داستان است با پی‌رفت فرعی، می‌توان به دو پی‌رفت كنش از دو شخصيّت رمان كلیدر اشاره كرد. برای مثال در صفحات نخستین رمان كلیدر با پی‌رفت حركت یا مسافرت روبه‌رو هستیم. مارال، دختر كرد، به سبب تنهایی در میان ایل مادری، زندگی‌اش دست خوش نابسامانی می‌شود؛ یعنی مرحلة ثبات و آرامش زندگی در میان قوم توپكالی جای خود را به یك عدم ثبات روحی، محیطی می‌دهد. پس قهرمان پی‌رفت در جستجوی آرامش از دست رفته به سمت محل قوم پدری خود حركت می‌كند. این انتخاب قهرمان، یعنی قصد سفر، گزینه ای است كه پی‌رفت را بسط می‌دهد. مقصود ما از بسط این است كه خواننده مشتاق است بداند كه بعد چه می‌شود. آیا او به مقصد می‌رسد و آرامش می‌یابد یا آن كه اتفاقی دیگر رخ می‌دهد. طبیعتاً قهرمان این پی‌رفت می‌توانست به جای انتخاب گزینة سفر، مقاومت و ايستادگی در برابر شرایط موجود را در پیش گیرد. در این صورت، خواننده، زنجیرة پیرفت را تمام شده می‌ديد و دوباره به وضعیّت آغازین، یعنی منشأ ایجاد عدم ثبات رجوع می‌كرد تا ببیند شخصيّت فعّال چه اقدامی برای آغاز یك پیرفت جدید انجام خواهد داد. شخصيّت با انتخاب گزینة سفر و سپس تغییر موقعیّت محیطی خود و قرار گرفتن در فضایی جدید به تعادل و آرامش از دست رفتة خود می‌رسد... ادامه دارد 

 

بررسي ساختاري رمان كليدر بر اساس نظريّة برمون - بخش نخست

 

كاووس حسن‌لي - ساناز مجرّد

1- 1. مقدّمه

با خلق آثار ادبی، ارزیابی و داوری دربارة آنها نیز آغاز شد. ذهن حسّاس در برابر تأثیر ادبیّات، همواره خواهان درك صفات ممیّزة اثر ادبی، و چگونگی خلق سخن ادبی است و « این از آن نوع سؤالهایی است كه هر نسلی به طریق خاصّ خود به آن پاسخ می‌گوید، زیرا ادبیّات پدیده‌ای پیچیده است كه وجوه مختلف آن به اقتضای اعصار مختلف مورد ملاحظه و توجّه مخصوص واقع می‌شود.» (دیچز،1379: 28).

در دورة معاصر، نقد ادبی در كانون توجّه قرار گرفته است و آثار ادبی از دیدگاههای مختلف بررسی مي‌شوند. برخی از این دیدگاهها، بیش از آن كه بر مبنای علمی استوار باشند از ذوق و قریحة نویسندگان آنها مایه می‌گیرند. داوری آثار ادبی بر اساس ذوق و سلیقه، یكی از مشكلات نقد ادبی معاصر است. چنین داوريهایی به جای بحث از كمّ و كیف نگارش اثر و مطرح كردن راهكارهای سازنده برای خلق آثار بهتر، به توصيف زیباانگاری یا زشت‌انگاری آثار بر اساس سلیقة شخصی منحصر می‌شود؛ در حالي كه شايسته است نقد علمي با در نظر گرفتن اصول و قواعد مشخّص، متن را بررسی ‌كند و زوایای پنهان متن را بايد روشن نمايد .

یكی از رویكردهایی كه در حوزة نقد ادبي از آغاز سدة بیستم به آن توجّه شد، بررسی ساختمان اثر ادبی برای درك وجوه فرایند خلق شگفتی و زیبایی درآن بود. این رویكرد جدید را فرمالیسم یا شكل‌گرایی می‌نامیدند كه بعدها زمینه‌ساز مطرح شدن نظريّة‌های ساختارگرایی شد.

ساختار‌گرایی در پی آن است تا الگو و نظامی از روابط و پیوندها را فراهم كندكه امكان ارزیابی مفاهیم را ممكن می‌سازد. همچنین، دریافت روابط نظام كشف شده در اثر را با نظام كلّ ادبیّات و در نگاهی وسیع‌تر با كلّ نظام فرهنگ بشر فراهم آورد. بدین ترتیب، ساختار‌گرایی با تعیین اصول ساختاری، چه در آثار منفرد و چه در روابط میان آثار، بر آن بوده و هست تا روشی علمی را برای مطالعات ادبی فراهم سازد.

در فعّالیّت ساختاری، خوانندة منتقد، درك كلّی از اثر را رها می كند و به اجزای اثر و ارتباط صوری بين آنها می‌پردازد. در میان ساختارگرایان بر سر این كه كوچك‌ترین واحد مورد بررسی در یك متن منفرد چه چیزی است، اختلاف نظرهایی وجود دارد كه منجر به ارائة نظريّة‌های متفاوت شده است. همین تفاوتها ارائة یك تعریف واحد از این شیوه را دشوار می‌سازد. با وجود این، در تمام این نظريّة‌ها یك نكتة مشترك وجود دارد و آن بررسی ارتباط بین اجزای یك واحد ادبی است.

بررسی ساختاری فرمهای روایی، با وجود پیشینه‌ای كه داشت، تقریباً با كار ولادیمیر پراپ ((Vladimir Propp با نام«ریخت‌شناسی قصّه‌های پریان» (Morphology of the Folktale) و به دنبال آن بررسی ساختار اسطوره‌ها توسط كلود لوی استروس (Claede Levi-Strauss) آغاز شد. پراپ با توجّه دادن به روابط متقابل كار‌كردها، نقطة شروعی برای گروهی از نظريّة‌پردازان بعدی، به ویژه گروه گرماس (Greimas)، برمون (Bremond) و تودوروف (Todorv) فراهم آورد.

هدف این گروه، بررسی عناصر داستان و قوانین تركیب آنها بود. آنها در صدد بودند با تشخیص كوچك‌ترین واحد روایی و ارتباط آن با واحدهای دیگر به دركی ادبی‌تر از روایت دست یابند. از این میان برمون با ابداع یك نظام مبتنی بر نمایش شكل‌واره‌ای، چگونگی روابط بین كوچك‌ترین واحدها را كشف كرد و واحد پاية روایت را «پی‌رفت» (sequence) نامید (اسكولز، 1383: 91-139).

طی دهه‌های اخیر، بررسی ساختاری آثار ادبی مورد توجّه پژوهش‌گران ایرانی قرار گرفت و آثار پراكنده‌ای در این زمینه نوشته شد. با وجود این، بررسیهای موجود پاسخ گوی حجم عظیم متون روایی معاصر نیست، و رمانهای ارزشمندی كه از سوی نویسندگان قدرتمند به رشتة تحریر در آمده است از بررسيهاي صوری و ساختاری بر كنار مانده‌اند.

 در اين مقاله كه بخشي از يك پژوهش گسترده در پيوند با تحليل ساختاري رمان  كليدر است، تلاش شده چگونگي كاربرد نظريّة ساختاري در مورد این رمان ارزشمند زبان فارسي بررسي شود. اين مقاله شامل دو بخش است: در بخش نخست، شيوة بررسي ساختار روايت توسط كلود برمون مطرح مي‌شود و در بخش دوم، شيوة پرداخت عناصر داستاني از لحاظ ساختاري در رمان كليدر بررسي مي‌شود. بنابراين، هدف اين مقاله، تحليل ساختاري رمان بلند كليدر بر پاية نظريّة برمون نيست؛ بلكه اين مقاله بر آن است تا چگونگي و شيوة بررسي ساختاري رمان ياد شده را بر اساس نظريّة برمون نشان دهد و اين موضوعي است كه هنوز در متون ادبي فارسي بدان پرداخته نشده است و مي‌تواند راهي ديگر را در تحليل ساختاري برخي از متون نشان دهد.

1-2. برمون و كاركرد‌هاي سه‌گانة پی‌رفت‌

كلود برمون از نخستين كساني بود كه از منظر معنا شناسي به روايت توجّه كرد. او در نخستين جستارهايش پيرامون كاركرد‌هايي كه پراپ از حكايت پريان استخراج كرده بود متذكّر شد كه برخي از كاركردها با يكديگر ارتباط منطقي دارند و از نظر معنايي بر يكديگر دلالت مي‌كنند. بنابراين تلاش كرد تا ماهيّت اين پيوند‌ها را ميان عناصر اوّليّة داستان بيابد.

 برمون با حذف كاركردهاي ميانجي كه نظم ساختاري محور اصلي را برهم زده بودند، به ساختاري مبتني بر ارتباط معنادار گزاره‌هاي كاركرد دست‌يافت و با نمايش شكل‌وارة اين گزاره‌ها توانست رابطة زير مجموعه‌هاي منطقي را در كلّ يك روايت روشن كند. بدين ترتيب بر اساس گفتة خودش، او از يكي از بدترين گرفتاريهاي فرماليسم كه عدم قابليّت نوع شناسي و تمايزگذاري بين فرمها بود، رها شد (اسكولز، 1383: 138).

برمون پیشنهاد کرد به جاي آن كه كاركرد در معناي مورد نظر پراپي را به عنوان كوچك‌ترين واحد روايت در نظر بگيريم، توالي منطقي چند كاركرد را به عنوان واحد اساسي مدّ  نظر قرار دهیم. او اين توالي منطقي چند كاركرد را "sequence" مي‌نامد كه معادل آن در فارسي به واژة «پی‌رفت‌» ترجمه شده است. برمون هر پی‌رفت‌ را ناشي از حركت از موقعيّت تعادل به سمت عدم تعادل و بازگشت مجدّد به سوي تعادل مي‌داند (همان: 138-141). نمودار زير  مي‌تواند منظور برمون را آشكارتر نشان دهد او براي نشان دادن نقشة يك پی‌رفت‌ به سه مرحلة تدريجي تكاملي1 اشاره مي كند:

نخست، موقعيّت پايداري كه امكان دگرگوني را به واسطة وضعيّتي دروني يا بيروني داشته باشد؛

دوم، امكان دگرگوني كه وضعيّت به فعل در مي‌آيد و بر موقعيّت پايدار تأثير مي‌گذارد؛

سوم، امكان دگرگون شدن وضعيّت ثابت اوليّه يا ثابت باقي ماندن آن.

بنابراين، در هر مرحله‌ از گسترش پی‌رفت‌، حق انتخاب يا امكان دگرگوني وجود دارد. مرحلة دوم از اين مراحل سه گانه را مرحلة گذار ناميده‌اند كه خود مي‌تواند دربرگيرندة سلسله‌اي از كاركرد‌ها در قالب پی‌رفتهاي جداگانه باشد. (احمدي، 1380: 166- 168) 

برمون ساختار هر روايتي را با يك بردار يا با پرواز يك تير، مقايسه مي‌كند. كافي است كمان كشيده شود و تير به سوي هدف نشانه رود تا موقعيّت پايه به وجود آيد. به فعل درنيامدن اين موقعيّت، همان خارج كردن تير از چلّة كمان است بي‌آن كه پرتابش كنيم. امّا همين كه تير از چلّه رها شد، هرچند شايد باد آن را ببرد يا از اشياي گوناگوني كمانه كند، نهايتاً علي‌القاعده، به هدف مي‌زند يا نمي‌زند (اسكولز ،1383 : ص 140).

بنابراين برمون در تعريف روايت، آن را توالي چند كاركرد پراپي مي‌داند كه تداومي غايت‌مندانه دارد و بر مبناي اين باور شكل گرفته است كه « هر چه رخ مي‌دهد، برنامه‌ريزي شده است.» اين تعريف برمون و نظرگاه او، بر تكية هرچه بيشتر برطرحهاي منطقي و نظام علّي معلولي منسجم دلالت مي‌كند. بر اين اساس، مي‌توان يك داستان كامل را هر قدر هم كه بلند و پيچيده باشد از طريق تلفيق پی‌رفتها معرفي كرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بررسی تکنیک­های روایی در رمان شازده احتجاب هوشنگ گلشیری – بخش سوم

 

با توجه به توضیحی که پیش از این در پیوند با تک‌گویی درونی غیر مستقیم آورده شد، از صفحۀ 61 تا 85 اگر همۀ ضمیرها­ی سوم شخص (دانای کل) را در تک‌گویی‌ها­ی فخری تبدیل به اول شخص کنیم، نه تنها هیچ پیچیدگی در گفته‌های فخری نیست، بلکه بسیار روشن و دریافتنی است. خواننده می‌داند که فخری در حال یاد آوری خاطراتی است که در گذشته اتفاق افتاده است و اکنون مدام ذهن فخری را به خود مشغول می‌دارد. در واقع من-راوی مدام جای خود را به او-راوی می­دهد.

     هرجا که مربوط به زمان حال است، از زاویۀ دید سوم شخص  و هرجا که مربوط به زمان گذشته است از زاویۀ دید اول شخص، یعنی فخری، بیان می شود. در حالی که با اندکی درنگ در­یافته می­شود که او-راوی مدام از زبان من-راوی سخن می‌گوید. «یکی از عللی که باعث پیچیدگی شازده احتجاب و برخی از داستان‌های دیگر گلشیری می­شود، به­کارگیری همین شیوه است که گاه مشخص نیست کدام شخصیت سخن می­گوید و یا اینکه روشن نیست، داستان کجا از سوی شخصیت بیان می­شود و کجا توسط راوی» (فلکی،1382: ­ص54). اما اگر دانسته شود که اکثر این پراکندگی‌ها تک‌گویی درونی غیر مستقیم است، فهم داستان‌های گلشیری ساده­تر می­­شود. به نظر می­رسد تمام تک­گویی‌های فخری از صفحۀ 61 تا 85 به شیوۀ تک­گویی درونی غیرمستقیم بیان شده است. کاربرد این تکنیک در تک‌گویی‌های فخری ضروری به نظر می­رسد. می‌دانیم که شازده احتجاب که در زمان زنده بودن فخرالنساء محبتی از وی ندیده است، پس از مرگش حتی در حضور جنازۀ او با فخری همبستر می­شود. از آن پس نیز از فخری می­خواهد که کاملاً خود را به هیأت فخرالنساء دربیاورد؛ مدام لباس‌های تور سفید فخرالنساء را بپوشد؛ شراب بخورد و حتی خالی مصنوعی گوشۀ لبش بگذارد تا یکسره شبیه فخرالنساء شود. فخری نقش فخرالنساء را بازی کند. فخری باید هر لحظه باید منتظر باشد تا شازده صدا بزند:

فخری! تا فخری بلند شود و لچکش را روی سرش بیندازد، پیش‌بندش را ببندد و میز را بچیند و وقتی شازده دستش را شست و خشک کرد و داد زد فخرالنساء! لچک را توی جیب پیشبند فخری بگذارد، پیراهنش را عوض کند، رو به روی آینه بنشیند و تندتند صورتش را بزک کند و برود توی اتاق غذاخوری روبه‌روی شازده بنشیند، شامش را بخورد و شازده که رفت بالا، فخری ظرف‌ها را جمع کند و بشوید، و فخرالنساء خودش را بزک کند و برود توی اتاق خواب تا شازده نیمه‌های شب پیدایش شود و آهسته بگوید: خوابی فخرالنساء؟ (گلشیری،­1380:­ص8­و9)

     در زمان حال، فخری جای خودش نیست؛ پس، از نگاه فخرالنساء می­بیند و فخری برایش فردی است که در باره‌اش سخن می‌گوید. در حالی که وقتی به گذشته بر می‌گردد خود فخری می شود و از زبان خودش سخن می‌گوید: «می‌گه: فخرالنساء این حرفا از تو قبیحه. من که فخرالنساء نیستم؛ من فخری‌ام» (همان:62). فخری وجود خود را با بازی کردنِ نقش فخرالنساء برای شازده احتجاب از دست داده است. دو نمونۀ زیر به‌گونه­ای آشکار این ادعا را اثبات اثبات می­کند: «پس اقلا یکی را بیاورد که با من همزبان باشد، اگر فخری بودش...»(همان:­ص72). این جمله از زبان فخری است و دیگر:«آن وقت من و فخری، نه، من و فخرالنساء، دو تا زن تنها، صبح تا شب توی این خانه با این دیوارها» (همان:­ص78).

     در این تک­گویی، فخری خود را کاملاً از یاد برده و به‌گونه­ای حرف می­زند که انگار فخری کس دیگری است. فخری مدام در تضاد شخصیت خود با شخصیتی که نقش آن را بازی می­کند قرار دارد:

نشستم روبه‌روی آینه، توی آینه هنوز فخری بود که گریه می­کرد، اسباب آرایش خانم روی میز بود، جلو آینه موهایم را شانه زدم، بعد خال را گذاشتم...خانم توی آینه نبود. فخری بود.گریه نمی­کرد. کاش سرفه می­کردم، مثل خانمم. (همان:­ص84)

    پس چرخش زاویۀ دید دقیقاً متناسب با چرخش شخصیت فخری در ذهن و حرکات اوست و همان‌طور که پیشتر گفته شد اگر گاهی سخنانی از زاویۀ دید سوم شخص بیان می­شود، در واقع خود فخری است که سخن می­گوید، با این تفاوت که خود را در قالب یک «شخص سوم» می­بیند. نمونۀ زیر این تکنیک را آشکار می­کند:

دستبند­ها را برداشت و یکی­یکی دستش کرد: هنوز تنگه. این انگشت‌ها! انگشت‌های خانم کشیده و سفید بودند. ناخن‌هایش...آخر وقتی آدم از صبح تا شب با این همه ظرف... برق دستبند­ها را توی آینه نگاه کرد و فضای کنار بخاری را که فخری هنوز آنجا، پشت سر خانمش، ایستاده بود: شازده توی تاریکی ایستاده بود. داشت دست‌های سردش را به تن برهنۀ فخری می­کشید. آهسته‌آهسته رفتم نزدیکش. دستم را گذاشتم روی شانه­اش، گفتم: شازده، قباحت دارد، پس اقلاً مثل جد کبیرت عقدش کن. شازده برنگشت، داشت گردن فخری را  می­بوسید. دستش را دور کمر من، دور کمر فخری، حلقه کرده بود. گفت: من که بچه­ام نمی‌شود، فخرالنساء. گفتم: پس اقلاً ببرش روی تخت، اینجا که نمی­شود. شازده گفت: باشد، تو یک کم حوصله داشته باش. از اتاق آمدم بیرون. هنوز آن گوشه، توی تاریکی به هم پیچیده بودند. (گلشیری، 1380: ص69)

     اینک برای روشن­تر شدن مقصود، فعل‌ها- آن‌گونه که می­توانستند باشند- در جمله­ها باز­نویسی می­شوند:

دستبند­ها را برداشت (برداشتم) و یکی­یکی دستش کرد (دستم کردم): هنوز تنگه. این انگشتها! انگشتهای خانم کشیده و سفید بودند. ناخن‌هایش...آخر وقتی آدم از صبح تا شب با این همه ظرف... برق دستبند­ها را توی آینه نگاه کرد (کردم) و فضای کنار بخاری را که فخری (من) هنوز آنجا پشت سر خانمش (خانمم)، ایستاده بود (بودم): شازده توی تاریکی ایستاده بود، داشت دست‌های سردش را به تن برهنۀ فخری (من) می­کشید. آهسته‌آهسته رفتم نزدیکش. دستم را گذاشتم روی شانه­اش، گفتم: «شازده، قباحت دارد، پس اقلاً مثل جد کبیرت عقدش کن». شازده برنگشت، داشت گردن فخری (من)را می­بوسید. دستش را دور کمر من، دور کمر فخری، حلقه کرده بود، گفت: «من که بچه­ام نمی­شود، فخرالنساء» گفتم: «پس اقلاً ببرش (مرا ببر) روی تخت، اینجا که نمی­شود». شازده گفت:« باشد، تو یک کم حوصله داشته باش». از اتاق آمدم بیرون. هنوز آن گوشه، توی تاریکی به هم پیچیده بودند.

  از صفحۀ 11تا 12 و 14 تا نیمۀ 15 و نیز از 85 تا 115 یعنی جمعاً سی و دو صفحه و نیم که تک­گویی‌های شازده احتجاب است، چیزی جز یادآوری خاطرات نیست که همة یادآوری‌ها ساختاری منطقی دارند و در واقع، تک­گویی‌های شازده احتجاب، تک­گویی درونی مستقیم روشن است. نمونه­های زیر این معنی را بهتر نشان می­دهد. در این قسمت شازده نه تنها کاملاً واقف به گفته­های خویش است، بلکه دلایل منطقی را در ذهن خود برای بیرون کردن پدر فخری مرور می­کند:

حیدرعلی توی خانۀ خودم باز زن گرفت. چه آدم سمجی بود! آمده بود که من و دخترم با همیم. هر کس دخترم را خواست باید من را هم بخواهد». انداختمش بیرون. نمی­شد اگر راهش می­دادم وقتی فخری آن ریش توپی سپید و قد کوتاه و دست‌های پیر پدرش را می­دید می­فهمید که فخری است، فخرالنساء نیست. خوب کاری کردم. تا دو سال بعد هم زنده بود. پولش می­دادم. گفت: اگر فخری را عقد نکنی می­روم عارض می­شوم. گفتم: برو هر غلطی می­خواهی بکن. پولش دادم. هر ماه مقرری­اش را سر موعد می‌رساندم... (همان:­ص93)

     در نمونۀ زیر، شازده در حال یاد­آوری خاطرات فخرالنساء است:

گفت: «خسرو خان سرخ شده­ای؟ خیلی عجیب است! توی این خانه و میان این‌همه عترت و عصمت. آن‌هم تو با این قد و شمایل! حتماً...» از کجا می­دانست؟ با منیره خاتون که فقط... پدربزرگ گفت: بازی می­کردی؟ دو زانو روی تختش نشسته بود...» (همان:95)

سپس شازده این تک­گویی را ادامه می­دهد ولی کاملاً واقف است که از قبل به فخرالنساء می­اندیشیده است و از خودش می­پرسد: «چرا به منیره‌خاتون رسیدم؟» (همان­:­ص97).

 

4. نتیجه‌گیری

شازده احتجاب رمانی منسجم و ساختمند است که تمامی بخش‌های آن به‌طور منظم و منطقی در جای خود قرار گرفته­اند. هرچند به گفتۀ خود گلشیری: «تحریر اول شازده احتجاب چند صفحه بیشتر نبود: آدمی که نشسته بود و سرفه می­کرد و خاطراتی یادش می­آمد و دست آخر آن شب باید می­مرد» (گلشیری، 1380: ­ص15). اما شاید به دلیل اعتقاد گلشیری بر ضرورت توجه به طرح داستانی با چارچوبی کاملاً اندیشیده، این اثر بیش از دیگر داستان‌های سیال ذهن از طرحی منسجم برخوردار شده است (بیات، 1387:­ص­242).

     گلشیری معتقد است: «عامل اصلی در هر واقعه نه خود واقعه که راوی یا حداقل منظری است که از آن به واقعه می­نگریم» (گلشیری، 1380:­ص­30). در رمان شازده احتجاب، همواره گلشیری سعی کرده تا آنجا که می­تواند نقش نویسنده را در داستان کم­رنگ کند و تحلیل را به عهدۀ خواننده بگذارد تا از طریق تک­گویی‌های درونی شخصیت‌ها و ذهنیات آ­نها به داوری بنشیند. «منظری که گلشیری از آن به رابطۀ خواننده و داستان می­نگرد، بیشتر به رویارویی مخاطب اثر با روایت‌های متعدد و موازی از رخدادی واحد معطوف است، نه ارائۀ ذهنیات شخصیتی واحد در فضایی حاکی از ابهام و تردید و عدم قطعیت» (ابیات،1387:­ص 239­). ولی با بررسی دقیق این رمان دریافته می­شود که در صفحات زیادی از این اثر راوی دانای کل حضور دارد و هرجا که راوی دانای کل حاضر نیست، از تک­گویی مستقیم روشن استفاده شده است. این پدیده امکان دخالت کامل را از خواننده سلب می­کند. بررسی دقیق روایت در این اثر نشان می­دهد که هرجا تک‌گویی‌ها کارآمد نبوده است، دانای کل روایت داستان را بر عهده گرفته است.

      سخن آخر اینکه روایت در این رمان به شیوۀ رمان‌های جریان سیال ذهن است، اما اغتشاش و بی‌نظمی رمان‌های جریان سیال ذهن را ندارد.

 

پی‌نوشت‌ها

1- Monologue

2- Interior monologue

3- Stream of consciousness

4- Association of ideas

5-  Indirect Interior monologue

6- Free indirect style speech

7-Mixtuer method

8-Clear Indirect Interior monologue

9- Unclear Indirect Interior monologue

10- Doriet chon?

11- William James

12- Principles of psychology

13- Chain of thought

14-Train of thought

15- Edward Do Jurden

16- Lourels Have Been cut

17- Virginia Wolf

18- William Faulkner

19- James Joyce

20- Ulysses

21- Pre speech levels

22- Rational Verbalization

23- Synchronicity

 

 

منابع

آلوت، میریام(1368) رمان به روایت رمان‌نویسان. ترجمۀ علی محمد حق شناس، تهران، نشر مرکز.

ایدل، لئون(1374) قصۀ روان­شناختی نو، ترجمۀ ناهید سرمد، تهران، شباویز.

بارگاس یوسا، ماریا(1386) عیش مدام (فلوبر و مادام بواری)، ترجمۀ عبدالله کوثری، تهران، نیلوفر.

بیات، حسین(1387) داستان‌نویسی جریان سیال ذهن، تهران، علمی فرهنگی.

رضایی، عربعلی(1382) واژگان توصیفی ادبیات، (انگلیسی- فارسی)، تهران، فرهنگ معاصر.

سارتر، ژان پل(1369) «زمان در نظر فاکنر»، ترجمۀ ابوالحسن نجفی، خشم و هیاهو، ترجمۀ صالح حسینی، تهران، نیلوفر.

فاکنر، ویلیام (1369) خشم و هیاهو، ترجمۀ صالح حسینی، تهران، نیلوفر.

فلکی، محمود (1382) روایت داستان ( تئوری­های پایه­ای داستان‌نویسی) ، تهران، بازتاب­نگار.

گلشیری، هوشنگ (1380) شازده احتجاب، تهران، نیلوفر.

ـــــــــــــــــ  (1380) « شازده احتجاب از زبان گلشیری»، همراه با شازده احتجاب، گردآوردۀ فرزانه طاهری و عبدالعلی عظیمی، تهران، نشر دیگر.

میر­صادقی، جمال، میرصادقی، میمنت (1377) واژه‌نامۀ هنر داستان نویسی، تهران، کتاب مهناز.

مندنی­پور، شهریار(1380) کتاب ارواح شهرزاد (سازه­ها، شگرد­ها و فرمهای داستان ‌نویسی)، تهران، ققنوس.

 

 

 

بررسی تکنیک های روایی در رمان شازده احتجاب هوشنگ گلشیری - بخش دوم

 

2-2 تك‌گويي دروني غير مستقيم

در تك‌گويي دروني غير مستقيم، راوي، داستان را از زاويۀ ديد سوم شخص باز مي‌گويد. بر خلاف تك‌گويي دروني مستقيم كه جمله‌ها با نقل قول مستقيم و در نتيجه، از سوي اول شخص ارائه مي‌شود، در اين نوع تك‌گويي جمله‌ها با نقل قول غير مستقيم و از ذهن سوم شخص بيان مي‌گردد.

     یادآوری می­شود كه اين سوم شخص راوي كسي جز من راوي نيست كه به جاي آنكه در قالب «من»به شرح ماجرا بپردازد، از زاويۀ ديد «او» داستان را باز­گو مي‌كند. در واقع، راوي ذهنش را از منِ ديگرِ خود ارائه مي‌دهد. يعني تك‌گويي دروني خود را در قالب «او» بيان مي‌كند. «در اين نوع تك‌گويي دروني جابه‌جايي زاويۀ ديد باعث پيچيدگي داستان و گاه بدفهمي آن مي‌شود» (فلكي،­1382: ص50). اين مثال از شازده احتجاب نمونه‌ا‌ي روشن براي اين نوع تك‌گويي است:

 شازده سرفه كرد و فخري كشو را كشيد. اسباب آرايش خانمش را به هم زد. آينۀ كوچك خانمش را برداشت، بازش كرد. يك طرفش، خانمش بود و شازده احتجاب. پهلوي هم ايستاده بودند. موهاي شازده‌ تنك بود و موهاي خانم پرپشت و سياه. شيشۀ روي عكس را پاك كرد و خال خانمش را ديد و حتي دو‌تا چين نازك كنار لب‌ها را و بعد چشم‌ها را كه پشت شيشۀ عينك تار مي‌زد. وقتي خواستم عينكو بذارم چه الم‌شنگه‌اي راه انداخت. گفت: «من گفتم فخرالنساء باش، نگفتم كه همۀ اداهاي اونو...» (گلشيري،1380:­ ص­60 و 61)

     از «شازده سرفه كرد» تا «شيشۀ عينك تار مي‌زد» از زاويۀ ‌ديد سوم شخص (او- راوي) روايت شده است. ولي همۀ اين گفتار در ذهن فخري مي‌گذرد و نويسنده يا راوي دخالتي در آن ندارد؛ بلكه همان اول شخص است كه در قالب سوم شخص بيان مي‌شود. بلافاصله جملۀ «وقتي خواستم عينكو بذارم چه الم‌شنگه‌اي راه انداخت» كه ادامۀ انديشۀ فخري است، در قالب من- رواي ارائه مي‌گردد يعني از تك‌گويي دروني غير مستقيم به تك‌گويي دروني مستقيم تغيير مي‌يابد.

     «در تك‌گويي دروني غير مستقيم، از آنجا كه داستان از زاويۀ او- راوي- مطرح مي‌شود و راوي وجودش را در قالب ديگري بيان مي‌كند، به نظر مي‌رسد كه راوي وجود ندارد و خواننده همه چيز را از طريق بازتاب ذهن شخصيت- نه راوي- مشاهده مي‌كند. به اين دليل، چنين شخصيتي بازتابنده20 ناميده مي‌شود. حتي گاهي تشخيص صداي راوي از صداي شخصيت دشوار است. «روي پاسکال» چنين حالتی از تك‌گويي را « دو صدايي» يا «صداي دوگانه» مي‌نامد. زيرا اين نوع گزارش ذهني مي‌تواند آميزه‌اي از صداي راوي و شخصيت باشد» (فلكي، 1382:­ ص54 و 55).

 

3-2 شيوۀ مختلط (داناي كل+ انواع تك‌گويي‌ها)

در اين شيوه، در عين حال كه تك‌گوييِ دروني (هر نوعش) براي بيان داستان به كار گرفته مي‌شود، راوي نيز به عنوان داناي كل در لابه‌لاي تك‌گويي‌ها حضور مي‌يابد. «آنچه در اين شيوه تعيين كننده است، همين حضور راوي به عنوان داناي كل در ميان تك‌گويي‌هاي دروني است» (فلكي، 1382: ص­56).

 ­    

3. بررسی نوع روایت در شازده احتجاب

وجود زاویه‌دیدهای مختلف در رمان به تحرک، چندصدایی و پویایی رمان کمک می‌کند و این خود از ویژگی‌های بارز رمان شازده احتجاب است. البته « تغییرات به‌جا و به‌موقعِ زاویۀ دید می‌تواند یک داستان را غنی و پرمایه ساخته به آن عمق ببخشد و یا به آن ظرافت و طرحی چندوجهی و هرمی شکل بدهد یا ممکن است داستان را مخدوش نماید و از هم بپاشد» (بارگاس،1382: ­ص83).

     روایت شازده احتجاب با راوی دانای کل محدود به ذهن شازده آغازمی­گردد: «شازده توی همان صندلی راحتی‌اش فرورفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه می‌کرد» (گلشیری،­1380: ­ص7).

اما چنانکه خواهیم دید، گلشیری به این زاویه دید وفادارنمی‌ماند و جابه‌جا در ذهن شخصیت‌ها رسوخ می‌کند و روایت را به آنها می سپارد. در این داستان، مدام با چرخش زاویۀ دید روبه­روییم. البته ورود و خروج راویِ دانای کل به ذهن شازده احتجاب و از ذهن شازده به ذهن فخری و دوباره سپردن روایت به راوی دانای کل در این رمان چنان با مهارت و هنرمندی انجام می‌شود که یک کل پیوسته و زیبا را می‌آفریند.

     اولین چرخش زاویۀ دید در صفحۀ نهم رمان  اتفاق می افتد: روایت از دانای کل به اول شخص مفرد یعنی شازده احتجاب تغییر می‌یابد. محرکِ تداعی ذهن شازده، آواز جیرجیرک‌هاست:

آواز جیرجیرک‌ها نخی بی‌انتها بود، کلافی سردرگم که در تمامی پهنۀ شب ادامه داشت، شاید لای  علف‌های هرز باغچه باشند،...گفتم:« فخری این پرده‌ها را کیپ بکش... (گلشیری،1380­:­ص9)

     در دو سطر بعد، دوباره راوی دانای کل روایت را در دست می‌گیرد. سپس در پاراگراف بعد، بدون اشاره به فعل روایت، با تغییر لحن راوی به نظر می­رسد راوی اکنون شازده احتجاب است که فخرالنساء را به یاد می‌آورد: «دهان فخرالنساء چه کوچک بود؛ آن قدر کوچک که وقتی می­خندید، فقط چند دندان سفیدش پیدا می‌شد...( همان: ­ص10) و این روایت ادامه دارد تا آنجا که فعل«گفتم» آشکار می‌کند- همان­گونه که به نظر رسیده بود- راوی شازده احتجاب است که داستان را از زاویۀ دید اول شخص روایت می­کند.

     در صفحۀ 12، دوباره روایت به دانای کل محدود به ذهن شازده سپرده می‌شود: «شازده نگاه کرد، روی بدنۀ ساغر یک زن برهنه بود، با موهای افشان...» سپس در صفحۀ چهاردهم، چرخش زاویۀ دید، روایت را به شازده می‌دهد و تا یک صفحه و نیم بعد، همچنان شازده احتجاب راوی­ است.« گفتم: خواهش می‌کنم، دست بردار. روز دوم نشده شروع کرده‌ای؟ کلاهِ خود را گذاشت روی سر من...». از آن پس تا صفحۀ 60 روایت به راوی دانای کل سپرده می‌شود که روایت را با زاویۀ دید سوم شخص از ذهن شازده بیان می‌کند:

انگشت‌های سرد فخرالنساء گوشهای شازده احتجاب را لمس می‌کرد و انحنای گونه‌ها و چانه‌ها... (همان­: ص­15)

     از صفحۀ61 تا 85، روایت مرتب از زاویۀ دید سوم شخص به اول شخص(فخری) و از فخری به زاویۀ دید سوم شخص می­چرخد که در این میان، سهم روایت اول شخص بیشتر است. از صفحۀ 85 تا 115 راوی دانای کل و شازده احتجاب روایت را پیش می‌برند و در نهایت، از ص116 تا 118 را راوی دانای کل روایت می‌کند. تمام چرخش‌هاي زاويۀ ديد در جدولي به شکل زیر نشان داده شده است.

 

         جدول تفكيك چرخش زاويۀ ديد در رمان شازده احتجاب

زاویۀ دید سوم شخص

 

زاویۀ دید اول شخص      

 

صفحات 7 تا 10

صفحات 13 تا 14

صفحات نيمۀ 15 تا 60

صفحات 61 تا 115 *

صفحات 116 تا 118

 

 

 

 

 

شازده: صفحات 11 تا 12

شازده: صفحات 14 تا  نيمۀ 15

فخري: صفحات 61 تا نيمۀ 85

شازده: صفحات نيمۀ 85 تا 115

 

 

 

 

 

 

 

               

 

* در اين صفحات، زاويۀ ديد هر چند خط يك بار ميان سوم شخص و  اول شخص چرخیده و حجم هركدام جداگانه محاسبه شده است.

    

     به‌طور کلی روایت شازده احتجاب به دو شیوۀ تک‌گویی درونی مستقیم روشن و تک‌گویی درونی غیر مستقیم بیان شده است. با بررسی دقیق‌تر و با توجه به کل متن داستان خواهیم دید که بهترین شیوۀ روایت همین تکنیکی است که گلشیری به کار گرفته است: «در شازده احتجاب، تک‌گویی درونی نسبتاً از انسجام برخوردار است و در آن منطق زبانی و زمانی نسبتاً رعایت می‌شود» (فلکی،­1382:­ص­47).

     در همان صفحه­های نخستین داستان، راوی دانای کل و تک‌گویی شازده احتجاب برخی مسائل را که ممکن است به شیوهۀ رمان‌های سیال ذهن پنهان بماند، برای خواننده آشکار می­کند. برای نمونه، این جمله­ها تا حدود زیادی معرف شخصیت فخری و فخرالنساء است و خوانندۀ تیزبین در همان نگاه اول در­می­یابد که فخری به جای فخرالنساء برای شازده ایفای نقش می­کند:

تا فخری بلند شود و لچکش را روی سرش بیندازد، پیش‌بندش را ببندد و میز را بچیند و وقتی شازده دستش را شست و خشک کرد و داد زد فخرالنساء! لچک را توی جیب پیشبند فخری بگذارد، پیراهنش را عوض کند، روبه‌روی آینه بنشیند و تندتند صورتش را بزک کند و برود توی اتاق غذا خوری روبه‌روی شازده بنشیند، شامش را بخورد و شازده که رفت بالا، فخری ظرف‌ها را جمع کند و بشوید و فخرالنساء خودش را بزک کند و برود توی اتاق خواب تا شازده نیمه‌های شب پیدایش شود و آهسته بگوید: خوابی فخرالنساء؟ (گلشیری،1380: ­ص8و9).

    پس از آن نیز همان‌گونه که گفته­ شد، از صفحۀ 15 تا 60 راوی دانای کل با زاویۀ دید سوم شخص محدود به ذهن شازده احتجاب، داستان را بدون پیچیدگی روایت می‌کند. همه‌جا جمله­ها ساختار منطقی و منظم دارند. راوی ماجرا­ها را منظم نقل می‌کند. تک‌گویی‌های شازده نیز چیزی جز یادآوری خاطرات نیست که منظم به ذهن می­آیند. پیوستگی جمله­های زیر تنها یکی از آن نمونه‌هاست:

و تو پدرسوخته، بیرونش کردی تا برود این طرف و آن طرف بنشیند و بگوید شازدۀ بزرگ، که من، چه کارها که نکردم، که چه‌طور با دست خودم مادر سلیطه­ام را کشتم، که من رفتم در خانۀ حجـﺔ­الاسلام و کهف­المؤمنین و المؤمنات و به نوکر­های آقا گفتم: بگویید بیاید بیرون ... (همان:21)

     ولی گاهی چرخش‌های بیش از اندازۀ زاویۀ دید و راوی متن را مغشوش می­کند. به‌طور مثال در طول سه صفحه- از صفحۀ 17 تا 20 چند ماجرای مهم از ذهن شازده می­گذرد؛ «اگر چشم گنجشکی را دربیاورند تا کجا می‌تواند بپرد؟» (همان:­ ص17)­. یادآوری اینکه جد کبیر برای سرگرمی چشم گنجشک‌ها را در می­آورده است. سپس پدربزرگ از قاب عکس بیرون می­آید و می­خواهد روی صندلی بنشیند، ولی شازده صندلی را به همراه اموال دیگری به یک یهودی فروخته است. بلافاصله ذهن شازده به یاد یهودی می­افتد و با او بگو مگو می­کند، سپس می­خواهد ماجرا را برای پدربزرگ توجیه کند که پدربزرگ اجازه نمی­دهد و داد می­زند: «تو حتی از سر این یکی هم نگذشتی؟» (همان:­ص19). بعد ازآن شازده احتجاب مراد کالسکه‌چی را به یاد می­آورد که از اسب می­افتد و افلیج می­شود. «جا­به­جا شدن مکرر صحنه­ها در ذهن شازده احتجاب بدون توالی و ترتیب زمانی و درآمیختن این جابه‌جایی‌ها با فرایند­های هنی غیر عادی و پیچیدۀ او موجب شده است، رمان شازده احتجاب آشفته به نظر برسد. باید گفت این آشفتگی ظاهری نتیجۀ استفادۀ گلشیری از تکنیک­های متفاوت و گنجاندن آنها به صورت متراکم در فضایی محدود است که در غیاب شگرد­های مربوط به نشانه‌گذاری و استفاده از امکانات حروف مختلف چاپی، بیشتر خوانندگان را سر در گم و آشفته می‌سازد (ابیات،1387:­ص­232).

   

بررسی تکنیک های روایی در رمان شازده احتجاب هوشنگ گلشیری

-   

 (مشترک با خانم دکتر زیبا قلاوندی)

 

بخش نخست

1. مقدمه 

رمان کوتاه شازده احتجاب نوشتۀ هوشنگ گلشیری نخستین تجربۀ جدی نگارش داستان به شیوۀ جریان سیال ذهن در داستان‌نویسی فارسی است. با توجه به تکنیک خاص گلشیری در داستان‌نویسی و دوری از هرگونه تقلید صرف، این رمان شکل و فرم خاص خود را به دست آورده و در نتیجه با داستان‌های جریان سیال ذهن تفاوت‌هایی یافته است.

     شازده احتجاب داستان اضمحلال و فرو پاشی خاندان قاجار است. شخصیت اصلی داستان یکی از شازده‌های عقیم این خاندان است. او در اتاقی که بوی نا می‌دهد و دیوارهایش پر از عکس‌های موریانه‌خوردۀ اجداد و نیاکانش است، آرام­آرام جان می‌دهد.

     شازده احتجاب که گذشتۀ او با نام خسرو شناخته می­شود، در کنار پدربزرگ و در میان عمه­ها، عموها و دبدبه­ها و کبکبه­هایشان بزرگ می‌شود. پدر بزرگ، یعنی همان شازدۀ بزرگ، مردی بسیار مستبد و خون­خوار است، مادرِ خود را می‌کشد، برادر نا تنی­ و زن و سه فرزند او را به چاه می‌اندازد و یکی از زنان خود را داغ می‌کند.

     فخرالنساء، همسر شازده احتجاب، که دختر عمۀ شازده است و خواهر زادۀ شازدۀ بزرگ، از خاندان مادری خود نفرت دارد. او پس از مرگ پدر و مادر بزرگ پدری خود به‌اجبارِ مادرش با شازده احتجاب ازدواج می‌کند، اما هرگز با او پیوندی مهر­آمیز ندارد و پیوسته حکایت خون‌خواری‌های اجدادش را به رخ او می‌کشد.

     شازده با فخری، کلفت فخرالنساء، ارتباطی پنهانی برقرارمی‌کند، اما موفق نمی‌شود حسادت فخرالنساء را برانگیزد و در پی آن محبت او را به دست آورد. به شراب و قمار روی می‌آورد و کم کم املاک پدری را از دست می‌دهد. فخرالنساء از بیماری سلِ موروثی می‌میرد و شازده احتجاب از فخری می‌خواهد که نقش او را بازی کند.

     شخصیت دیگری که پیام­آور مرگ برای شازده و خاندان اوست، «مراد» کالسکه‌چی است. او هر از مدتی خبر یکی از بستگان شازده را می‌آورد تا روزی هم نوبت خود شازده فرا­ می­رسد «و یک شب شازده وقتی پیچیده بود توی کوچه در سایه‌روشن زیر درخت‌ها صندلی چرخدار را دیده بود و مراد را که همان­طور پیر و مچاله توی آن لم داده بود ...» (گلشیری،­1380: ص7). «مراد گفت: شازده جون، شازده احتجاب عمرش را داد به شما. شازده پرسید: احتجاب؟» (گلشیری،­1380: ص117). این­گونه است که یک شب در حالی که فخری بزک کرده و منتظراست شازده او را صدا کند، شازده در اتاق نمور خود در میان عکس‌های موریانه خوردۀ اجدادی جان می‌دهد.         

     هدف این نوشته بررسی نوع روایت در رمان کوتاه شازده احتجاب است. این مقاله در پی آن است تا با بررسی تکنیک­های روایی داستان به این سؤال پاسخ دهد که آیا شازده احتجاب کاملاً به شیوۀ جریان سیال ذهن نوشته شده است یا نه؟ اگر نه، برای روایت این رمان از کدام تکنیک‌های روایی استفاده شده است؟

    پیش از بررسی روایی رمان یاد شده، توضیحی کوتاه دربارۀ  شیوۀ جریان سیال ذهن و انواع تک­گویی‌ها بایسته می­نماید:

 

2. تک‌گویی

«خودگويه»‌ي شخصيت از قرن هيجدهم در رمان‌نويسي مطرح شد، سپس در آستانۀ قرن بيستم به «تك‌گويي دروني» و سپس «جريان سيال ذهن» تبديل شد. مونولوگ از دو واژ‌ۀ يونانيMono (تنها) و Logos (سخن) ساخته شده است كه به معني «با خود سخن‌گفتن يا تک­‌گويي است» (فلكي،­1382: ص­42­). در حقيقت، همان‌گونه كه بسياري از واژه‌ها و اصطلاحات ادبي تعريف جامع و مانعي ندارند، نظريه‌پردازان تعريف واحدي براي تك‌گويي و انواع آن نیز ارائه نكرده‌اند.

     «تك‌گويي، گفتار خاموش يا بازگويي ذهن است؛ به اين معني كه فكر يا خودگويۀ شخصيت داستان نوشته يا اجرا مي‌شود» (همان، ص42).

تك‌گويي عمدتاً از زاويۀ ديد اول شخص يا من- راوي بيان مي‌شود. البته به‌ندرت مي‌تواند از زاويۀ ديد سوم شخص يا او- راوي بيان شود.

     در داستان‌نويسي امروز، تك‌گويي بيشتر به عنوان تك‌گويي دروني مطرح مي‌شود. در تك‌گويي دروني انديشه‌ها و احساساتي كه در ذهن شخصيت داستان جريان دارد، بدون اينكه به زبان آورده شود، از سوی راوی باز­گفته می­شود. راوي تنها افكار ذهن شخصيت داستان را انتقال مي‌دهد و دخالتي در ذهن شخصيت ندارد. اساس تك‌گويي دروني «تداعي معاني» است. (میرصادقي، 1377: ص67) و همواره محركي بيروني يا دروني وجود دارد كه انگیزۀ يادآوري خاطره‌ها و تك‌گويي ذهني شخصيت داستان مي‌شود.

    در يك تقسيم‌بندي كلي، تك‌گويي‌های درونی به سه دسته تقسيم می­شوند:

    الف- تك‌گويي دروني مستقیم

ب‌-   تک‌گویی درونی غیرمستقیم

ج‌-     شیوۀ مختلط (دانای کل + انواع تک‌گویی‌ها)

در بيشتر موارد، تعريف‌های ارائه شده با هم آميخته شده و به جاي يكديگر به كار رفته‌اند، تا جایی که جريان سيال ذهن به جاي تك‌گويي دروني مستقیم روشن و يا برعكس به كار می­رود.

 

1-2 تک‌گویی درونی مستقیم

منظور از تک­گویی درونی مستقیم این است که ذهن شخصیت داستان در موقعیت اول شخص یا من- راوی قرار دارد و افکار وی با نقل قول مستقیم روایت می­شود و مکتوب می­گردد. در واقع گفت‌وگویی صورت نمی­گیرد و راوی افکار شخصیت را مکتوب می­کند. «معمولاً در این تک‌گویی شخصیت حضور کامل دارد؛ زیرا ذهن وی در حال فکر کردن به خاطره‌ها، تجربه‌ها، آرزوها و احساسات خود است. در نتیجه به شکل من، حضور و وجودش را اعلام می­کند» (فلکی،­1382 : ص 43).

   تک‌گویی درونی خود به سه گونه تقسیم می­شود:

   1-1-2 تك‌گويي دروني مستقيم روشن

    در این شیوه از روایت، افكاري كه از ذهن شخصيت داستان مي‌گذرد، ساده و روشن است، به گونه­ای كه براي خواننده قابل فهم است. رابطۀ علي و معلولي جمله‌ها در آن آشكار است. ذهن و زبان نسبتاً داراي انسجام هستند و در مجموع جست‌وجوی كمتري نياز دارد تا خواننده موضوع و مقصود جمله‌ها را دريابد.

    2-1-2 تك‌گويي دروني مستقيم گنگ (ناروشن)

    در اين‌گونه از تك‌گويي، افكار و احساسات شخصيت به صورت گنگ و غير منسجم بيان مي‌شود. فهم و درك جمله‌ها و كشف رابطۀ منطقي میان جمله‌ها براي خواننده دشوار است. اين نوع تك‌گويي به جريان سيال ذهن يا سيلان ذهن معروف شده است. همان‌گونه كه گفته شد، معمولاً تك‌گويي دروني مستقيم روشن و گنگ را به جاي يكديگر به كار مي‌برند. در حالي كه با هم متفاوت‌اند. «دوريت كن جريان سيال ذهن را گفتار مستقيم گنگ مي‌نامد» (فلكي،1382: ص44).

   3-1-2 جريان سيال ذهن(تك‌گويي دروني مستقيم گنگ يا ناروشن)

اصطلاح جريان سيال ذهن را نخستين بار «ويليام جيمز» فيلسوف و روان­شناس آمريکايي، (1842-1910م) در كتاب «اصول روان­شناسي» (1890م) مطرح كرد. وي كوشيد تا برخي مفاهيم مورد نظر و تجربه‌هاي ذهني خود را به كمك آن شرح دهد (رضايي، 1380: ص320).

     ويليام جيمز ابتدا اصطلاحاتي مانند «سلسلۀ فكر» و «رشتۀ فكر» را ردّ كرد، زيرا معتقد بود كه اين دو عبارت مفهوم پيوستگي را به ذهن مي‌رساند. در حالي كه Stream در اصطلاح Stream of Consciousness)  (Theيا جريان سيال ذهن، در لغت به معني رودخانه يا نهر است و در واقع استعاره‌اي است که از عنوان سيال ذهن مورد نظر است (ايدل ،1374: ص71).

     در زبان فارسي، معمولاً اصطلاح(The Stream of Consciousness)  به جريان سيال ذهن یا سيلان ذهن يا سيلان آگاهي ترجمه شده­­ است. به نظر مي‌رسد با توجه به تعاريف ارائه شده، براي اين اصطلاح، جريان سيال ذهن از دو ترجمۀ ديگر جامع‌تر باشد.

     شيوۀ جريان سيال ذهن به همت «ادوارد دو ژاردن» با رمان كوتاه «برگ‌هاي بو چيده شده‌اند» (1888) پديد آمد و بر بسياري نويسندگان همچون «ويرجينيا وولف»و «ويليام فاكنر» تأثير نهاد، اما در نهايت «جيمز جويس» با بهره‌گيري از اين شيوه نشان داد كه «چگونه رمان‌نويسان جدي قرن بيستم بايد احساس كنند كه فراخوانده شده‌اند تا هنر خود را بيالايند و آن را در خدمت هشياري سرگردان و بي سكان بشري در آورند» (آلوت، 1368: ص154).

     در اوليسیس جيمز جويس كه يكي از بهترين نمونه‌هاي اين شیوه است، جريان سيال ذهن همواره ناگهاني آغاز مي‌شود و ناگهاني نيز پايان مي‌گيرد. خواننده ظاهراً احساس مي‌كند كه جمله‌ها پاره‌هايي بي ارتباط هستند و گمان مي‌كند اين جريان دور شدن از منطق زبان‌شناختي است. اما از طريق تداعي معاني مي‌توان پي برد كه شگردي كار آمد در شخصيت‌پردازي واقع‌گرايانه‌ي آن نهفته است (رضايي، 1380: ص320).

     در شيوۀ جريان سيال ذهن، احساسات و انديشه‌ها بدون منطقِ روشن و قابل فهم در ذهن شخصيت داستان جريان مي‌يابند. در اين شيوه، تك‌گويي دروني شخصيت همان‌گونه كه در ذهن جريان دارد، نوشته مي‌شود. بر خلاف تك‌گويي روشن كه نويسنده با دست‌كاري در ذهن شخصيت، درون او را مي‌نويسد، راوي در شیوۀ سیال ذهن بدون دخالت هرآنچه را كه در ذهن شخصيت مي‌گذرد روايت مي‌كند. از همین رو معمولاً روايت نامنسجم و گنگ است.

     «پرواز فكر به گونه‌اي است كه خود آگاه و ناخودآگاه، زمان حال و گذشته و آينده، حوادث و خاطره‌ها و احساسات درهم مي‌شوند و يافتن رابطه‌ها دشوار مي‌گردد. در واقع، جريان سيال ذهن مجموعۀ در هم و گسستۀ تداعي‌ها، لحظه‌ها و عواطف است كه در آن لايه‌هاي خودآگاه و ناخودآگاه از هم مي‌گذرند» (فلكي،­1382: ص46).

شيوۀ جريان سيال ذهن بيش از آنكه به ملاحظات ساختاري، داراي هرگونه ارزش ذاتي باشد، از اين لحاظ در خور امتياز است كه بيش از هر گونۀ ديگري انعطاف‌پذير است؛ در عين حال سبب شده است تا از رهگذر شيوه‌اي هنرمندانه، درك و بينش بسيار ژرف‌تري نسبت به حركت‌هاي ذهن و عواطف، به درون جهان رمان‌نويسي رسوخ كند (آلوت، 1368: ص 415).

در جريان سيال ذهن، نويسنده تمام احساس‌ها، تداعي‌ها و فكرهايي را كه به‌طور اتفاقي در ذهن شخصيت داستان اتفاق مي‌افتد، بدون توجه به تفاوت آنها در سطوح مختلف و بدون هيچ توضيح، تفسير يا تحليلي مكتوب مي‌كند. در اين شيوه، تداعي آزاد نقش اصلي را در بیان احساس و افكار ذهني شخصيت بر عهده دارد.

1-3-1-2 زمان و جريان سيال ذهن

زمان، مهمترين خصيصۀ رمان و مخصوصاً رمان‌هاي جريان سيال ذهن در عصر حاضر است. این عنصر يكي از عناصر تعيين‌كننده و انسجام‌بخش در هر اثر ادبي است، اما آنچه در اين نوشته در کانون توجه است، «زمان» به مفهوم جديد آن يا به عبارتي مفهوم قرن بيستمي آن است که زمان حسی یا ذهنی هم نامیده می­شود. زمان ذهني يا زمان حسي با تيك تاك‌هاي ساعت مچي قابل سنجش نيست و جريان نامنظم خاطرات و رؤياهاست. اين زمان از هيچ نظمي پيروي نمي‌كند و گاهي يك ساعت در ذهن يك شخصيت يك روز طول مي‌كشد يا برعكس. گذشته و حال و آينده در اين زمان غير قابل تفكيك‌اند.

     به گفتۀ ایدل: اين نوع از «زمان» يا به عبارتي زمان غير ساعتي، نقش بسيار زيادي در شكل‌گيري رمان مدرن داشته است. زمان به اين معني، رشته‌اي از حوادث پشت سر هم نيست؛ بلكه جريان دائمي در ذهن انسان است كه در آن وقايع گذشته در حركتي سيال، مدام به زبان حال انديشیده مي‌شوند. همان‌گونه كه «برگسون» نشان داد كه تجربه، ما را دايماً به قالبي جديد در مي‌آورد و آگاهي تداوم گذشته‌اي است نامحدود در زمان حالي زنده (ايدل، 1374: ص 37).

     اين زمان مقياس خاص خودش را دارد و با مقياس‌هاي مكانيكي سنجيده نمي‌شود. گذشته و آينده هر دو در ذهن انسان در زمان حال غوطه‌ورند. «ژان پل سارتر» در مقالۀ «زمان در نظر فاکنر» مي‌گويد: «آنگاه آنچه مي‌ماند و كشف مي‌شود، زمان حال است» (سارتر،1386: ص383). فاكنر در فصل دوم رمانِ خشم و هياهو، از زبان «کونتین» آورده است: «پدرمان مي‌گفت ساعت‌ها زمان را مي‌كشند. مي‌گفت زمان تا وقتي چرخه‌هاي كوچك با تق‌تق پيش مي‌برندش، مرده است، زمان تنها وقتي زنده مي‌شود كه ساعت‌ها باز ايستد» (فاكنر، 1386: ص 101).

     نويسنده‌اي كه با تكنيك جريان سيال ذهن مي‌نويسد، رمان را براساس همین «زمان» مي‌نويسد. به این دليل بر خلاف زمان در رمان‌های سنتي، داستان بر خطي مستقيم ناشي از انطباق حوادث يا توالي زمان ساعتي جريان پيدا نمي‌كند. ناگفته نماند كه هدف نويسنده در اين نوع گزينشِ زمان، ابدا سرگرم كردن خواننده نيست، بلكه وضعيتي اجتناب‌ناپذير است كه از درك و فهم نويسنده نسبت به زمان و فلسفۀ غالب بر انديشه‌هاي وي نشأت مي‌گيرد. و به عبارتي روشن‌تر، داستان او «بايد» اين‌گونه نوشته شود.

گفتۀ سارتر مفهوم اين وضعيت اجتناب ناپذير را روشن‌تر مي‌كند. سارتر مي‌گويد: «خطاست كه اين نابهنجاري‌ها را بازي‌هاي بي‌موجبي براي هنرنمايي بشماريم؛ زيرا كه صناعت داستان همواره بر ديد فلسفي نويسنده دلالت مي‌كند... و اگر صناعتي كه فاكنر به كار مي‌بندد، در بادي امر، نفي زمان مي‌نمايد، بدين سبب است كه ما مفهوم زمان را با توالي زمان مخلوط و مشتبه مي‌كنيم» (همان، ص382).

     در پايان به‌طور كلي می­توان شش ويژگي را براي جريان سيال ذهن آثار فاكنر و رمان‌هايي كه با اين تكنيك نوشته مي‌شوند بر شمرد:

1- در تكنيك سيال ذهن، لايه‌هاي پيش از گفتار بر گفتارهاي عقلاني برتري دارد و آنچه در ذهن شخصيت جريان دارد و هنوز به گفتار زباني در نيامده است، نوشته مي‌شود.

2- در اين شيوه، گذشته چنان با حال در آميخته مي‌شود و نامرتب و پاره‌پاره در ذهن شخصيت جريان دارد كه خواننده نمی­تواند به‌سرعت به كليت آن پي ببرد.

3- سوم شخص يا داناي كلي كه گاهي در ميان تك‌گويي‌ها شركت مي‌كند، به هيچ وجه در كيفيت و چگونگي گفت­وگوهاي ذهني دخالت نمي‌كند؛ فقط گاهي در رفتار ديگر شخصيت‌ها و اتفاقات زمان حال دخالت مي‌كند.

4- گسست‌هاي زماني كه در جريان سيال ذهن پديد مي‌آيد با تفكر و تك‌گويي دروني شخصيت همخواني دارد وگرنه، نوشته‌ها كاملاً هذياني به نظر مي‌رسد.

5- در جريان سيال ذهن، «همزماني» ‌اتفاق مي‌افتد ولي در قصه‌هاي معمولي با پديدۀ           «در زمانی» مواجهيم.

6- در جريان سيال ذهن، فعل‌ها به واقعيت‌هاي ذهني تعلق دارند نه واقعيت عيني. در نتيجه معمولاً با ضميرهاي شخصي معني كامل مي‌يابند. به همين سبب مقولۀ زمان و به كارگيري درست و هنرمندانۀ آن در اين‌گونه رما‌ن‌ها اهميت قابل ملاحظه‌اي دارد.

 ادامه دارد...

رويكردهاي پنج گانه درخيام شناسي - بخش سوم


 

 

2. 2 .2. رويكردي كه ف. دوبلواي فرانسوي زير عنوان« چهره اي داستاني از خيام» ارائه داد:

سيروس ذكا در سال 1379 مقاله اي از ژيلبرلازار فرانسوي به نام «خيام، شاعر مرموز» ترجمه كرد . در بخشي از اين مقاله، ژيلبرلازار به بررسي ديدگاه ف. دوبلوا درباره ي خيام پرداخته است.باتوجه به اين كه در ايران اين ديدگاه مطرح نشده است ، براي آشنايي بيشتر بخش هايي از ديدگاه دوبلوا ذكر مي شود: «خيام افسانه اي ]بر اساس حكايت سه يار دبستاني[ ابتدا در داستاني پا به عرصه ي وجود نهاد كه شايد دقيقاً داستان عمر خيام فيلسوف و نظام الملك وزير حسن صباح، رئيس فدائيان را (در ميان ساير موضوع ها) در برداشته است... و با توجه به تصور قالبي اي كه دنياي اسلام از فيلسوفان به عنوان دشمنان دين و اخلاق براي خود درست كرده بود ،عمر خيام به آساني به نماينده اي مطرود از بي ديني و بي خدايي تبديل شده باشد. اين داستان فرضي نيز مانند كتاب هاي مشابه ديگر از سندبادنامه و مرزبان نامه و كليله و دمنه مزين به رباعيات و اشعار ديگري در لابه لاي داستان ها بوده است كه برخي از آن ها از خود مؤلف و برخي ديگر از سايرين بوده ؛به نحوي كه خوانندگان مي توانستند خيال كنند كه اين اشعار از گفته هاي اشخاص داستان است. وجود چنين داستاني بگوييم در اواخر قرن ششم هـ . ق مي تواند هم آهنگي سبك و محتوا و كيفيت قديمي ترين قشر رباعيات خيام را توجيه كند: يعني سبك و روش مؤلف گمنام داستان را نشان دهد. خوانندگان ادب شناس مي دانستند كه سروكارشان با يك اثر خيالي است و شخصيت هاي خيالي داستان را به جاي اشخاص واقعي و تاريخي نمي گرفتند. لكن اين تشخيص براي خوانندگان غير وارد حاصل نمي شده است. به مرور زمان عمر خيام تاريخي از يادها فراموش گشته و همزاد داستاني او جايش را گرفته است...» (لازار : 1379: 49-50)

نكته اي كه به درستي ژيلبرلازار درباره ي اين ديدگاه مطرح ساخته، اين است كه دوبلواخوانندگان غيروارد را متهم ساخته كه خيامِ داستان ساختگي سه يار دبستاني را با رباعياتي كه با گذر زمان به آن افزوده مي شد، به جاي شخصيت واقعي او پنداشته اند، در حالي كه افرادي مانند نجم الدين رازي و عطار و ابن قفطي خوانندگان ناواردي نبودند كه فريب داستان ساختگي را بخورند. همچنين مطلب ديگري كه لازار به آن نپرداخته اين است كه چگونه در داستان هاي كليله و دمنه و مرزبان نامه اگر شعري در ميان حكايت آمده، شعر همراه با حكايت از ميان نرفته است؟ به يادداشته باشيم در منابع كهن،هيچ رباعي همراه با حكايت سه يار دبستاني ذكر نشده است تا فرضيه ي دوبلوا پذيرفتني تر بنمايد. همچنين اگرشخصيت  خيام داستاني است، چرا دوبلوا اين فرض را مطرح مي سازد كه چه بسا اشعاري كه در ميان حكايت سه يار دبستاني ذكر شده ،از خود خيام بوده باشد و دوبلوا معتقد است افراد وارد هنگام خواندن حكايت اشتباه نمي كردند و ناواردان اشتباه مي كردند.به راستي منظور چيست آيا افراد وارد مي دانستند ،كدام رباعي از خيام نيست وآگاهانه از اشتباه افراد ناواردچشم مي پوشيدند تا چهره ي واقعي خيام به مردم معرفي نشود؟وهيچ يك از آنان در آثار خود به اين تحريف هيچ اشاره اي نمي كردند؟

 

نتيجه‌گيري

    با نگاهي كلي به رويكردهاي ارائه شده ممكن است دو پرسش مطرح شود: نخست اين‌كه چرا در ميان رويكردها اين همه گوناگوني و تناقض ديده مي‌شود؟ دوم اين‌كه در اين رويكردها چرا بر جنبه‌ي شاعرانگي خيام بيش از ديگر جنبه هاي او تأكيد شده است؟

    شايد با پاسخ به پرسش نخست، پرسش دوم نيز روشن شود. چنين مي‌نمايد كه عوامل گوناگون در پديد آمدن اين رويكردهاي مختلف و گاه متناقض نقش داشته‌اند كه در زير به برخي از آ‌ن‌ها اشاره مي‌شود.

    الف) نبود اسناد و مدارك تاريخي كافي درباره‌ي زندگي خيام و نامشخص بودن زمان تولد و مرگ او به گونه‌اي كه براي نمونه برخي با استناد به افسانه‌ي سه يار دبستاني، خيام، خواجه نظام‌الملك و حسن صباح را هم كلاس دانسته‌اند و بر پايه‌ي آن ديدگاه‌هايي را ارائه داده‌اند و نيز برخي از آن‌ها به دليل اين‌كه خيام خود را شاگرد ابن‌سينا دانسته است ناگزير شده‌اند زمان تولد خيام را بيش از آن‌چه از نظر تاريخي مجال داشته به عقب بكشند و براي خيام عمري بسيار طولاني تصور كنند.

ب) انتساب چند اثر فلسفي و كلامي به خيام و استناد به مطالب اين آثار درباره‌ي آفرينش عالم، هستي و معاد و مردود شمردن برخي از انديشه‌هاي موجود در رباعي‌هايي كه به ظاهر با انديشه‌هاي موجود در آثار فلسفي و كلامي خيام تناقض دارد.

ج) برجاي نماندن مجموعه اشعار معين از خيام و پراكندگي تعداد بسيار اندك رباعي‌هاي منتسب به خيام در منابع مختلف كهن و انتساب برخي از همين رباعي‌ها به شاعران ديگر.

د) جذابيت محتوا و انديشه‌هاي مطرح شده در رباعيات براي مخاطبان؛ بايد به ياد داشت كه برخي از قالب‌هاي موجود در جامعه‌ي ايران با طرح پرسش‌هاي جسورانه در اين رباعي‌ها شكسته مي‌شد و اين موضوع براي مخاطبان شعر تازگي داشت، برخي از مخاطبان مي‌كوشيدند خود رباعي‌هايي را بسرايند و به خيام نسبت دهند كه مضامين اين رباعي‌ها با يكديگر متضاد و متناقض بود.

هـ) وجود نام چند خيام در برخي منابع تاريخي

و) امكان تأويل و برداشت‌‌هاي گوناگون از رباعي‌هاي موجود

    با توجه به دلايل پيش‌گفته در پاسخ به پرسش نخست به خوبي روشن است كه آن‌چه بيش از ديگر جنبه‌هاي زندگي و شخصيت خيام بحث‌انگيز بوده، جنبه‌ي شاعرانگي خيام بوده است. بديهي است اين موضوع محور اساسي در پژوهش‌هايي است كه در پيوند با خيام‌شناسي پديد آمده است.

                              

منابع و مآخذ

 

آقايان چاووشي، جعفر(1358) سيري در افكار علمي و فلسفي حكيم عمر خيام نيشابوري. تهران انجمن فلسفه‌ي ايران.

ابراهيمي ديناني، غلامحسين (1377) نيايش فيلسوف: مجموعه مقالات، مشهد: نشر دانشگاه

بيهقي،علي بن زيد(1318) تتمه‌ي صوان الحكمه، ترجمه‌ي ناصرالدين بن عمده الملك منتخب الدين، منشي يزدي. تهران: شركت سهامي چاپ خودكار.

جعفري ،محمدتقي (1375) تحليل شخصيت خيام، تهران: كيهان.

خيام، مسعود(1375) خيام و ترانه‌ها، تهران: نثر نخستين .

دشتي،علي(1382) دمي با خيام، تهران انتشارات اميركبير.

ذكاوتي قراگزلو،علي رضا(1379) عمر خيام: حكيم و شاعر، تهران: طرح نو.

صديقي نخجواني (1321) خيام پنداري، و پاسخ افكار قلندر راعزي او،  تبريز، بي‌نا.

خيام (1321)، رباعيات خيام با مقدمه و حواشي به اهتمام محمد علي فروغي و قاسم غني، تهران: رنگين

صفا ،ذبيح الله(1368)تاريخ ادبيات درايران،ج2،تهران:انتشارات فردوسي.

فولادوند. محمد مهدي(1348) خيام شناسي. تهران فروغي

لازار،ژيلبر (1379 )خيام،شاعرمرموز،ترجمه ي سيروس ذكا،هستي

نصر،سيدحسين(1359) علم و تهران اسلامي، ترجمه‌ي احمد اكرام، تهران: انتشارات خوارزمي

هدايت ،صادق(1377) مقدمه‌اي بر رباعيات خيام، به اهتمام احمد قنبري تويسركان: تاخ

يكاني، اسماعيل(1342) نادره‌ي ايام حكيم عمر خيام، تهران: انجمن آثار ملي

 

رويكردهاي پنج گانه درخيام شناسي

بخش دوم

2 . 1 . 2 . رويكردي كه با اثر محمد علي فروغي و قاسم غني آغاز شد:

محمد علي فروغي و قاسم غني در سال 1321 كتابي را به نام «رباعيات حكيم خيام نيشابوري» به چاپ رساندند.در اين كتاب كه مقدمه‌ي نسبتاً مفصلي دارد ، 187 رباعي از ميان رباعيات منسوب به خيام، اصيل تشخيص داده شده است.

     در اين اثر، نگرش افرادي كه رباعيات خيام را دليل كفر و زندقه‌ي او دانسته‌اند، نقد و بررسي شده و بر دين داري خيام و حيرت او در كار جهان و معماي هستي تأكيد شده است«كساني كه رباعيات خيام را دليل بركفر و زندقه‌ي‌او دانسته اند،غافل بوده‌اند كه اين جستجوي‌حقيقت با دين و ايمان منافي نيست و چه مانعي دارد كه كسي بر حسب ايمان قلبي يا دلايل فلسفي به وجود صانع مدرك يقين داشته باشد و همه‌ي‌تكاليف‌خود را به جا بياورد و بگويد من از كار دنيا سر در‌نياوردم...» (فروغي، 1321 :20) هم چنين در اين رويكرد، سخن كساني كه خيام را شراب خواره مي‌پندارند، نادرست شمرده شده و مي‌ در شعر خيام، مي‌ مجازي به شمار آمده است. (همان ، ص 21)«منزلت والاي فرهنگي واجتماعي خيام دردوران زندگيش امر مسلمي است ولذا افسانه هاواشعاري كه وضعيت رسوا وخوار وخفيفي رابراي شاعر تصوير مينمايد ازجهت نقد داخلي مردود است وبعدها ساخته شده وبه شاعر نسبت داده است.خيام اگرهم شراب خورده يادركاخ سلطنتي ووزارتي بوده يا درخانه وباغ وسرابستان خود از دست مايه ي نازي چنگ نواز ساغر گرفته است،نه در خانه ي خماريا خرابات وكنج خرابات...لذا آنرباعياتي كه چنين الفاظي داردوشاعر را قلندري خراباتي وخراب مي نمايد،منحول است.»(ذكاوتي قراگزلو،1379 :11)

اين رويكرد در ميان خيام پژوهان ايراني جايگاه ويژه‌اي پيدا كرد .و خيام پژوهان بنامي چون علي دشتي دركتاب«دمي با خيام»، اسماعيل يكاني دركتاب«عمرخيام نادره‌ي ايام» ،محمد مهدي فولادوند در كتاب «خيام شناسي»،جعفر آقايان چاووشي در كتاب «سيري در افكار علمي و فلسفي حكيم عمر خيام نيشابوري»، عليرضا ذكاوتي قراگزلو در كتاب «عمر خيام نيشابوري حكيم و شاعر» و ...با همين رويكرد معرفي كرده اند.  گفتني است برخي ديگر از پژوهشگران بنام‌ايراني در اين باره كتابي تاليف نكردند و ديدگاه‌هاي‌خود را در مقالاتي به چاپ رسانيدند،از جمله‌ي‌اين افراد مي‌توان به پژوهشگران زير اشاره كرد: عبدالحسين زرين‌كوب در مقاله‌ي«پير نيشابور»(  3-1332) ، غلامحسين يوسفي در مقاه‌ي‌«يك دم ميان دو عدم»(1369)و... 

       در اين رويكرد خيام منكر زندگي پس از مرگ نيست و وجه غالب شخصيت و انديشه‌ي او را پرسشگري ، شك و حيرت نسبت به دستگاه آفرينش و معماي هستي و خلقت انسان و جهان تشكيل مي‌دهد.

     گفتني ديگر اين كه بيش از نيمي از آثاري كه به نام رباعيات خيام براي مخاطبان عمومي چاپ و منتشر مي‌شود، بر اساس كتاب محمد علي فروغي و قاسم غني است.

 

2 . 1 . 3 . رويكردي كه با عباس علي كيوان قزويني در ايران شروع شد:

    عباس علي كيوان قزويني در سال 1305كتابي در شرح رباعيات خيام نوشت و در اين كتاب با ديد گاهي عرفاني، رباعيات دلخواه خود را شرح كرد.او در آغاز كتاب خود مدعي شده كه در طول يك سال، يك روز در هفته روح خيام را احضار كرده وتفسيرها وتاويل هاي خود را به تاييد خيام رسانده است. برای نمونه در شرح رباعی ( آن ها که محیط فضل و آداب شدند ....) می نویسد:«یعنی افسانه ای از آن چه در خواب دیده بودند ،گفتند که شاید دیگران هم به خواب روند و از ننگ بیداری برهند و باز خوابیدند یعنی متوجه عالم غیب شدند که در شب عالم طبع آسایشی جزم توجه به غیب نیست.»(کیوان قزوینی ،52:1363)ویا در شرح رباعی (چون نیست مقام ما در این دیر مقیم / پس بی می و معشوق عذابی است الیم...)می نویسد :«نپاییدن ما در این جهان دلیل است که ما اهل  و جنس این جهان نیستیم ...جز آن که به نوشیدن می توحید به یاد عالم بالا افتیم و جلوه ای از آن بر ما بشود که عشق ازلی را بر آن جلوه اندازیم تا وقتی از این عالم برویم و برهیم.»(همان ، 42)

     ازاين رويكرد در ايران در دوران معاصر استقبال نشد. يكي از نخستين كساني كه  اين ديدگاه را مردود دانسته  فروغي است،«اين‌كه بعضي خيام را صوفي دانسته و به رباعياتش معني تصوفي داده‌اند اشتباه است...»(فروغي ،1321 :23)

    اما چنان كه مي دانيم احتمالا در دوره هاي گذشته چنين رويكردي وجود داشته است كه ابن قفطي در تاريخ الحكماي خود رباعيات خيام را مارهايي خوش خط وخال مي داند كه برخي از صوفيان استنباط هاي صوفيانه از آن ها كرده اند.

در اروپا نخستين بار« نيكلا» باترجمه ي فرانسوي از رباعيات، خيام را دركسوت صوفيان به مردم شناسانيد.چون يكي از نسخه هاي جعلي رباعيات خيام، ماخذترجمه ي نيكلا بودوبيش از هفتصد رباعي داشت.تحليل هاي عرفاني نيكلادرباره ي خيام وشعر اوبر دوستداران خيام در غرب به ويژه فرانسه، تاثير زيادي گذاشت«بي گمان نيكلافلسفه ي عميق خيام را خوب درك نكرده بود... اما فرانسويان به او اعتماد داشتند؛ زيرا نزديك به سي سال با سمت‌هاي سياسي گوناگون در ايران به سر برده بود و فارسي را خوب مي‌دانست و چنان كه خود مي‌گفت ترجمه‌اش از رباعيات و تفسيرش بر اشعار حافظ و ديگران مورد تأييد اديبان ايراني بود .....فرانسويان هم گفته‌هايش را بنا بر اعتبارش پذيرفتند و خيام و حافظ را عارفاني پشمينه پوش دانستند. ديگر در اشعار ايشان مي دختر رز نبود، بلكه شراب عشق الهي بود كه روان هاي پاك را تابناك مي‌كند و آن‌ها را به مقام قرب‌الهي مي‌رساند. ...» (حديدي، 1373: 336)

     آرتور آربري نيز بر نادرستي انتساب خيام به صوفيه تأكيد مي‌ورزد: «... تصور اين كه خيام شاعري متصوف بوده و تمام سخنانش درباره‌ي شراب و مستي مجازي و محتاج شرح و تفسير عرفاني است، انديشه‌اي است خطا و خود فيتز جرالد هم اين عقيده را در ديباچه‌ي چاپ دوم رباعياتش به حق رد كرده است....» (آربري، 1332:472)

    برخي از خيام پژوهان ايراني با توجه به رويكرد عرفاني افرادي مانند عباس علي كيوان قزويني به رباعيات خيام كوشيده‌اند، اين ابهام را بر طرف سازند: «اگر عرفان را به معني اعم گرفته و آن را عبرت بدانيم از تفكر در راز هستي و به حركت درآمدن تصور در عالم طبيعت و مفاهيمي كه ممكن است مافوق طبيعت قرار گيرد، بدون توجه به قالب و بافتي كه شخص متفكر در آن واقع شده است، بسياري از انديشمندان جهان را در هر مذهب و بافتي باشند مي‌توان عارف ناميد از اين حيث مثلاً عارف دانماركي كيركيگارد و مولوي و گوته و حافظ، رومن رولان و شيخ ابوسعيد ابوالخير در يك صراط قرار مي‌گيرند، بدين معني خيام را مي‌توان در رديف عارفان ايران قرار داد.» (دشتي، 1362؛ 22)

هم چنين غلامحسين ابراهيمي ديناني در اين باره مي‌نويسد: «براهل بصيرت پوشيده نيست كه سخن گفتن درباره‌ي مقام عرفاني خيام كار آساني نيست؛ زيرا اين حكيم بزرگ به زواياي روح و ژرفاي روان انسان قدم گذاشته‌ و در اسرار هستي سال‌هاي بسيار به تأمل پرداخته است. او در اثر اين تأملات و ژرف‌نگري‌ها تجربه‌هايي به دست آورده كه براي بسياري اشخاص ناشناخته دست او در سلوك دست ارادت به كسي نداده و به هيچ يك از گروه‌هاي شناخته شده در تصوف نيز وابسته نبوده است. ولي اين مسأله مسلم است كه حكيم عمر خيام در راه جهاد فكري براي كشف حقيقت لحظه‌اي درنگ نكرده و تا آن جا كه توانسته به منظور وصول به مقصد كوشش به عمل آورده است. اكنون اگر توجه داشته باشيم كه خداوند تبارك و تعالي وعده داده است كه به جهاد كنندگان و پژوهشگران راه هدايت خويش را ارزاني خواهد داشت، به آساني مي‌توانيم بپذيريم كه خيام به مقام معرفت دست يافته است ...» (ابراهيمي ديناني، 1382؛ ج 1:259-260)

سيد حسن نصر نيز بر همين باور است ووقدري روشن تر از ديگران درباهي عارف بودن خيام سخن مي گويد:«... خيام در زمان خود نه تنها به عنوان استادي در علوم رياضي و پيروي از فلسفه‌ي يوناني و بالخاصه از مكتب ابن سينا، شناخته مي‌شد، بلكه او را به عنوان يكي از متصوفان نيز مي‌شناختند. با آن كه در معرض حمله‌ي بعضي از ارباب قدرت ديني و حتي بعضي از صوفيان قرار گرفته بود كه بيشتر در بند ظاهر بودند، بايد او را عارفي دانست كه در پشت شكاكي گري ظاهري وي يقيني مطلق از آن جا آشكار مي‌شود كه در سلسله مراتب اصحاب معرفت آنان را در بالاترين رتبه قرار داده است. در خيام چندين چشم انداز از اسلام با يكديگر متحد شده است؛ وي صوفي بود و شاعر و فيلسوف و منجم و رياضي‌دان. بدبختانه ظاهراً كم چيز نوشته و از آن اندك نيز برخي مفقود شده است ...» (نصر، 1359؛ 148)

   گفتني ديگر اين كه برداشت بيشتر پژوهش گران هندي به رباعيات خيام، عرفاني است. براي نمونه عبدالرزاق كانپوري در بخشي از مقاله ي سه قسمتي خود با استناد به رباعياتي كه انتساب آن ها به خيام محل ترديد بسياري از خيام پژوهان است، بر اين باور است كه خيام «عشق حقيقي را نعمت الهي و معماي زندگاني مي داند و عاشق بايد بي قرار و پيوسته در سوز و گداز باشد. بدا به حال كساني كه از نعمت عشق بي بهره و نصيبي در زندگاني نبرده اند.» (كانپوري، عبدالرزاق، 1350 : 45) و فردي مانند عمر علي شاه مدعي شده ، نسخه اي از رباعيات خيام در اختيار دارد «كه در خانواده ي او هشت صد سال مانده است و آن را سلطاني اعطا كرده و پدر پدربزرگ آقاي عمر علي شاه، خان جان فشان خان كه در قرن نوزدهم شيخ بزرگ طريقت صوفيه بود. در تيول خود، هندكش براي آزمايش استعداد شاگردانش به كار مي برده است» (ساتن، الول، 1347 :184-185) و «عمر علي شاه عقيده دارد كه لقب خيام صوفيانه است و در حروف ابجد تبديل به نامي صوفيانه مي شود كه تارك مال دنيا معني مي دهد و گريوز در مقاله اي كه در آمريكا در دفاع از ترجمه اش ]نسخه ي جان فشان خان[ نوشت، مدعي شد كه خيام را پنجاه ميليون صوفي در مشرق زمين و به ويژه در ايران به عنوان يك رهبر ديني قبول داشتند...» (مقدادي بهرام، 1349 : 461)

2 . 2.  رويكردهايي كه بيشتر با هويت خيام در پيوند هستند:

2 . 2 . 1 . رويكردي كه با اثر صديقي نخجواني زير عنوان «خيام پنداري» آغاز شد:

  رباعيات خيام به دليل نوع نگاه و بينشي كه بر آن حاكم است، پرسش‌ها و ترديدهاي زيادي را برانگيخته است. تقريباً همه‌ي خيام پژوهان بر اين باورند كه بسياري از رباعيات منسوب به خيام جعلي هستند و افراد با سليقه‌هاي گوناگون رباعياتي را سروده و آن را به خيام نسبت داده‌اند. به گونه‌اي كه هر چه جلوتر مي‌آييم تعداد رباعيات خيام بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شود. تعدد و تنوع رباعيات و تناقض ميان‌ آن‌ها از يك سو و آثار فلسفي و كلامي خيام و به كار رفتن واژه‌هايي چون امام، حكيم، حجه الحق براي خيام از سوي ديگر باعث شده، برخي به اين پندار روي آورند كه ممكن نيست كسي كه كتاب‌هايي مانند «كون و التكليف» و رسائلي درباره‌ي وجود و خلقت نوشته باشد، رباعياتي بسرايدكه از آن بوي شرك و الحاد به مشام برسد. نخستين كسي كه در ايران اين رويكرد را مطرح ساخت، صديقي نخجواني بود. ايشان كتاب «خيام پنداري و پاسخ افكار قلندرانه‌ي او» را در سال 1320 در تبريز منتشر كرد. او در اين كتاب كوشيد، حساب خيام رباعي‌گو را از خيام حكيم و فيلسوف جدا سازد: «حكيم نيشابوري چنان كه ضمن يكي از تأليفات خود تصريح نموده است تمايل به مسلك تصوف داشته و تهذيب اخلاق و تصفيه‌ي باطن را بهترين وسيله‌ي درك حقايق مي‌دانسته است ... دامن حكيم نيشابوري از لوث رباعيات ننگيني كه به نام او معروف گرديده است، پاك مي‌باشد... به عقيده‌ي ما سراينده‌ي اين رباعيات كسي يا كساني از رندان قلندر بي‌نام و ننگ بوده‌اند كه با دريوزه‌گري و يا از راه‌هاي پست ديگري روزانه يك درهمي به دست آورده و در ميكده‌ها والميده مست و بي خود رباعيات مي‌بافتند... (  صديقي نخجواني: 1320 : 17-20 ). اين كتاب در سال 1321 دوباره منتشر گرديد ، اما پس از آن هيچ‌گاه تجديد چاپ نشد!

    اين رويكرد حدود سي سال بعد رنگ و بوي تازه‌اي يافت. محمد محيط طباطبايي با نگارش مقاله‌اي به نام «از عمر خيامي حكيم تا عمر خيام شاعر» در مجله‌ي گوهر (1352) كوشيد اثبات نمايد حكيم خيام نيشابوري، شاعر نبوده و رباعياتي كه به او منتسب مي‌دانند، سروده‌ي شاعري به نام علي خيام است. «... در سده‌ي پنجم هجري، حكيمي، رياضي‌دان و مشهور به نام عمر‌بن ابراهيم خيامي نيشابوري و شاعري فارسي گو به نام علي‌بن محمد بن خلف معروف به خيام در خراسان مي‌زيسته‌اند. شهرت خيامي عالم رياضي‌دان ... از 1851 با انتشار رساله‌ي جبر و مقابله به دست وپكه با ترجمه‌ي فرانسوي آن صورت گرفت ... اما علي‌بن محمد بن احمد بن خلف خيام شاعر ... با وجودي كه تا سده‌ي هفتم هجري شعر فارسي او در آذربايجان و خراسان مشهور بود و ديواني داشته است كه صاحب« مجمع‌الاداب و معجم القاب»، ابن فوطي، به وجود آن اشاره مي‌كند، بعد از آن اثري از وجود او و شعر او در مدارك و مأخذ ديگر به چشم نمي‌خورد... پنج‌ تن از علما و شعراي معاصر يا متقارب به عصر خيامي در آثار خود از خيامي ياد كرده‌اند: نخست، عبدالرحمن خازني .. در كتاب ميزان الحكمه ... دوم، زمخشري مفسر و اديب معروف در رساله‌ي كوچكي موسوم به الزاجر للصغار، سوم نظامي عروضي در چهار مقاله... چهارم، ابوالحسن بيهقي در تتمه اي كه بر صوان الحكمه ابوسليمان منطقي نوشته ... پنجم خاقاني در رثاي عم خود بديل الدين عمربن عثمان ... ششم سنايي غزنويي در نامه‌اي كه به خيامي نوشته ... عمر بن خيام كه در آغاز مكتوب سنايي ذكر نشده، نخستين مرحله‌ي تغيير صورت خيامي را به خيام نشان مي‌دهد. مرحله‌ي دوم آن در تفسير كبير امام فخر رازي است ... بدين ترتيب، رشته‌ي اتصال حكيم عمر خيامي به خيام رباعي گو در پايان سده‌ي ششم و آغاز  سده‌ي هفتم بسته مي‌شود. در سده‌ي هفتم خيامي بنا به وضعي كه براي معرفي او پيش آمد به دو كيفيت مختلف شناخته مي‌شود. يكي عمر خيام حكيم رياضي‌دان در پيش خواجه نصير و ديگري عمر خيام مردد و گوينده‌ي رباعي‌هاي «حيرت آميز ...» (محيط طباطبايي، 1370؛ 17-28) اين رويكرد كه با مقاله‌ي محيط طباطبايي شكل علمي‌تري يافته بود با سكوت خيام پژوهان همراه شد؛ به اين معني كه نه كسي به آن توجه كرد و نه كسي در مقام پاسخ گويي و رد اين نظر برآمد.اما درسال هاي اخير خيام پژوه دانشمند،علي رضا ذكاوتي قراگزلو،درباره ي ديدگاه محيط طباطبايي مي نويسد:«لازمه ي نظريه ي مرحوم محيط اين است كه فرض كنيم همه ي تذكره نويسان در فاصله هاي زماني ومكاني دور ازهم با هم تفاهم وتباني كرده اند كه هر جا شعري ازعلي خيام ديدندبه نام عمرخيامي بنويسندوازاين ساخت وپاخت ناگفته ونا نوشته هيچ برگه ونشانه اي درهيچ جا به جا نمانده باشد.ضمنا بايد همه ي اشعارمزعوم علي خيام (غيرازرباعيات او)را ازبين برده باشندوفقط رباعياتش را به عمرخيامي نسبت داده باشندواين شدني نيست.»(ذكاوتي قراگزلو،1379 :16) با وجود اين خود نويسنده با اصرار بيش از حد و معنادار با نوشتن 15 مقاله، گفتگو و مصاحبه بر نظر خود پاي فشرد. عنوان برخي از اين مقاله ها عبارتند از: «احقاق حق خازني» (در اين مقاله كوشش شده نقش خازني در برابر خيام در اصلاح تقويم نجومي برجسته شود و نقش خيام كم رنگ)، «از خيامي تا خيام»، «باز هم خيامي و خيام»، «حكيم عمر خيامي و نه خيام»، «خيام اصلي و جعلي»،‌ «خيامي شاعر و نه حكيم» «زيج عمر خيام»، «سنتي درباره‌ي خيامي و خيام»، «شهرت خيام چه كرده است؟»، «يك يا چند خيام»، «نظري به زندگي خيام»، «مقدمه بر مجموعه‌ي خيامي يا خيام» و ...

     گفتني است در اين مقاله ها نگارنده هيچ سند تازه اي جز همان اثر ابن فوطي ارائه نكرده است و تنها مطالب پيشين را گاه با جمله بندي هاي متفاوت تكرار كرده است.

همان گونه كه اشاره شد، شادروان محيط طباطبايي بر پندار خود بيش از اندازه پاي مي‌فشرد و روشن نبود چرا اين گونه با تكرار مطالب گذشته بر ديدگاه خود اصرار مي ورزد؟ شايد اگر درگفتگوي منتشر نشده‌ي شگفت انگيزي كه مسعود خيام با ايشان داشته و آن را در كتاب «خيام و ترانه‌ها» منتشر كرده است، درنگ شود بيشتر از معماي پافشاري ايشان آگاه شويم.محيط طباطبايي دربخشي ازاين گفتگو،گفته اند: «مينوي كبر داشت و غرور داشت و بايد او را مالاند. من مالاندمش. حاصل كارش را بي‌اعتبار كردم... من (محيط طباطبايي) كاري به خيام نداشتم، شاعر من سعدي و مولوي بود، اما براي زدن توي دهن مينوي مجبور شدم خيام را هم بزنم. اما خدا گواه است كه من نمي‌خواستم خيام را دراز كنم، مي‌خواستم مينوي را دراز كنم...» (خيام، مسعود، 1375؛ 155)

     پژوهشگر نام‌دار ديگري كه به گونه‌اي به دو يا چند خيام باور داشته است، علامه محمد تقي جعفري است. ايشان در مقدمه‌ي كتاب «تحليل شخصيت خيام» تأكيد مي‌كند كه «ابوالفتح عمر بن ابراهيم خيام با خيامي و گوينده يا گويندگان رباعياتي كه به رباعيات خيام آوازه دارند كسان جداگانه‌اي هستند و آن فيلسوف، رياضي‌دان و اختر شناسي كه مردم از وي با القاب امام و حجه‌الحق علي‌الخلق ياد مي‌كردند، نمي‌تواند گوينده‌ي رباعياتي باشد كه مردم را به اغتنام فرصت براي خوش باشي، باده‌گساري و لا ابالي گري فرا مي‌خواند... » (جعفري، محمد تقي، 1365؛ 12)

محمدتقي جعفري هنگام بررسي رباعياتي كه رنگ و بوي مورد نظراو را ندارند بر تمايزميان خيام حكيم و رباعي‌گو تأكيد مي‌ورزد و نمي‌كوشد دليل مشخصي براي اين نظر مطرح سازد.

 

 

 

رویکردهای پنجگانه در خیام شناسی


رويكردهاي پنج گانه درخيام شناسي

بخش اول

سعيد حسام پور- كاووس حسن لی

.درآمد

ديرزماني از مرگ خيام نگذشته بود كه ديدگاه‌هاي متفاوتي درباره‌ي زندگي و شخصيت او پديد آمد.علي‌بن‌زيد ‌بيهقي در تتمه‌ي صوان الحكمه با آوردن حكايتي ،توانايي و دانش فراوان خيام در علوم قرآني را يادآور مي‌شودكه در اين حكايت ابوالحسن غزالي مشهور به «امام القراء» درباره‌ي خيام مي‌گويد: « خداوند امثال شما دانشمندان را زياد كند و جهان را از وجود مبارك چنين امامي خالي ندارد...» (بيهقي،1318: 35) و ابن قفطي در كتاب «تاريخ الحكما» با نسبت دادن القابي به خيام مانند امام خراسان و علامه‌ي دوران و تأييد بي‌همتايي او در دانش‌هاي گوناگون با لحني انتقادي مي‌نويسد: «متأخرين صوفيه، فريفته‌ي ظواهر اشعار او شده و آن را بر حسب طريقت خويش تأويل و در مجامع خويش طرح مي‌كنند، غافل از اين كه آن اشعار چون مار خوش خط و خال، ظاهري دارد فريبا و باطني زهرپاش كه شريعت را آسيب مي‌رساند...» (دهخدا، 1370) و شيخ نجم‌الدين رازي با قاطعيت بر ظلالت و گمراهي خيام تأكيد ورزيد: «بيچاره فلسفي و دهري و طبايعي كه ازين هردو مقام محرومند و سرگشته و گم‌گشته، تا يكي از فضلا كه به نزد ايشان به فضل و حكمت و كياست معروف و مشهور است و آن عمر خيام است، از غايت حيرت در تپه ضلالت او را جنس اين بيت‌ها مي‌بايد گفت و اظهار نابينايي كرد. بيت: «دردايره‌اي كآمدن و رفتن ماست...» (رازي،1366: 30).

اين گونه ديدگاه‌ها از توجه مخاطبان شعر و انديشه‌ي خيام نكاست و با گذر زمان حكايت‌ها و افسانه‌هاي گوناگون درباره‌ي خيام و زندگي او پديد آمد و بر تعداد رباعيات منسوب به خيام افزوده شد، كه در طربخانه‌ي ياراحمد رشيدي تبريزي به برخي از اين حكايت‌ها اشاره شده است.

ودرپايان قرن نوزدهم ميلادي فيتزجرالد انگليسي با ترجمه‌ي هنرمندانه‌ي رباعيات‌گويي ناقوس‌ها را در سراسر جهان به صدا در آورد تا نام خيام را در كشورهاي گوناگون جهان فرياد زند. با ترجمه‌ي فيتزجرالد، رباعيات خيام به بيشتر زبان‌هاي زنده‌ي دنيا ترجمه شد و اين توجه روز افزون و شگفت‌انگيز ايرانيان علاقه‌مند به فرهنگ و ادب ايران را واداشت تا به بازشناسي و پژوهش درباره‌ي ابعاد پيدا و پنهان زندگي و شخصيت خيام بپردازند. پيش روي اين پژوهشگران درباره‌ي خيام مطالب مبهم ومتناقض زيادي قرارداشت،ازجمله ي اين موارد، زندگي و شخصيت ناشناخته، افسانه‌ها و حكايت‌هاي متفاوت، آثار متعدد درباره‌ي دانش‌هاي گوناگون، اشعار بحث‌انگيز و ديدگاه‌هاي متناقض پيشينيان است و اين موارد مي توانست زمينه‌اي مناسب فراهم آورد تا در سده‌ي چهاردهم خورشيدي هر انديشمندي از زاويه‌اي ويژه متناسب با دانش وذوق و سليقه‌ي خود به واكاوي انديشه‌ي خيام (شايد هم انديشه‌ي خود) بپردازد و ديدگاهي خاص ارائه دهد. به طور كلي مي‌توان پنج رويكرد را معرفي كرد كه از اين پنج رويكرد سه رويكرد نخست زير بيشتر در پيوند با انديشه‌ي‌خيام است و دو رويكرد ديگر بيشتر با هويت خيام در پيوند هستند:

الف )

1-رويكردي كه آغازگر آن صادق هدايت بوده است؛

2-رويكردي كه بامحمدعلي فروغي وقاسم غني شروع شد؛

3- رويكردي كه با عباسعلي كيوان قزويني درايران شروع شد؛

ب)

4-رويكردي كه با اثر صديقي نخجواني زير عنوان«خيام پنداري »پديد آمد؛

5-رويكردي كه ف.دوبلواي فرانسوي آن را زير عنوان «چهره اي داستاني ازخيام »ارائه داد.

2.رويكردهاي گوناگون خيام پژوهي در سده ي چهاردهم

2. 1 . رويكردهايي كه بيشتر با اندشه‌ي‌خيام در پيوند هستند:

2. 1. 1. رويكردي كه آغازگر آن صادق هدايت بود:

صادق هدايت دو اثر درباره‌ي خيام منتشركرده است: يكي مقاله‌اي به نام «مقدمه‌اي بر رباعيات خيام» (1303) و ديگري كتابي به نام «ترانه‌هاي خيام» (1313).

درباره ي اين دو اثر ونقش هدايت در خيام شناسي تا كنون نوشته هاي گوناگوني پديدآمده است از آن جمله : محمد مهدي فولادوند در مقاله‌اي به نام «نقش هدايت در شناسانيدن خيام»تاكيد ورزيده كه هدايت نقش چنداني در خيام شناسي در ايران نداشته است و«جز دنباله‌روي از ايشان(خاورشناسان اروپايي)و اقتباس از پژوهش‌هاي آنان ابتكاري از خود ننموده‌است .... به هر تقدير،‌ اينان (پي يرساله، مينورسكي، كريستن سن و ...) پيش كسوتان محققان و نويسندگاني مانند هدايت بودند كه اصلاً حال و دماغ تحقيق نداشت و شايد تنها انگيزه‌ي او از انتشار جزوه‌ي ترانه‌هاي خيام، انعكاس حالات و پندارهاي شخصي خودش بود، آن هم در رباعياتي كه امروز مسلم است بيش‌تر آن‌ها از خيام نيست ... هدايت حرف‌هاي خود را از مأخذ اروپايي گرفته و سند جديدي در مقوله‌ي خيام شناسي ارائه نكرده است» (فولادوند، 1375: 27-36).

در مقابل اين ديدگاه، برخي افراد مانند محمود كتيرايي در مقاله‌اي به نام «صادق هدايت بنيان‌گذار خيام شناسي در ايران» كوشيده اند، تأثيرپذيري خيام پژوهان را از صادق هدايت نشان دهند. در اين نوشته به ويژه به اثر محمد علي فروغي و قاسم غني اشاره مي‌شود و بخش‌هايي از آن ذكر مي‌شود تااين نتيجه به دست آيد كه اين مطالب مستقيم يا غير مستقيم از آثار هدايت تأثير پذيرفته است، ولي نويسندگان هيچ اشاره‌اي به منبع خود نكرده‌اند. «كوتاه سخن آن كه، مطالبي كه در مقدمه‌ي «رباعيات حكيم خيام نيشابوري» ]با حواشي و مقدمه‌ي فروغي و غني[ آمده، از هدايت است ... از آن ميان آن چه كه درباره‌ي خصايص كلام خيام نوشته‌اند و نيز اين نكته كه «خيام به فردوسي نظر داشته است ...» و نسبت دادن رباعيات بسيار به خيام و مطالب صفحه‌هاي 32 و 33 و 60 و 66 همه و همه، نكته‌هايي است كه يا هدايت پيش از ايشان عنوان كرده يا استنباط هدايت بوده و يا ملهم از نوشته‌ي اوست ... »( كتيرايي ،1349 : 29).

اين مطالب تنها بخشي از ديدگاه‌هاي موافقان و مخالفان نقش هدايت در خيام شناسي در ايران است، اما آن چه شايسته ي يادآوري است آن است كه آن زمان كه هنوز در ايران هيچ كار علمي ويژه ،درباره‌ي خيام صورت نگرفته بود، صادق هدايت نخستين كسي بود كه به گونه‌اي علمي (هر چند گاهي اوقات در ديدگاه‌هاي او عواطف و احساسات بر منطق پيشي گرفته) كوشيد از ميان رباعيات بي‌شمار منتسب به خيام رباعياتي را برگزيند. نكته ي شايسته ي درنگ اين است كه فولادوند نيز كه خود باور دارد رباعيات گزينشي هدايت اصيل نيستند ،درميان رباعيات گزينشي خود حدود 30 رباعي از رباعيات گزينشي هدايت را آورده است.(فولادوند،1378 : 27-30 )

همان گونه كه اشاره شد هدايت دواثر درباره ي خيام داردكه يكي را ده سال پس از ديگري نوشته است. حسن قائميان درباره‌ي اين دو اثر مي نويسد:«الف) در رباعيات حكيم عمر خيام(1303) رباعي‌هاي انتخاب شده، طبق معمول تذكره نويسي به ترتيب حروف تهجي مي‌باشد، ولي در اثر ترانه‌هاي خيام، هدايت رباعيات خيام را از نظر فكر فلسفي آن‌ها طبقه‌بندي كرده است. ب)در جزوه‌ي رباعيات حكيم عمر خيام، صادق هدايت شرح حال خيام را به عنوان مقدمه قرار داده است ولي در ترانه‌هاي خيام روش تحقيق او درباره‌ي خيام و رباعيات صورت علمي‌تر و مرتب‌تري به خود مي‌گيرد.» (قائميان، 1344: 3).

قائميان دراين ديدگاه بيشتر ديدگاه ساختاري داردوازنظر فكري تفاوت اين دو اثر در اين است كه هدايت در اثر نخست مواردي مانند انكار معاد وستيزبا صانع رابه خيام نسبت نمي دهد،اما درمقدمه ي«ترانه هاي خيام »با نگاهي بدبينانه وپوچ انگارانه به بررسي اشعار وشخصيت خيام مي پردازدوخيام رامانند يك پوچ گراي بي اعتقاد – شبيه آن چه در اروپاي آن روز كه پس از نوشتن اثر نخست خوددرباره خيام به آن جا سفر كرده بود-معرفي مي كند.چنين مي نمايد خيام در«مقدمه ي رباعيات حكيم خيام »واقع بينانه تر به نقد و واكاوي رباعيات پرداخته وبعدها _شايد يكي از دلايل آن تاثيرپذيرفتن ازفضاي حاكم بر اروپا پس از جنگ جهاني باشد كه ياس وبدبيني وپوچ انگاري غرب را فرا گرفته بود، هم چنين شرايط سياسي واجتماعي آن روز ايران نيز هدايت را عاصي تر كرده بود- ديدگاه نخست را به كناري نهاده است ودراثر دوم بيشتر چهره ي هدايتي از خيام ترسيم كرده است. به راستي آيا مي‌توان تنها با ديدن مفاهيمي مانندشك، حيرت و پرسش در اشعار فردي او را بي‌دين و پوچ انگار دانست؟ يا با تاويل هاي عجيب از رباعيات ونوروز نامه چنين استنباط كردكه خيام از اعراب نفرت داشته است. شايد برخي از رباعيات منسوب به خيام نشان‌گر نوعي ناخرسندي خيام باشد، «ولي اين گونه سخن‌ها در آثار يك حكيم معمولاً از نشانه‌ها و علائم حيرت شمرده مي‌شود و حيرت نيز از لوازم انديشه در ژرفاي هستي به شمار مي‌آيد.» (ديناني، 1380: 237-238)

شيوه ي تفكرهدايت نسبت به خيام را مي توان به گونه اي وتا حدي ضعيف تر در پژوهش هاي خيام پژوهاني مانند مجتبي مينوي در «مقدمه ي نوروزنامه»(1312)، مسعود فرزاد در مقاله هاي «خيام و فيتزجرالد»(1338) و «يك روز در زندگاني خيام»(1344)، بزرگ علوي در مقاله هاي «خيام شاعر»(1327)و«خيام و دوره ي او»(1327)، عبدالحسين فرزاد در مقاله‌ي«دو عصيانگر عالم سوز، خيام و ابوالعلاء»(1327) و فردين شيرواني و حسن شايگان در مقاله هاي «سيماي راستين خيام‌»(1351)، «نگاهي به دو فرزانه خيام و شو پهناور» (1356) و «نگاهي به دو زنديق: خيام و ابوالعلا»(1358)و ..... مشاهده كرد.

البته مواردي مانند برخي ويژگي‌هاي شعري خيام و تأثيرپذيري خيام از فردوسي كه صادق هدايت نخستين بارآن را در ايران مطرح كرده و همچنين شيوه‌ي گزينش رباعيات خيام به وسيله‌ي هدايت به خيام پژوهان ياري بسيار رسانده است.

گفتني ديگر اين كه ازميان رويكردها( كه به برخي ديگر نيز اشاره خواهد شد) ،رويكرد هدايت بيش از ديگر رويكردها با فضاي حاكم برترجمه ي منظومه وار فيتز جرالدازرباعيات خيام شباه ت دارد...

راهنمای موضوعی حافظ شناسی

نظر منتشر شده ی سه نفر از حافظ پژوهان در باره ی کتاب راهنمای موضوعی حافظ شناسی:

 

خبرگزاري فارس: بهاءالدين خرمشاهي پيش‌بيني كرد مجموعه دو جلدي «راهنماي موضوعي حافظ شناسي» اثر كاووس حسن‌لي برنده كتاب سال 1389 خواهد شد.

به گزارش خبرنگار فارس، كتاب دو جلدي «راهنماي موضوعي حافظ شناسي» به كوشش كاووس حسن‌لي اخيرا توسط انتشارات نويد شيراز منتشر شده است. در اين كتاب كه حاصل 10 سال پژوهش حسن‌لي است، 138 هزار فيش از مقالاتِ درباره حافظ گردآوري و در مدخل‌هاي موضوعي عرضه شده است.
بهاءالدين خرمشاهي، پژوهشگر و حافظ پژوهش در اين باره به خبرنگار فارس، گفت: «راهنماي موضوعي حافظ شناسي» كتاب مرجع بسيار مهم و مفيدي است. وي تصريح كرد: اين كتاب از اين لحاظ مهم است كه خيلي كار برده و بيش از 130 هزار مدخل به دست مي‌دهد و دست حافظ پژوهان را مي‌گيرد.
خرمشاهي عنوان كرد: هركس مي‌خواهد بداند مدخلي مثل «مدح» يا «خرابات» و بسياري موضوعات ديگر در مقالات درباره حافظ چه بوده، مي‌تواند در اين كتاب به آن دست يابد.
مصحح ديوان حافظ بر اساس نسخه‌هاي بادليان و پنجاب به مقاله خود درباره «چهارده روايت در شعر حافظ» اشاره كرد و گفت: مثلاً اگر كسي بخواهد بداند ديگران در مقالات خود چه نظري درباره «چهارده روايت» داده‌اند، مي‌تواند در مدخل مربوطه بيابد.خرمشاهي بيان داشت: پيش از اين همچين كتابي حتي در حجم كمتر هم منتشر نشده بود؛ حالا شايد كتاب‌هايي درباره كتاب‌شناسي حافظ مثل اثر دكتر مهرداد نيكنام بود، اما فقط اسم كتاب‌هايي كه درباره حافظ نوشته شده را مي‌داد و مدخل موضوعي آن هم در حد مقالات نداشت.
وي اظهار اميدواري كرد كه رونمايي اين كتاب در تهران نيز به زودي در شهر كتاب مركزي برگزار شود و همچنين پيش‌بيني كرد مجموعه دو جلدي «راهنماي موضوعي حافظ شناسي» اثر كاووس حسن‌لي كتاب سال 1389 خواهد شد. خرمشاهي اظهار تمايل كرد هر چه زودتر مراسمي درباره اين كتاب در تهران برگزار شود تا به دقت درباره آن صحبت كند. انتهاي پيام/م

 **

نظر استاد پرویز خائفی:

روزنامه­ی خبر جنوب، 14 بهمن 1388 ، صفحه12

کاری سترگ برآمده از مردانی بزرگ

نام کتاب: راهنمای موضوعی حافظ­شناسی / نویسنده: کاووس حسن­لی / ناشر: انتشارات نوید شیراز / چاپ نخست: 1388

تا آن­جا که من دیده­ام و دسترسی داشته­ام شاید نخستین بار دکتر ایرج افشار عزیز در مجله­ی راهنمای کتاب با زحمت بسیار فهرست مقالات  حافظ­شناسی را در حد توان و وسواس خود در اختیار حافظ­پژوهان گذاشت و حتی با مکاتبه از من خواست عکس­­های مربوط به ساختمان حافظیه و بویژه آرامگاه حافظ را ، چه قدیم و چه جدید، برای او تهیه کنم و همه در یک شماره چاپ شد. بعدها یعنی سال 1381 دکتر مهرداد نیکنام در کتابی نفیس ابتکار را به صورتی کامل­تر با عنوان حافظ­شناسی چاپ و منتشر کرد که گر چه همه زحمات زیادی را متحمل شده بودند اما به­راستی و به یقین در برابر کار عظیم دکتر کاووس حسن­لی و انتشارات نوید هرگز قابل مقایسه نبوده و نیست. دکتر حسن­لی اخیرا در یک مجموعه­ی دوجلدی کاری کرده است که نمودار کامل همت و حوصله­ی یک مرد خردمند و نستوه است. به گمان من این مهخذ کامل حافظ­پژوهی سوای شعر کوچک­ترین اقدام نوشتاری در باره­ی حافظ را از چشم تیزبین خود دور و نادیده نگذاشته است. آن­هم در محدوده­ی زمانی بیش از پنجاه سال.

من خود که نظم و نسق معتبری ندارم با نگاهی گذرا به نام مقالاتی برخوردم که شیوا­ی نثر و روش تحقیق آن نشان­گر آغاز کار در دوره­هایی است که دلبستگی و کنکاش را در شناخت حافظ شروع کرده بودم و شاید مربوط به بیش از پنجاه سال پیش می­شود. نمونه­ی آن (حافظ در اوج) و جلد بعدی (مقاله­ها و مقابله­ها)ست که آیینه­ی کوشش برای شناخت حافظ و شناساندن او به دوستداران حافظ است که خود بر کاستی­ها و ارزندگی­های بیشتر از همه واقفم. کار دکتر حسن­لی نه کاری­ست خرد. و اشاره­ی من به کارهای پیشین خود در جهت عشق و علاقه­ام به سال­های آغازین کار حافظ بود. اما به­راستی راهنمای موضوعی حافظ­شناسی دریایی مواج است که با سرپرستی کاووس حسن­لی و زحمات گروهی و کسانی که زیر نظر او به این کار بزرگ مشغول بوده­اند سامان یافته است آن­هم با شیوه­هایی دقیق علمی که توش و توان عظیمی را توشه­ی این راه دراز کرده است.

کتاب راهنمای موضوعی دکتر حسن­لی را نمی­خواهم مانند کتاب­های بزرگ مرجع مثل لغت­نامه­ی دهخدا یا المنجد و سایر فرهنگ­ها و انسکوپلدی­های عمومی که مورد استفاده­ی همه­ی فارسی­زبانان است مقایسه کنم و بهره­گیری از هر سه در یک میزان بدانم. اما بی­تردید برای دوست­داران دانش­پژوه در مسیر حافظ­شناسی به همان میزان و معیار وجوه مشترک دارد. در این مجموعه­ی دو جلدی که در حدود دو هزار صفحه است و از کوچک­ترین حروف موجود در زبان فارسی استفاده شده است همه­ی کتاب­های منتشر شده در باره­ی حافظ  بررسی شده و هیچ چیز از چشم تیزبین نویسنده دور نمانده است. همان­طور که خود یادآور شده غیر از شعر در باره­ی حافظ هر چه تا کنون به گونه­ای با حافظ پیوند داشته به صورت کامل آمده است. گذشته از جنبه­های معنوی و کیفی خصوصیات مقاله و حتی تعداد صفحات، تاریخ چاپ و سایر ضروریات چنان آمده که دقیقا بی­کم و کاست می­توان در یک زمان کوتاه به اصل آن دست یافت من خود عناوینی از نوشته­های خود یافتم که نه آن­که دیگر اصل آن را از دست داده­ام، بلکه نام و عنوان آن را فراموش کرده بودم اشاره به کارهای خود تنها به جهت نشان­دادن عمق کار نویسنده است و زحمات او. نقد منطقی و مقطعی کتاب­های قطور حافظ­پژوهی دکتر کاووس حسن­لی کامل­ترین و دقیق­ترین و جامع­ترین کتاب در مسیر شناخت مقالات حافظ حافظ است، چیزی کم نگذاشته که بخواهیم در چاپ بعدی جبران کند. از طرفی ناشر داریوش نویدگویی و همکارش، اسماعیل حامدی در آراستگی و بی­عیب بودن کتاب چنان کوشیده­اند که به نظر من در سال­های اخیر مجموعه­ی فرهنگ در این حد کامل  و شامل عرضه نشده است.

کتاب وقتی هم از نظر موضوع و هم تجلید چنین عرضه شود بی­شک خوانندگان و دوستداران بسیار هم خواهد داشت. من می­دانم کاووس حسن­لی اگر چه از خطه­ی ایران است، کافی­ست. اما شیرازی­ها چنان شیفته­ی ارزش­های اخلاقی و کمال دانش و مهارت و سخت­کوشی او شده­اند که او را شیرازی می­دانند. و این به نظر من از همان بزرگی­ است، که نصیب شهر ما شده و یکی از ارکان فرهنگ گسترده­ی این شهر است.

از نظر مرتبه­ی فرهنگی این­گونه کارهاست که اعتبار و مایه­ی یک شهر تعالی می­دهد و نام آن را در سطح کشور قدر و شمول فرهنگی می­بخشد. وگر نه تبلیغات گسترده و پراکنده در باره­ی شیراز پایتخت فرهنگی نه لزومی دارد و نه گوش شنوایی که آن هم لزومی ندارد. آن­چه مهم است عرضه­ی چنین کار، و نظیر آن کار دوست دانشمندم سیروس رومی در زمینه­ی تاریخ مطبوعات که امیدوارم در آینده­ای نزدیک در باره­ی آن هم یادداشتی در خور بنویسم. وگرنه جدال بر سر اصفهان و شیراز و از این­گونه کارها سودی ندارد. برای دوست فاضل و کامل کاووس حسن­لی و انتشارات نوید که گاه حقوق او در پهنه­ی قضاوت­های خاص نادیده گرفته می­شود آرزوی توفیق و توان و آینده­ای پربارتر دارم. 

                                                                                                                                            پرویز خائفی شیراز

                                                                                                                                                     زمستان 1388

روزنامه عصر مردم – روز 22 آذر1388- صفحه16 

دکترعلی محمدی استاد دانشگاه بوعلی سینا همدان:
کتاب «راهنمای موضوعی حافظ­شناسی» در جهان شعر و ادب فارسی­زبانان، بی­مانند است
ا

    کتاب «دیگرگونه خوانی متون گذشته» نوشته کاووس حسن لی از سوی انتشارات علم منتشر شد.
به گزارش خبرنگار «عصر مردم» این کتاب ۲۰۰ صفحه ای با رویکردی ساختاری و زیباشناسانه، اشعار گذشتگان را مورد بررسی قرار داده است و در آن اشعاری از عمرخیام، مولوی، سعدی، حافظ، نظامی و بیدل نقد و بررسی شده است.
به واقع کتاب یاد شده پاسخی به درخواست های مطرح شده در خصوص بازخوانی متون گذشته با نگاهی نو و جدید است.
چندی قبل نیز از این پژوهشگر ادبی کتاب «راهنمای موضوعی حافظ شناسی» در دو جلد شامل فهرست ریز موضوعی دویست و سی کتاب منتشر شده در پیوند با حافظ (تا پایان سال 1380) در دسترس علاقه مندان و محققان قرار گرفت و نخستین کتابی است که به گونه ای گسترده فهرست موضوعی آثار پدید آمده در پیوند با یکی از سخن سرایان ایران را نشان می دهد.
کتاب راهنمای موضوعی حافظ شناسی در دو مرحله تهیه شده که گام نخست آماده کردن فهرست مدخل ها و کلید واژه ها (1379) بود که بیست عنوان از کتاب های مربوط به حافظ چندین بار مطالعه و بررسی شد و عمده کلید واژه ها به صورت «ریزموضوعی» استخراج، وارسی، اصلاح و تنظیم شد و در مرحله دوم که حدود 7 سال به درازا کشید، کتاب هایی که تا سال 1380 در پیوند با حافظ منتشر شده بود   (230 جلد کتاب) بر پایه نتایج مرحله نخست مطالعه و فهرست نویسی موضوعی شد و مجموع فیش هایی که از 230 جلد کتاب استخراج شد به بیش از 138 هزار برگه رسید. سومین گام اجرایی این طرح هم تهیه نرم افزار مناسب و وارد کردن اطلاعات برگه ها (فیش ها) به رایانه بود.
در این کتاب پنج بخش «زندگی، اندیشه، سخن، موارد دیگر و سرودهای بررسی شده» دسته بندی شده است و برای آشنایی بیشتر با موضوعات کتاب، مدخل های فرعی فصل های پنج گانه در نمایه ای کوچک در فهرست مطالب کتاب آمده است.
بر پایه همین گزارش، علی محمدی عضو هیأت علمی دانشگاه بوعلی سینا همدان یادداشتی بر این کتاب نگاشته است که خواندنش خالی از لطف نیست:


"راهنمای موضوعی حافظ‌شناسی، اثری است که به همت دانشمند گران‌مایه، دکترکاووس حسن‌لی، دانشیار دانشگاه شیراز در پاییز امسال(1388)، به حلیه‌ی طبع آراسته شده است. این کتاب که به همت انتشارات نوید شیراز به چاپ رسید، در دو جلد و در مجموع 1808 صفحه، نگاشته شده است. مندرجات آن، شامل: زندگی حافظ، اندیشه‌ی حافظ، سخن حافظ، سروده‌های بررسی‌شده یا مورد استناد از حافظ و دیگر مواردی است که به گونه‌ای به دنیای حافظ‌پژوهی مربوط می‌باشد. پرداختن به راهنمای موضوعی، اگرچه در میان پژوهش‌های جهانی، کاری شناخته شده، ساختاری و دامنه‌دار است؛ اما در جهان شعر و ادب ما فارسی‌زبانان، این نخستین کار بی مانند از این دست است که پا به عرصه‌ی وجود می‌گذارد. نخستین‌کاربودن این اثر، در پهنه‌ی پژوهش‌های علوم انسانی؛ البته این مجوز را نیز به همراه خواهد داشت که کاستی‌هایی داشته باشد؛ اما به همت دانش و مدیریت مقبول صاحب اثر، کم‌تر کاستی به چشم می‌آید و از سر انصاف، کاری صورت گرفته که البته قدرش برای اهلش ناشناخته نخواهد ماند.
این کتاب نه تنها حافظ‌پژوهان را از دامنه‌ی وسیع  موضوعات حافظ‌شناسی ‌آگاه می کند؛ و نه تنها از روی‌آوردن محققان به بیان و تکرار مکررات در همین پهنه از پژوهش، جلوگیری می‌کند؛ بلکه می‌تواند تسهیل‌کننده‌ و مکملی باشد برای پژوهش‌های ناقص در موضوعات گوناگون؛ با این حال ارزش و بهای این کتاب در این سه مقوله‌ی کلی هم خلاصه نمی‌شود. به عنوان مثال اگر پژوهنده‌ی ماجراجویی، به راستی دل به این تألیف ببندد، بی‌نیاز خواهدبود از این که در بسیاری از موارد، بخواهد به اصل آثار حافظ‌پژوهی بازگردد؛ زیرا این رنج را مؤلف این کتاب، (با تهیه ی طاقت سوز و تحسین برانگیز138000 فیش!) بر خویش هموار کرده است. با این حال زحمت و رنج مؤلف در این خلاصه نشده که به موضوعات آثار، از روی مندرجات، اکتفا نماید؛ بلکه آثار برشمرده شده در آغاز و پایان کتاب را، به طور دقیق خوانده و بازخوانی کرده و به دسته‌بندی موضوعی آن‌ها اقدام کرده است که این امر، محققان را از مراجعه‌ی مستقیم به آن آثار بی‌نیاز می‌گرداند. این گونه دقیق‌شدن در موضوعات آثار بررسی‌شده، حاصلش ارجاع دقیق به صفحاتی است که می‌تواند هم راهنما و هم راه‌گشای بسیاری از ماجراجویی‌ها، در حوزه‌ی حافظ‌شناسی باشد
ما با در دست داشتن این کتاب؛ از درون‌مایه‌ی همه‌ی کتاب هایی که تا سال 1380 درباره‌ی حافظ نوشته شده، آگاهی می‌یابیم و می‌دانیم که این امر در سایه‌ی رنج بسیار صاحب اثر فراهم شده است.
این کتاب می‌توانست با ردیف‌کردن فهرست موضوعی تک‌تک کتاب‌ها، در بخش‌هایی جداگانه، محتوای آثار حافظ‌پژوهی را به ما بشناساند و به گونه‌ای دیگر ما را با مضاعف‌خوانی موضوعات روبه‌رو بسازد که زحمتی دوچندان برای پژوهنده فراهم می‌شد تا موضوعی را در چند اثر بیابد؛ در حالی که با ردیف‌کردن موضوعات پنج‌گانه، به صورت الفبایی و خصوصاً آن تقسیم‌بندی که بدان اشاره شد، کوشش مؤلف، ما را از بازخوانی و بازمراجعه‌ی به موضوعات تکراری، باز می‌دارد.
به عنوان مثال ما از عنوان کتاب «حافظ در غربت» اثر یعقوب آژند، شاید می‌توانستیم از منظر جهانی حافظ جویا شویم؛ اما بدون مراجعه به اصل کتاب «شرح عرفانی غزل‌های حافظ» اثر ختمی لاهوری، چگونه باید می‌فهمیدیم که بحثی درباره‌ی «منظر جهانی حافظ» هم در آن جا صورت گرفته است؟
این درست است که موضوعات مندرج در این فرهنگ، مبنی بر نگاشته‌ها تنظیم شده است و اگر مبنی بر بایدها می‌بود؛ شاید محقق حافظ‌پژوهی می‌توانست بداند که فقر حافظ‌پژوهی در کدام مقوله‌هاست؛ اما نباید فراموش کرد که دامنه‌ی موضوعات معرفتی درباره‌ی یک شاعر، خصوصاً شاعری به بزرگی حافظ، می‌تواند تا بی‌نهایت گسترش یابد؛ لذا در یک فرآیند زمانی، بهترین کار همین بود که به موضوعاتی پرداخته می‌شد که تا کنون از قلم حافظ‌پژوهان تراوش کرده است.
باید به مؤلف «راهنمای موضوعی حافظ‌شناسی»، استاد گران‌مایه، دکتر کاووس حسن‌لی، تبریک گفت که رو به کاری آورد که مانند کارهای دیگرش، حرکت برانگیز و شورآفرین است. کاری که می‌تواند الگو‌ی بسیاری از پژوهش‌های آینده باشد. این رویداد خجسته را به همه ی حافظ پژوهان بویژه همشهریان حافظ نیز باید شادباش گفت".

                                                                                                

فرازها و فرودهاي شعر يميني‌شريف

 

                                                                                                              كاووس حسن‌لي

                                   

          عباس يميني‌شريف (متولد 1298 ش، پامنار تهران) يكي از يشگامانِ شعرِ كودك بود. او از نظر تاريخي پس از شاعراني همچون ايرج ميرزا و یحيي دولت آبادي قرار مي‌گيرد.

          محيط خانوادگي يميني‌شريف محيطي فرهنگي بوده‌است و همسايگي آن‌ها با فرخي يزدي- شاعر آزادي خواه معاصر- و آشنايي او با اشعارِ فرخي يزدي در شكل‌گيري شخصيت وي - به تأكيد خودِ او- تأثيري بسزا داشته است. يميني‌شريف درباره‌ي ارتباط خود با فرخي يزدي نوشته است: «از جمله عواملِ جالب براي روي آوردن من به شعر اين كه: فرخي علاوه بر انتشار اشعار و افكارش، از طريق روزنامه‌ها و مطبوعات، بخصوص روزنامه‌ي خودش طوفان، آوازخواني را استخدام كرده بود كه اشعار سياسي و انتقادي او را در آن باغ كه بر روي كوه و مشرف به رودخانه و جاده‌ي دربند بود، شب‌هاي جمعه و شب‌هاي شنبه كه جمعيت فراواني براي تفريح در درّه‌ي دربند و سربند رفت و آمد مي‌كردند يا در باغ‌ها ساكن مي‌شدند، به صورت آواز بخواند و پيام او را به گوش آنان برساند. امّا اشكال كار در اين بود كه آواز خوان سواد نداشت. چون در آن موقع من كودكي ده ساله بودم و مي‌توانستم شعرها را بخوانم، فرخي آن‌ها را به من مي‌داد و من در كنار آوازخوان كه در بلندترين محل باغ، مشرف به رودخانه‌ي دربند مي نشست، مي‌نشستم و شعرها را از روي دست نويس‌هاي فرخي آهسته مي‌خواندم و او با صدايي رسا كه چند بار در كوهستان‌ها مي‌پيچيد، مي‌خواند و درّه‌ي دربند را در شور و حالي فرو مي برد ... .» (يميني‌شريف: 1373، ص 15)

          يميني‌شريف آموزگاري مهربان و متعهد بود، تمامِِ عمر خويش را بر سر تعليم و تربيت كودكان و نوجوانان گذاشت. مطالعات او در ادبيات خارجي و ترجمه‌ي برخي آثار، سفر او به خارج و آشنا شدن با روش‌هاي نو در ادبيات كودك و مانند اين‌ها، او را تا جايگاهِ يك سخنورِ مهربان و آشنا به كودكان بالا برد. استاداني كه در شكل‌گيري ذهنيت شاعرانه‌ي يميني‌شريف نقش مهمي داشتند، كساني بودند چون: دكتر عيسي صديق، علي اصغر حكمت، دكتر پرويز ناتل‌خانلري، دكتر ذبيح‌الله صفا و ... .

          در واكاوي كارنامه‌ي يميني‌شريف چندين ويژگي (فراز و فرود) ديده مي‌شود كه شايسته‌ي يادآوري‌ست.(نمونه‌هايي كه در اين مقاله بدان‌ها استناد يا اشاره شده، مربوط به كتابِ «نيم قرن در باغ شعر كودكان» گزينه‌اي از اشعار عباس يميني‌شريف است.)

1- فرازها

1-1-پي‌گيري مداوم براي جريان‌سازي و پديدآوري آثار كودكانه

     يميني‌شريف با حضوري گسترده، فراگير و مؤثر، بيش‌از نيم‌قرن در ادبيات كودك درنگ كرد و اشعاري با موضوعات گوناگون و متنوع پديد آورد كه چيرگي مفاهيمي چون: صميميت، يك‌رنگي و مهرباني در آن آشكار است. يميني‌شريف افزون بر سرايشِ اشعارِ گوناگون، در انتشار مجله‌هايي چون: بازي كودكان (سال 1337)، كيهان بچه‌ها(1335 تا 1358)و تأسيس نهادِ ارزشمندي چون شوراي كتاب كودك (1341) نقش اساسي بر عهده داشت. (محمدي و قائيني: 1382، صص76-78). كوشش‌هاي پي‌گيرانه‌ي او در طول چندين دهه، نامش را در فهرستِ پيشگامان و بنيان‌گذارانِ شعرِ كودك به شايستگي به ثبت رسانده‌است.

1-2- بهره‌گيري از زباني ساده، روان و موزون

يكي از ويژگي‌هاي زبانيِ سروده‌هاي يميني‌شريف سادگي و رواني آن‌هاست. كودكانِ زمانِ يميني‌شريف در مقايسه با نسل پيش از خود، اين بختياري را داشتند كه مي‌توانستند به جاي خواندنِ اشعار فخيم، فاخر و سنگينِ گذشته، سروده‌هايي ساده و روان را - كه با توجه به حوزه‌ي واژگانيِ سنِ آن‌ها سروده شده‌بود - بخوانند و به آساني با اين سروده‌ها پيوند برقرار كنند. سروده‌هاي كودكانه‌اي چون: فرزندان ايران (ص54)، كتابِ خوب (ص55)، درخت مي‌كارم(ص55)، چشمك بزن ستاره (ص56)، من و ماه(ص58)، كشتي مي‌سازم (ص61) از همين ويژگي برخوردارند.

1-3- جدا كردن مخاطب كودك از غير كودك و دادنِ هويتِ مستقل به كودك

          توجه به ادبيات مستقل كودك، از بينشي نوانديشانه برخاسته بود و محصولِ دنياي جديد بود. زيرا در ادبِ مكتوبِ گذشته، كودكان به فراموشي سپرده شده بودند. انگار كودكان، براي برانگيختنِ توجه كامل و داشتنِ ادبياتي مستقل، شايستگي و قابليتِ لازم را نداشتند.در شعر گذشته‌ي فارسي، مخاطبِ كودك و غير كودك جدا نبودند و كودكان، مخاطبان مستقل به شمار نمي‌رفتند. شعر يميني‌شريف همچون باغچه‌بان حلقه‌ي اتصال شعرِ پيش از او و پس از اوست. باغچه‌بان و يميني‌شريف در سروده‌هاي خود مخاطبِ كودك را با مخاطب غير كودك جدا كردند و آنان را با هويتي مستقل نگاه كردند. بي‌گمان اين خود پيشرفتي اساسي در شعرِ كودك بود. امّا يادآوري اين نكته نيز در همين‌جا شايسته است كه هر دو نفر آنان در جايگاهي بلند، نصيحت گرانه به كودك نگاه كردند و نتوانستند خود را به جاي كودك بگذارند و از دريچه‌ي چشمِ او جهان هستي را نگاه كنند.      

1-4- توجه به شعر نوجوان

          توجه به مخاطب نوجوان از ويژگي‌هاي ارزشمند اشعارِ يميني‌شريف است. واقعيت آن است كه با آن كه ادبيات كودك در دوران معاصر هويتي مستقل يافت و بدان توجه فراگير شد. امّا ادبياتِ ويژه‌ي نوجوانان، بويژه در حوزه‌ي شعر، همچنان كم برگ و بار مانده است. بسياري از سروده‌هايي كه به نام نوجوانان بازخوانده شده است يا كودكانه است يا بزرگسالانه. از كساني كه در دوران شكل‌گيري ادبيات كودك و نوجوان به شعرِ نوجوان توجه نشان داد، عباس يميني‌شريف است. سروده‌هاي نوجوانانه‌ي او - در سنجش با شعرهاي كودكانه‌اش - ساختاري هنري‌تر و زبانيِ سخته‌تر دارند. يميني‌شريف براي سرايشِ اصيل كودكانه، بايد به دورانِ كودكي بازمي‌گشت و در جايگاهِ كودك قرار مي‌گرفت. به نظر مي‌رسد او نتوانسته است به چنين بازگشتي دست يابد. اما مي‌توان گفت تا حدودي به دوران نوجواني بازگشته است. سروده‌هاي نوجوانانه‌ي او معمولاً مي‌توانند از زاويه‌ي ديدِ نوجوان پديد آمده‌باشند. به نظر مي‌رسد اگر يميني‌شريف بر توليد ادبي در حوزه‌ي شعر نوجوان تمركز مي‌كرد، آثار درخشان‌تري از او پديد مي‌آمد و تعداد سروده‌هاي خوبي مانند ابر سرگردان (ص 88)، قصه‌ي برگ‌ها (ص 86)، درخت سرشكسته (ص 70) مناظره‌ي ميز و چراغ (ص 106) همه كاره و هيچ كاره (ص 120) بسيار بيشتر مي‌شد. با اين همه، بايد يادآوري كرد كه برخي از سروده‌هايي كه يميني‌شريف براي نوجوانان (سنِ آخر دبستان و دوره‌ي راهنمايي) سروده، كاملاً به حوزه‌ي سنيِ بزرگسالان مربوط مي‌شود (مانندِ «گنبد ارغوان»، ص 90).

2-   فرودها

2-1- غلبه‌ي مفهوم تعليم و تربيت بر عناصرِ شاعرانگي

          رفتارِ يميني شريف و باغچه‌بان در ادبياتِ آن زمان رفتاري نوگرايانه، بود امّا امروز شيوه‌ي نگاه آنان شيوه‌اي سنتي مي‌نمايد. شعر و بهتر بگوييم نظم موسيقايي واژه‌ها در دست باغچه‌بان و يميني شريف تنها ابزاري براي بيانِ مسائل تعليمي و تربيتي بود.

          باغچه‌بان و يميني شريف آن قدر كه به كودك و تربيت او اهميت مي‌دادند به شعر و جايگاه آن توجهي نداشتند. از همين رو سروده‌هاي آنان از ديدگاه زيبايي‌شناسي هنري، لاغر و ضعيف هستند. شيوه‌ي نگرشِ يميني شريف را آشكارا مي‌توان از گفته هاي خودِ او دريافت. او درباره‌ي چگونگي ساختنِ شعرهايش گفته است:

          «موضوعِ شعر گاه خود پيش مي‌آمد و محيط القا مي‌كرد. گاه براي بيانِ منظورهاي خاص، موضوع‌هاي مناسب انتخاب مي‌شد. في‌المثل بنا به وظيفه‌ي يك معلم و مربي، از جمله كارهاي من اين بوده است كه گاه در برابر موضوعِ شعري كه از سابق وجود داشته و در اذهانِ جاي گير شده است ولي از نظر اجتماعي و تربيتي و تأثير رواني در آن عيبي تشخيص مي‌دادم و زيان آورش مي‌ديدم، شعري از نو مي ساختم و منتشر مي كردم؛ به اميد اين كه روزي جايگزين شود. مثلاً در مورد شعري كه مادران براي پسران كوچك خود مي‌خواندند و بعدها آن را پسرها تكرار مي كردند و چنين بود:

(پسر به پسر قند عسل/ دختر به دختر كپه خاكستر) و دخترها هم در برابر اين تحقير و اهانت مي‌خواندند: (دخترا تنگ طلا/ پسرا برقِ بلا) من دو شعر ساختم كه هدفم از ساختن آن‌ها بيانِ صفاتِ خوب هر يك و برابر و مساوي نشان دادنِ هر دو بود: (من كه از گل بهترم/ پسرم من پسرم- در دبستان همه را/ مثل خود مي شمرم- مادر از من راضي‌ست/ هست راضي پدرم) و نيز (بچه‌ها من دخترم/ در خوش زباني نوبرم- درخانه‌داري ماهرم/ شريك كارِ مادرم- وقتي كه پيش پدرم/ شيرين به مثل شكرم). (يميني‌شريف، ص25)

2-2- بيان نصيحت‌گرانه‌ي تحكمي

          نسل پيش از يميني‌شريف، يعني كساني چون ايرج‌ميرزا، بهار و يحيي دولت‌آبادي به كودكان توجه كردند و شعر مستقل براي كودك سرودند، اما هم‌چنان در همان جايگاهِ بلندِ پدرسالار نشستند و از آن بالا كودكان را در سخنانِ منظوم خود نصيحت كردند. شعر كودك آرام آرام به نسل باغچه‌بان و يميني‌شريف كه رسيد، هم رسمي‌تر و جدي‌تر شد و هم به استقلالي شايسته رسيد. شاعرِ كودك نيز از آن جايگاهِ بلند خود چند پله پايين‌تر آمد. اما فقط چند پله! اين نزديك شدنِ شاعر به كودك در شعرِ يميني‌شريف نسبت به باغچه‌بان آشكارتر ديده مي‌شود. ولي واقعيت‌ اين است كه در اين نسل نيز هم چنان فاصله وجود دارد. . اين محمود كيانوش است كه پس از باغچه‌بان و يميني‌شريف با جدي گرفتنِ نظامِ نوينِ تربيتي و تعهد به عنصر زيبايي‌شناسي شعر، اشعاري آفريد كه از ديدگاه هنري با همه‌ي آن چه پيش از او سروده شده بود متفاوت و از همه‌ي آن‌ها مايه‌ورتر بود. شاعراني كه مي‌توانند از نگاهِ كودكان و با چشمِ آنان به جهانِ بيرون نگاه كنند و مي‌توانند از زبانِ آن‌ها سخن بگويند، ديگر از جايگاهِ داناي كل، قيم‌مآبانه و نصيحت‌گرانه سخن نمي‌گويند. بلكه سخنشان از جنسِ نگاهِ آنان است.

         آن چه در آثار كساني همچون يميني‌شريف به گونه‌اي آشكار رخ مي‌نمايد و اين آثار را در موضع انتقاد قرار مي‌دهد، تنها غلبه‌ي تعليمي نيست، بلكه نگاه سنتي به مقوله‌ي تربيت نيز هست. در فرهنگ گذشته‌ي ايران تعليم و تربيت به گونه‌اي بود كه معلم و مربي در جايگاه داناي كل- بالاتر و برتر- از كودك مي‌نشست و او را بي‌پرده و مستقيم نصيحت و رهبري مي‌كرد. امروزه اين شيوه‌ي تربيت كارايي خود را از دست داده و از ديدگاه دانشمندانِ نوانديش تعليم و تربيت روشي كهنه و منسوخ شده است. «نگاه پدرسالارانه در ادبيات كودك ايران، ادبيات را «تك‌صدايي» مي‌خواهد. در صورتي كه كودك در يك ادبيات باز و چند صدايي است كه جوهر خلاقه‌ي خود را كشف مي‌كند. وگرنه يك مقلد بار مي‌آيد. مقلدي كه از موجوديت انساني خود تهي و به رونوشتي از بزرگ‌ترهايش تبديل مي‌گردد. نقاشي را جوري مي‌كشد كه معلم نقاشي‌اش مي‌پسندد. انشايش را جوري مي‌نويسد كه شرايط اقتضا مي‌كند. خودش را طوري نشان مي‌دهد تا نمره‌ي انضباط خوب بياورد... » (نعيمي: 1379، ص14)

          در نگاه «قيم‌مآبانه»، بزرگ‌ترها بايد كودكان را با هر وسيله‌ي ممكن، پيوسته از نزديك شدن به بدي‌ها يازدارند و با تهديد و تذكر مستقيم از كج‌روي‌هاي آن‌ها پيش‌گيري كنند. در حالي كه در نگاهِ « نظارتي» مربي با هوشمندي و مواظبت غيرمستقيم، اجازه مي‌دهد كودك خوب و بد را تجربه كند، آب‌ديده شود و خود راهِ شايسته را گزينش نمايد.

          يميني شريف در شعرهاي خود پيوسته در حالِ امر و نهي است. كودك را قابلِ مخاطب شدن يافته، اما او را هنوز شايسته‌ي استقلال در رفتار نديده‌است. سايه‌اي بسيار سنگين بر سرِ كودكِ شعرش انداخته، به گونه‌اي كه او بايد مؤدب بنشيند و فرمان‌پذيري كند.

براي نمونه هنگامي كه مي‌خواهد از زيان‌هاي سيگار بگويد و مخاطبان خود را از آن پرهيز دهد، با زبان و بياني غيرهنري مي‌گويد:

فكر مي‌كني اين كار خوبه
تو آدمي يا دودكشي؟
آخر بگو چه سود داره
سيگار كشي هنر نشد
باعث زجر و دردسر

 

كشيدنِ سيگار خوبه؟
يا چوب رويِ آتشي؟
چه فايده اين دود داره؟
جز مايه‌ي ضرر نشد
براي مردمِ دگر

               جالب تر آن كه اين چند بيت از جمله سروده‌هايي است كه يميني‌شريف به عنوان نمونه‌هايي خوب- در دفاع از كارهاي خود- در مقدمه‌ي كتاب آورده است. او در پيوند با همين چند بيت بالا نوشته است: «درباره‌ي سيگار كه گاهي ديده مي‌شد كه كودكان هم به تقليد از بزرگ‌تران سيگار مي‌كشند، شعري در مجله درج كردم كه چند بيتش بدين قرار است.» (همان، ص 30)

          اين شيوه‌ي بيان در بسياري از اشعار كودكانه‌ي يميني‌شريف ديده مي‌شود:

آهاي آهاي اي بچه جان
سنگ بزني سر مي‌شكني

 

توي كوچه سنگ نپران
خدا نكرده  ناگهان ...

         2-3- لاغر ماندن سروده‌ها از عناصرِ شعري

          يميني‌شريف هنگامي كه ويژگي‌هاي شعرِ كودك را برمي‌شمارد مؤلفه‌هاي زير را از عناصرِ شعر كودك مي‌داند و بر آن پاي مي‌فشارد:

          «وزن، قافيه، معني، موضوع و مضمون، پيام و قالب شعر» (همان، ص 35-36)

          همان‌گونه كه ديده مي‌شود نگرش تعليمي كاملاً بر عناصرِ شعر سايه افكنده است. حتي هنگامي كه يميني شريف مي‌خواهد به عنصر خيال اشاره كند، آن را در عواملِ زيرِ مجموعه‌ي عناصر پيام مي آورد.

          اين خود نشان مي‌دهد كه تا چه اندازه ويژگي هاي هنري به حاشيه رانده شده است. «قوت داشتن رويكرد تعليمي نسبت به كودكان كه از قرن سوم هـ. ق تا دوران معاصر امتداد داشته است، موجب مي‌شود كه علي‌رغم ورود آثار ويژه‌ي كودك به جامعه‌ي ايران، تلقي مدرنيته از هدف ادبيات كودك كه معطوف به لذت مخاطب و برانگيختن حسِ زيبايي‌شناسانه‌ي او بود، توسط متوليان ادبيات كودك، مورد توجه قرار نگيرد» (هجري: 1383، ص90)

          بسياري از سروده‌هاي يميني شريف در واقع معادلِ سر مقاله‌ي مجله بوده‌اند، در نتيجه بايد به آن اهداف وفادار مي‌مانده‌اند. او خود گفته است:

          «هر جا تشخيص مي‌دادم كه اگر موضوعِ انتقادي، تربيتي، بهداشتي، اخلاقي و اجتماعي مورد نظر كه گاهي سر مقاله راتشكيل مي‌داد، به شعر باشد، مؤثرتر واقع مي‌شود و بيشتر در ذهنِ كودكان مي‌ماند، آن را به شعر مي‌گفتم و در مجله درج مي‌كرم» (يميني‌شريف، ص 29)

          بينشِ سنتي يميني‌شريف را در پيوند با سه مقوله‌ي «شعر، نظم و نثر» مي‌توان از داوري زير دريافت: «اگر مي‌گويند نام آن ]اشعار يميني‌شريف[ نظم است، كلمه‌ي نظم از ارزشِ اين گونه اشعار نمي‌كاهد. زيرا معنيِ نظم عام‌تر از معنيِ شعر است. از طرفي كلام را به طور كلي به نظم و نثر تقسيم مي‌كنند. از طرفِ ديگر اگر كلامي مقيد به هيچ گونه نظمي نباشد، نه تنها شعر نيست، نثر هم نيست. بلكه تعدادي كلمات است كه مانند مخلوطي از حبوب در ظرفي ريخته باشند» (همان، ص29)

2-4- ضعف تأليف و زياده‌گويي

          يميني‌شريف در پيوند با ويژگي‌ها و شرايط شعر كودك نوشته‌است: «شعر كودك از حيثِ انتخابِ كلمات، اوزان، قوافي و مضمون، داراي نكته‌هايي باريك‌تر از موست كه داوري درباره‌ي آن، كارِ هر كس نيست. كارِ كسي است كه هم كودك‌شناس باشد، هم شعرشناس، هم دارايِ صفات و خصايصِ يك مربيِ وارسته و بري از اغراض و امراض و كينه‌ها». (همان، ص34)

          اما در سروده‌هاي خود او بسياري از واژه‌ها، تركيب‌ها و مصراع‌ها را مي‌توان نشان داد كه به گونه‌اي حشو و اضافه هستند و اغلب به ضرورت رعايت وزن، وارد شعر شده‌اند و به كيفيت آن آسيب رسانده‌اند، براي نمونه به چند بيت زير كه براي كودكان سروده شده است، نگاه مي‌كنيم:

آهاي آهاي اي بچه جان
سنگ بزني سر مي‌شكني
سر كه شكستي شر و شر
صاحبِ سر داد مي‌كنه
مي‌بردت كلانتري
آن جا تو را حبس مي‌كنند

 

توي كوچه سنگ نپران
خدا نكرده ناگهان
خون مي‌ريزه از جاي آن
آي پاسبان آي پاسبان
به ضرب و زور و كش كشان
بين تمام حبسيان ...

                   همان‌گونه كه ديده مي‌شود بيت سوم (سر كه شكستي شر و شر/ خون مي‌ريزه از جاي آن) زيادي است و هيچ ضرورتي ندارد. حذف اين بيت هيچ خللي در شعر ايجاد نمي‌كند. همچنين است مصراع دوم بيت (مي‌بردت كلانتري/ به ضرب و زور و كش كشان) و مصراعِ دوم بيت (آن جا تو را حبس مي‌كنند/ بين تمام حبسيان). دومصراع ياد شده هيچ نقشي جز تعادلِ وزني ندارند و در نتيجه سخني اضافي هستند.

          اين گونه از سخنان اضافي را در شعر‌هايي كه براي نوجوانان سروده شده، نيز مي‌توان ديد؛ براي نمونه در داستان «فري به آسمان مي‌رود» هنگامي كه فري پيدا مي‌شود و زن و مرد روستايي، نشانيِ منزل فري را از عمه‌ي او مي‌گيرند؛ مرد مي‌گويد:

ولي از خانه‌ي خود يك نشاني
چو ما از كار خود آسوده گرديم
بياييم و فري جان را ببينيم

 

دهيد از راه لطف و مهرباني
تمام كار كشت و زرع كرديم
فري جان را در آن جا ما ببينيم

          بيان مصراع آخر هيچ ضرورتي ندارد. زيرا مطلب در مصراعِ اول همان بيت تمام شده و وجود مصراع دوم، آشكارا به شعر ضربه زده است.

             در داستان «بچه گربه‌ها و پيرزن» نيز هنگامي كه پيرزن بچه‌گربه‌ها و موش را با جارو از خانه بيرون مي‌كند مطلبِ مورد لزوم داستان تمام مي‌شود. امّا باز هم بيتي اضافه مي‌شود كه هيچ ضرورتي ندارد:

برخاست زجا و كرد بيرون
از پشت اتاق كردشان دور

 

آن موش و دو گربه را به جارو
با دسته‌ي بيل و پشتِ پارو

واژه‌هايي كه تنها به ضرورتِ وزن يا قافيه وارد شعرِ يميني‌شريف شده‌اند كم نيستند؛ براي نمونه در «دردِ دلِ حيوانات» از قولِ «قاطره» مي‌نويسد:

هفت و هشت، هفت و هشت
روز تا شب، شب تا روز
مظلومي بار بكش

 

رفتم رشت رفتم رشت
يا در كوه يا در دشت
دير بجنب چوب بچش

          آشكارا ديده مي‌شود كه واژه‌ي «رشت» هيچ ارتباطي با اين سروده ندارد و تنها به دليل هم‌قافيگي با هشت و دشت در شعر آمده است.

          ضرورتِ رعايتِ قافيه در برخي از اين سروده‌ها از عاطفه‌ي شعر به شدت كاسته است. در شعرِ «اسبِ چموش» كه شاعر مي‌خواهد كودك را از نزديك شدن به اسب چموش پرهيز دهد، مي‌گويد: اگر اسب چموش تو را گاز بگيرد خون به زير آن (؟) مي‌ميرد:

                                   گازت اگر بگیرد                        خون زیر آن بمیرد

          شاعر براي ساختن مصراعي كه هم قافيه با مصراعِ نخست باشد گفته است: «خون زيرِ آن بميرد»! اول، معلوم نيست  مرجع ضمير «آن» در مصراع دوم كجاست. دوم، بعيد است كودكِ مخاطبِ اين شعر معنيِ مضمونِ «خون مردگي» را بداند. سوم، چنانچه اين اشكال‌ها هم نباشد آيا خون‌ريزي و زخم ترسناك‌تر است يا خون مردگي زير پوست؟!

          يكي از هدف‌هاي يميني‌شريف، ساده كردن بيان براي طرحِ مسائلِ تربيتي است و اين خود از ويژگي هاي ارزنده‌ي آثارِ اوست. امّا ضعف تأليف در برخي از سروده‌هاي او انتقالِ پيام را با اشكال مواجه مي‌كند و در پيام‌رساني اختلال ايجاد مي‌كند. براي نمونه: مي‌توان به مصراع «سر به صحراست كه مي‌مانم من» از شعر «داستانِ علف» اشاره كرد:

علفم خانه به صحرا دارم
سر به صحراست كه مي‌مانم من

 

من همين جاست اگر جا دارم
زنده‌ي دشت و بيابانم من

و نيز مصراع «به خارج ريختم از كوره تابان»، در شعر «ميز و چراغ»:

شدم پاك و جدا گرديدم از سنگ
به خارج ريختم از كوره تابان

 

به شكل يك فلزّ خوب و خوشرنگ
به قالب‌هاشدم وارد شتابان

همچنين است مصراع «همان خالي شكم باقي نهادش»، در شعر «سگ و اسب»:

سر راهش گرفت و ره ندادش

 

همان خالي شكم باقي نهادش

همچنين است بيت نخست از داستان «بچه گربه‌ها و پيرزن» :

يك موش دو بچه گربه پيدا

 

كردند و كشيدند سر به دعوا

احتمالاً «كشيدند» اشتباه چاپي به جاي «كشيد» است.

همچنين است بيت زير از داستان «جوجه و كلاغ»:

گهي مي‌زد به نوك شانه سرش

را       

گهي مي‌جست بالا و برش را

5-2- زياده‌روي در طبيعت‌ستايي و غافل ماندن از واقعيت‌هاي زندگيِ شهري

          توجه دادن به جلوه‌هاي طبيعي جهان هستي از ويژگي‌هاي بنيادين اشعارِ يميني شريف است. اين ويژگي هم در اشعار كودكانه‌‌ي يميني شريف است و هم در سروده‌هايي كه براي نوجوانان پديد آورده است. با يك نگاه گذرا موضوعِ اشعارِ يميني شريف را در عناصر زير مي‌توان ديد: پروانه، ماه، خورشيد، صبح، روز، باران، تگرگ، برف، سايه، مادر، برف، لاله، بنفشه، سنبل، سبزه، گل سرخ، سيزده‌به‌در، هفت سين، عيد، سرو، كاج، چنار، سيب  دريا و ... . يميني شريف با پرداختن به مضمون‌هايي از اين دست، همواره مخاطبان خود را به سوي طبيعت و صحرا فرا مي‌خواند. زندگي‌اي كه در اشعارِ يميني شريف جريان دارد يك زندگيِ كاملاً روستايي است. و در آن همواره صحبت از گله‌ي گاو و گله‌ي گوسفند و دروِ گندم و غروب ده و مانند آن‌ها مي‌رود. در حالي كه اين سروده‌ها را در دهه‌ها‌ي سي و چهل و پنجاه يك شاعر تهراني سروده است. در تمامِ كتاب «نيم قرن در باغ شعر كودكان» تنها دوبار از وسايلي كه به تكنولوژي مربوط مي‌شود سخن رفته است: يك بار ساعت (ص 48) و يك بار ترن (ص 60) و تنها يك بار اشاره‌اي مثبت به شهر شده است:

خيابان‌ها قشنگ و دلربا بود
چه دكان‌هاي خوبي بود هر جا

 

عمارت‌ها بلند و خوش نما بود
در آن‌ها مي‌شد از هر چيز پيدا

          مضمونِ بازگشت به طبيعت و بازگشت به روستا به گونه‌اي فراگير و تكراري و دل آزار سايه بر بسياري از سروده‌هاي كودك ونوجوان انداخته است. و اين ويژگي در شعر دهه‌ي هفتاد و هشتاد هم به چشم مي‌خورد. در حالي كه زندگيِ كودكان شهري، به گونه‌اي جدايي ناپذير با تكنولوژي و صنعت گره خورده و نمي‌توان اين ابزار و وسايلِ كارآمد را همچون هيولاهايي وحشتناك و تابوهايي ناشايست توصيف كرد. به نظر مي‌رسد بايد «چشم‌ها را شست» و با نگاهي ديگر به دنبال يافتن پيوندهايي منطقي، شايسته، مهرآميز و معنوي ميان كودك و جهانِ صنعتي‌ِ پيرامون او بود. تا او ياد بگيرد كه مي‌تواند در كنار وسايل برقي، صنعتي و تكنولوژيك خود، رفتاري طبيعي، معنوي و صميمي داشته باشد. نبايد او را به اين گمان انداخت كه اين ابزار، دشمنانِ زندگيِ معنوي هستند و نمي‌توان در همزيستي با اين ابزار به معنويت و روحانيت رسيد.

 

پي‌نوشت‌

1-    محمدي، محمدهادي و زهره قاييني، تاريخ ادبيات كودكان ايران، ج6، 1382.

2-    نعيمي، زري، «خدا، خشونت و عشق»، پژوهش‌نامه، سال ششم، پاييز 1379.

3-    هجري، محسن، ادبيات كودك در ايران، تأثير متقابل سنت و مدرنيته، پژوهش‌نامه، سال دهم، پاييز 1383.

4-    يميني‌شريف، عباس، نيم‌قرن در باغ شعر كودكان، چاپ ششم، انتشارات روش نو، 1373.

 


بازخوانی فرمالیستی غزلی از بیدل

 

درآمد

          متون ادبي را مي‌توان با رويكردهاي گونه‌گون خواند و بررسي كرد. نقد روان‌كاوانه، نقدِ ماركسيستي، نقد فرماليستي، نقد ساختارگرايانه، نقد پديدار شناسانه و ... هر كدام رويكردي جداگانه و ديدگاهي ديگر گونه دارند. بسياري از آثار ادبي را مي‌توان با چندين رويكرد بررسي كرد و بر پايه‌ي هر كدام از اين دستگاه‌ها و رويكردها، گزارشي ديگرگونه باز آفريد. موضوعِ شايسته‌ي توجه اين است كه باور كنيم «حقيقت غايي، دستِ كم در نقد ادبي وجود ندارد؛ حقيقت امري نسبي و برساخته است. از اين حيث، هر كسي كه جوهرِ نقد ادبي را درك كرده باشد، به خوبي واقف است كه هر قرائتِ نقادانه‌اي حكم يك برساخته‌ي مناقشه‌پذير را دارد» (پاينده،1358 : 224)

          براي شناختِ شايسته‌ي يك اثر ادبي، عناصري اصيل‌تر از اجزاي همان اثر وجود ندارد. واك‌ها، واژه‌ها، جمله‌ها و شيوه‌هاي پيوند آن‌هاست كه چگونگي يك اثر را باز مي‌نمايانند. شيوه‌ي كاربرد واژه‌ها و چگونگي چينش آن‌ها در يك اثر، زبان آن اثر را شكل مي‌دهند و پديد مي‌آورند و همين زبانِ ويژه است كه سبكِ يك اثر را باز مي‌شناساند. باختين مي‌گويد: «سبك آن چيزي است كه زبان را به بينشي مجسم و كاملاً فهميدني تبديل مي‌كند» (تزوتان ترودورف، 1377 :123).

          از زماني كه جريان‌هاي نقدِ نو پديد آمدند، آرام آرام نظريه‌هاي سنتي «نويسنده محور» و «تاريخ محور» به حاشيه رانده شدند. در رويكردهاي «متن‌محور» و «خواننده محور»، نشانه‌هايي كه در بررسيِ ساختاري يك اثر، در كانون توجه قرار مي‌گيرند، نشانه‌هايي بيرون از همان اثر نيستند. در نتيجه در اين گونه بررسي‌ها، سايه‌ي عواملِ برون متني رنگ مي‌بازد و دريافت‌‌هاي خواننده بر پايه‌ي نشانه‌هاي درون متني شكل مي‌گيرد. در اين صورت است كه معناي جست و جو شده تنها از آغوشِ نشانه‌هاي موجود در خودِ متن سر بر مي‌آورد و آشكار مي‌گردد، نه دريافت‌هايي كه بر اثرِ آگاهي‌هاي بيرون از متن بر ذهنِ خواننده تحميل مي‌شود. در نتيجه، موضوعِ «نيت مؤلف» به حاشيه رانده مي‌شود. زيرا معنا يا معناهايي كه از اين راه بازآفريده و نيز برآفريده مي‌شوند، امكان دارد با «نيت مؤلف» سازگاري داشته باشند و امكان دارد نداشته باشند.

          چنانچه نيتِ مؤلف در نشانه‌هاي موجود در متن باز تابيده باشد، دريافتِ آن «نيت» نيز ميسر مي‌شود. و از همين رهگذر است كه مي‌توان با ترديدِ كمتري گفت: شايسته‌ترين راهِ دريافتِ «نيتِ احتماليِ مؤلف»، واكاويِ ساختارِ متن است، نه جست و جو در منابعِ مناقشه پذيرِ برون متني.

          «متن ادبي يك ساختار است و تمامِ عناصرِ موجود در آن با يكديگر رابطه‌ي متقابل دارند و به يكديگر وابسته‌اند. در يك اثر ادبي چيزي وجود ندارد كه مجزا و به تنهايي قابلِ مشاهده و مطالعه باشد. هر عنصر منفرد، كاركردي خاص دارد، و به واسطه‌ي آن كاركرد، به كليتِ اثر پيوند مي‌خورد» (هانس برتنس، 1383: 57)

          هنگامي كه عناصر و اجزاي يك اثر هنري بازخواني مي‌شود و چگونگي پيوند آن‌ها با يكديگر و ارتباط آن‌ها با ساختارِ كلي اثر بازيابي مي‌گردد، خوانشي شكل مبنايانه (فرماليستي) صورت گرفته است. در چنين خوانشي است كه روشن مي شود «معنا و ساختار و صورت در شعر، چنان با يكديگر در مي آميزند و چنان متقابلاً در يكديگر تأثير مي‌گذارند كه نمي‌توان اين عناصر را از هم متمايز كرد. پس شكل و محتوا دو روي يك سكه‌اند» (پاينده، 1385: 46).

          با توجه به آن چه گفته شد، در ادامه، شكل و ساختار غزلي از بيدل، با ياري نشانه‌هاي درون متني بازخواني مي‌شود. اين غزل آخرين غزل از كتاب «غزليات بيدل، به تصحيح اكبر بهداروند» است.

يك تار مو گر از سر دنيا گذشته‌اي
بار دل است اين كه به خاكت نشانده است
اي هرزه‌تاز عرصه‌ي عبرت، ندامتي
جمعيت وصول همان تركِ جست و جوست
اي قطره‌ي گهرشده نازم به همتت
در خاك ما غبار دو عالم شكسته‌اند
اي جاده‌ات غرور جهانِ بلند و پست
اشكي‌ست بر سرِ مژه بنياد فرصتت
حرفِ اقامتت مثل ناخن است و مو
برق نمودت آمد و رفتِ شرار داشت
بيدل دماغ ناز تو پر مي‌زند به عرش

 

صد كهكشان زاوج ثريا گذشته‌اي
گر بي‌نفس شوي ز مسيحا گذشته‌اي
چون عمرِ مفلسان به تمنا گذشته‌اي
منزل دميده‌اي اگر از پا گذشته‌اي
كز يك گره پل از سر دريا گذشته‌اي
از هر چه بگذري ز سرِ ما گذشته‌اي
لغزيده‌اي گر از همه بالا گذشته‌اي
مغرور آرميدني، اما گذشته‌اي
هر جا رسيده باشي از آن‌جا گذشته‌اي
روشن نشد كه آمده‌اي يا گذشته‌اي
گويا به بالِ پشه ز عنقا گذشته‌اي

(بيدل، 1380: 1079)

بازخواني

اين اثر غزلي يازده بيتي است با وزنِ «مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن» (بحر مضارع مثمن) با قافيه‌ي «دنيا، ثريا، مسيحا و ...» و رديف فعلي «گذشته‌اي».           افزون بر رديفِ فعلي غزل كه در ساختِ دوم شخص است، ضميرِ مخاطب يا شكلِ منادايي در سراسرِ غزل نيز برجسته شده است (28 مرتبه):

 

بيت نخست: گذشته‌اي 2 بار

بيت دوم: خاكت، شوي، گذشته‌اي

بيت سوم: اي هرزه تاز، گذشته‌اي

بيت چهارم: منزل دميده‌اي، گذشته‌اي

بيت پنجم: اي قطره، همتت، گذشته‌اي

بيت ششم: بگذري، گذشته‌اي

بيت هفتم: جاده‌ات، لغزيده‌اي، گذشته‌اي

بيت هشتم: فرصتت، آرميدني، گذشته‌اي

بيت نهم: اقامتت، رسيده باشي، گذشته‌اي

بيت دهم: نمودت، آمده‌اي، گذشته‌اي

بيت يازدهم: ناز تو، گذشته‌اي

          يادآوري اين نكته شايسته است كه شاعر دو بار مطلبِ گسترش يافته در غزل را به خود ارجاع داده است: يك بار درست در بيت ميانيِِ غزل: در خاك ما غبار دو عالم شكسته‌اند/ از هر چه بگذري ز سر ما گذشته‌اي(بيت ششم) و يك بار در بيت پاياني غزل، با خطابِ «بيدل»: بيدل! دماغِ ناز تو پر مي‌زند به عرش/ گويا به بال پشه ز عنقا گذشته‌اي. اين بدان معني است كه شاعر مي‌خواهد بر «اين همانيِ » «تو» و «من» در غزل پاي بفشارد و با اين ترفند، وجهِ خطابيِ سخن را به خويشتنِ خويش بازگرداند. اين ارجاعِ به خويش، كاملاً با محورِ مطالب وموضوع غزل تناسب دارد. بن مايه‌ي اين غزل، در همه‌ي بيت‌ها، «سفارشِ مكرر به بازگشتِ به خويشتن و توجه به درونِ خود- در بسترِ زمانِ شتابان و گذرا» ست. موضوعِ ناپايداري جهان و بازيابيِ گوهرِ درونيِ خويش در گذر شتابانِ زمان، از موضوعات بسيار تكراري است كه همواره در دوره‌هاي گوناگون ادبيات فارسي بر آن پاي فشرده شده است.

          همه‌ي بيت‌هاي اين غزل در خدمتِ بازگويي و بازنماييِ همين مفهوم محوري پرداخته شده است. از همين رهگذر است كه مي‌بينيم مضمونِ حركت، عبور، گذر و دگرگوني در همه‌ي بيت‌هاي غزل، به گونه‌اي آشكار، گسترش يافته و جريان پيدا كرده است:

بيت نخست: گذشتن از سرِ دنيا، گذشتن از اوج ثريا

بيت دوم: بر خاك نشانده شدن و از مسيحا گذشتن

بيت سوم: هرزه تازي در عرصه‌‌ي عبرت و گذر عمر

بيت چهارم: جست و جو (تركِ جست و جوي بيروني)

بيت پنجم: حركت در تبديلِ قطره به گوهر، مضمونِ پل و گذشتن از سر دريا

بيت ششم: غبار شكستن، گذشتن از هر چيز، گذشتن از سرِ كسي

بيت هفتم: جاده،‌ لغزيدن، از بالا گذشتن

بيت هشتم: حركتِ اشك بر سرِ مژه، مفهومِ مقابلِ آرميدن و تأكيد بر مفهوم گذر با قيد «امّا»

بيت نهم: حركت و رشدِ ناخن و مو، رسيدن به جايي و گذشتن از جايي

بيت دهم: آمد و رفت، آمدن و گذشتن به گزينيِ برق و شرار براي تأكيد بر شتابِ گذر، بويژه در بيتِ پيش از مقطع توجه برانگيز است.

بيت يازدهم: پرزدن به عرش، پرواز با بال پشه و عبور از جايگاهِ عنقا

          رديف اين غزل نيز به گونه‌اي شايسته و بسيار متناسب در خدمتِ مفهومِ محوريِ شعر است: تكرار دوازده باره‌ي فعلِ «گذشته‌اي» در سراسر غزل بر مفهومِ محوريِ «گذر» پاي مي‌فشارد و همچون رشته‌اي محكم مهره‌هاي ابيات را به هم مي‌پيوندد. نقش آفرينيِ شايسته‌ي اين فعل در جايگاهِ رديف، هنگامي آشكارتر مي شود كه ساختِ زماني اين فعل در كانونِ توجه قرار گيرد: بهره‌گيري از ساختِ ماضيِ فعلِ گذشتن (گذشته‌اي) در معنيِ ساختِ مستقبل آن (خواهي گذشت) تأكيدي ديگر بر وقوعِ مسلمِ فعل است. در اصطلاح ادبي، اين شگرد را «مضارع محقق‌الوقوع به صيغه‌ي ماضي» مي‌خوانند و اين شيوه‌ي زباني هنگامي پديد مي آيد كه گوينده مي‌خواهد بر «قطعيتِ امري قريب‌الوقوع» پاي بفشارد: گر بي نفس شوي ز مسيحا گذشته‌اي (= بي‌گمان، به زودي خواهي گذشت) يا: هر جا رسيده باشي از آن جا گذشته‌اي (= بي‌گمان، به زودي خواهي گذشت)

          گستردگي حضور (45 بار) صداي /Š/ و /S/ «ش» و «س» (=ص،ث) در سراسرِ غزل، عاملِ ديگري است كه به القاي مفهومِ حركت كمك مي‌كند. صامت‌هاي «س» و «ش» از جلمه صامت‌هايي هستند كه به آن‌ها صامت‌هاي «سايشي» يا «همخوان‌هاي پيوسته» مي‌گويند. (باقري107:1384) و براي نشان دادن صداهايي كه از حركتِ اجسام و پديده‌ها توليد مي‌شوند- همچون باد- از آن‌ها استفاده مي‌شود. تكرار فراگير همخوان‌هاي سايشي يادشده، در اين غزل و موسيقيي كه از تكرار آن‌ها پديد مي‌‌آيد، صداي حركتي همچون باد را القا مي‌كند و مفهوم گذر عمر را كه به شتابِ باد در حركت است- باز مي‌تابد.

          افزون بر آن چه گفته شد، نقش تأثير گذار و تعيين كنند‌ه‌ي فعل‌ها را نيز نبايد از ياد برد و از نظر دور داشت؛ همچنان كه ديده مي‌شود حضور فعل‌هاي گوناگون، در اين غزل، هر يك به گونه‌اي، تحركِ مفهومي شعر را پشتيباني مي‌كنند. فعل‌هايي كه هركدام بازنماييِ مفهومي از حركت را با خود دارند، دراين يازده بيت، 30 بار نقشِ خود را به رخ مي‌كشند. بجز تكرار دوازده‌گانه‌ي فعل «گذشته‌اي» در جايگاه رديف، نقش افعال ديگر نيز شايسته‌ي توجه است: به خاك نشاندن و بي‌نفس شدن (بيت دوم)، هرزه تاختن (بيت سوم)، تركِ جست و جو كردن، منزل دميدن (بيت چهارم)، گوهر شدن (بيت پنجم)، غبار شكستن، از هر چيز گذشتن (بيت ششم)، لغزيدن (بيت هفتم)، مغرور بودن (بيت هشتم)، رسيدن (بيت نهم)، آمدن، رفتن، روشن شدن و آمدن (بيت دهم)، پر زدن به عرش (بيت يازدهم).

          هم‌نشينيِ واژه‌هاي متناسب و متقابل، در همه‌ي بيت‌ها، پيوند افقي سخن را استوارتر كرده و تأثير هنري كلام را افزايش داده است:

          بيت نخست: تقابلِ «يك تار مو» (نشانه‌ي كوچكي) با «صد كهكشان» (نشانه‌ي بزرگي)؛ تناسبِ «كهكشان»، «اوج» و «ثريا»؛ تناسبِ «سر» و «اوج»؛ تناسبِ آواييِ «سر» و «صد» و نيز «گر» و «سر»؛ تناسبِ «يك تارِ مو» با «سر»: يادآورِ اصطلاحِِ «يك تار مو از سرِ كسي كم شدن (يا كم نشدن)». تناسب معناييِ «از هر چيزي گذشتن (= رها كردن) در مصراع نخست با «از جايي گذشتن (= عبوركردن)» در مصراع دوم. به گزينيِ واحد «صد كهكشان» در مصراع دوم، بدين معني كه: اگر قرار باشد از اوج ثريا بگذريم، بهترين واحدِ آن كهكشان است و آن هم «صد كهكشان» كه تأكيدي هنري را به شايستگي همراهِ خود دارد.

          بيت دوم: تناسبِ «بار» و «به خاك نشستن»؛ تناسبِ «نفس» و «مسيحا»، بويژه تعبير اغراق‌آميزِ «گذشتن از مسيح در صورتِ بي نفسي»؛ تقابلِ «از مسيحا گذشتن» و «برخاك نشستن»؛ تناسبِ «دل» (درمعنيِ ديگرِ خود= قلب) با «نفس». و بسامد صداي «س» و «ش».

          بيت سوم: تركيبِ هنري «هرزه تاز»، تركيبِ ويژه‌اي كه معناي بسياري از بيت‌ها را در خود فرو فشرده است و همآوايي صداهاي/Z /  و /S / («ز» و «س») در تركيبِ «هرزه‌تاز عرصه‌ي عبرت»؛ تشبيهِ هنريِ هرزه تازيِ هميشگي مخاطب به گذشتِ عمر مفلسان كه همواره به تمنا پيوسته است.

          بيت چهارم: پيوند «جست و جو»، «منزل»، «پا» و «گذشته‌اي». شايسته‌ي يادآوري است كه در اين بيت مفهومِ متناقض نماي «تركِ جست و جو و جمعيت وصال»، انگيزش هنريِ بيت را افزايش داده است. خواننده‌ي غزل، در سنتِ فرهنگي خود، همواره شنيده است كه بايد براي وصال (وصول) جست و جو كرد. امّا اين بار، خلاف آمدِ عادت، مي شنود كه براي وصول بايد «تركِ جست و جو» كند. تركيب هنري « منزل دميده‌اي» نيز در اين بيت برجسته مي‌نمايد. شاعر با گزينشِ فعل «دميده‌اي» (پديد آورده‌اي، آشكار ساخته‌اي) براي منزل (به جاي رسيده‌اي به منزل) بر قطعيتِ ادعاي خويش پاي فشرده است. همچنان كه در بيت زير نيز همين نقش رادر تركيبِ «حيرت دميده‌ام» مي‌بينم:

حيرت دميده‌ام گل داغم بهانه‌اي است

 

طاووسِ جلوه‌زار تو آيينه خانه‌اي است

(بيدل، 1380:281)

          بيت پنجم: پيوند «قطره»، «گهر» و «دريا»؛ پيوند «پل» و «گذشتن»؛ پيوندِ «پل» و «سرِ دريا»؛ تناسبِ «گره» و «گهر». دكتر شفيعي كدكني گفته است: «در شبكه‌ي تداعيِ بيدل، گوهر به مانندِ گرهي است كه بر آب بسته‌اند و اين گره، خود پلي است براي گوهر كه از دريا بگذرد، يعني صرفِ نظر كند و به خودش برسد ... بيدل! چرا چو موج گهر پل نمي شوي» (شفيعي كدكني، 1366: 325).

          بيت ششم: تناسب «خاك» و «غبار» و «گذشتن»؛ تركيب هنريِ «غبار شكستن»؛ هماهنگي آوايي شكستن و گذشتن. و هماهنگي «غبار» و بر سر نشستن (يا از سرگذشتن).

          بيت هفتم: پيوند «جاده»، «لغزيدن» و «گذشتن»؛ تناسب «بالا» و «بلند» و «پست»

          بيت هشتم: پيوند «اشك» و «مژه»؛ پيوند «مژه» و «سر»، تقابلِ «آرميدن» و «گذشتن». تشبيهِ «بنياد فرصت» به «اشكي كه بر سر مژه» آمده و در آستانه‌ي فرو ريختن است، تشبيهي هنري و بديع است و وجه عاطفي بيت را تقويت كرده است.

          بيت نهم: تناسب «اقامت»، «رسيدن» و «گذشتن»؛ تناسبِ «ناخن» و «مو»

          بيت دهم: پيوند «برق»، «شرار» و «روشن»، تقابلِ «آمد» و «رفت» و «آمدن» و «گذشتن». به گزيني فعل «روشن نشد» (در معنيِ معلوم نشد) در پيوند با «برق» و «شرار».

          بيت يازدهم: پيوند «پر»، «پشه» و «عنقا»، تركيب «دماغِ ناز» و تعبير شاعرانه‌ي پر زدنِ دماغ ناز به عرش ... با دريافتي دورتر، مي‌توان از هم‌نشينيِ برخي از واژه‌هاي اين بيت، ماجراي نمرود را نيز به ياد آورد. واژه‌هاي «دماغ» (در معني غيرمقصود: بنيي)، «پشه» و «پرزدن به عرش» (خودبيني) زمينه‌هاي اين يادآوري را فراهم آورده‌اند: نمرود، نمادِ خودبيني و بلند پروازي بود. اما- با همه‌ي اقتداري كه داشت- پشه‌اي (مگسي) به دماغ (بيني) او وارد شد و او را از پاي درآورد.

 

نتيجه‌گيري:

          يكي از داوري‌هايي كه در پيوند با غزل سبك هندي فراگير شده، اين است كه هماهنگي ساختاري و ارتباطِ طولي در اين سبك، ميان اجزاي يك شعر وجود ندارد.

          براي نمونه، دكتر شفيعي كدكني در پيوند با شعر بيدل و ويژگي‌هاي سبك هندي نوشته است:

          «خصوصيت برجسته‌ي اين شيوه، گسيختگي معاني و پريشاني انديشه‌هاي سرايندگان آن است، كه هر بيتي از عالمي ويژه‌ي خويش سخن مي‌گويد و حتي در يك غزل، گاه معاني متضاد با يكديگر در كنار هم قرار مي‌گيرند» (شفيعي كدكني، 1382: 29).

          همچنين اخوان ثالث غزلي از صائب را از ديدگاه پيوند عموديِ بيت‌ها بررسي كرده و در نهايت نتيجه‌ گرفته است كه : «اين هفت بيت از هفت شهر معني آمده‌اند و در اين غزل مثل هفت زندانيِ بيگانه با هم مقيد و نزديك هم نشسته‌اند و زنجيره‌ي وزن و زنگوله‌هاي قافيه به پايشان است». (اخوان ثالث، 1369: 280-282).

          «خصلت بيت‌انديشي در شعرِ گذشته‌ي فارسي آن‌گونه است كه مي‌توان بيت‌هاي بسياري از غزل‌هاي هم‌وزن و هم‌قافيه را درهم‌آميخت، بدون آن‌كه در ساختار اين اشعار خللي ايجاد شود و اين ويژگي در سبك هندي بيش از دوره‌هاي ديگر ديده مي‌شود». (حسن‌لي، 1382: ص 203)

          اين سخني درست است كه بسياري از غزل‌هاي گذشته‌ي فارسي، گرفتارِ بيت‌انديشيِ  سرايندگانِ خودند و استواريِ شايسته در هماهنگيِ اندام‌وار ندارند و اين ويژگي در غزل‌هاي سبك هندي آشكارتر خود را نشان مي‌دهد، امّا درنگِ شايسته در غزل‌هاي شاعرانِ همين شيوه، نشان مي‌دهد كه دربسياري از اين سروده‌ها، مي توان نشانه‌هايي روشن از پيوندِ اجزاي آن اثر، بازيافت كه در ارتباط با بن‌مايه‌ي اثر در خدمت هم‌ديگرند و يكديگر را پشتيباني مي‌كنند. همچنان كه براي نمونه، در غزلي كه بازخوانديم، اين پيوند ديده شد. يعني واژه‌ها، تركيب‌ها و افعالي كه مضمونِ حركت، عبور، گذر و دگرگوني را باز مي‌تابند، در همه‌ي بيت‌هاي غزل حضور دارندو همين ويژگي هنري (وجود مفهوم واحد) ساختمان اثر را از پاشاني و پريشاني باز داشته و آن را به يك اثر منسجم تبديل كرده است. به سخني ديگر مي‌توان گفت دو عامل كلي در استوار كردن ساختمان اين غزل و انسجام دادن به آن، نقش بنيادي دارند: يكي تناسب و پيوندِ واژگانِ متناظر و متناسب و ديگري وجودِ مفهوم واحد در سراسرِ غزل است. امّا بايد به ياد داشت پيوندي كه ميانِ بيت‌هاي اين غزل ديده مي‌شود، پيوندي نيست كه ساختاري اندام‌وار را پديد بياورد، به گونه‌اي كه هر يك از اعضاي اين اندام وظيفه‌اي ديگر را در پيوند با ساختارِ كليِ اندام بر عهده داشته باشند. بلكه مي توان گفت: غزل يادشده همچون نمايشگاهي است كه در آن يازده تابلو گونه‌گون، با شيوه‌اي همسان و موضوعي واحد، گردهم آمده‌اند تا به كمك يكديگر، مفهومي واحد را به بيننده‌‌ي خود القا كنند و عنصري مشترك (يعني حركت و عبور) همه‌ي اين تابلوها را به هم پيوند داده‌است. شيوه‌ي قرار گرفتن اين تابلوها به گونه‌اي نيست كه نتوان آن‌ها را جا به جا كرد. نيز مي‌توان چنين پنداشت كه: بيت‌هاي يازده گانه‌ي اين غزل، همچون يازده مهره‌ي رنگارنگِ هم‌اندازه‌اند. امّا اين مهره‌ها گسيخته، پراكنده و پريشان نيستند، بلكه به رشته كشيده شده‌اند تا گردن‌بندي را پديد آورند. اگر چه شايد بتوان جاي مهره‌ها را در اين گردن‌بند با يكديگر عوض كرد، ترديدي نيست كه از يك رشته‌اند. همچنين بايد به يادداشت رشته‌اي كه مهره‌هاي ابيات را به هم پيوند داده است، وزن و قافيه‌ي مشترك نيست، بلكه عناصري ديگر است كه در اين نوشته برخي از آن‌ها بازنموده شد.

 

 


كتاب‌نامه

- اخوان ثالث، مهدي (1369)، بدايع و بدعت‌ها و عطا و لقاي نيما يوشيج، تهران، بزرگمهر،. (چاپ دوم).

- باقري، مهري (1384)، مقدمات زبان‌شناسي، تهران، نشر قطره، (چاپ هشتم).

- بيدل دهلوي (1380)، غزليات، به تصحيح اكبر بهداروند، تهران، انتشارات پيك.

- پاينده، حسين (1385)، نقد ادبي و دمكراسي، تهران، انتشارات نيلوفر.

- تزوتان ترودورف، (1377) منطق گفت‌وگويي باختين، ترجمه‌ي داريوش كريمي، تهران، نشرمركز.

- حسن‌لي، كاووس، (1382) گونه‌هاي نوآوري در شعر معاصر ايران، تهران، نشر ثالث.

- شفيعي كدكني ، محمدرضا، (1366)، شاعر آينه‌ها، تهران، آگاه.

- هانس برتنس (1383)، مباني نظريه‌هاي ادبي، ترجمه‌ي محمدرضا ابوالقاسمي، تهران، نشر ماهي

چگونگي تأثيرپذيري غزل امروز از جريان‌هاي شعر معاصر


 

ضرورت آشكار نوانديشي و نوگرايي در ادبيات معاصر و شيفتگي بسياري از اهل ادب امروز به نوجويي و نوآوري در شعر فارسي، گاهي سوءتفاهمي گزنده را نيز در پي داشته و داوري‌هاي ناشايستي را در پيوند با ادبيات گذشته‌ي ايران باعث شده است. تا آن حد كه برخي از خام‌انديشان، ادبيات گذشته‌ي ايران را بي‌ارزش و ناكارآمد انگاشته‌اند. و در برابر آنان، در آن سوي ميدان، بسياري از سنت‌گرايانِ سنگ شده، همچنان در نشئگي غرورانگيز ادبيات گذشته مانده‌اند و از درك بسياري از ضرورت‌هاي نوگرايي عاجزند.
پس از دوره‌ي بيداري، در شعر و نثر فارسي دگرگوني‌هاي بنيادي ايجاد شد. اما آن همه درگيري، پرخاش و ستيزي كه از سوي سنت‌گرايان عليه نيما صورت پذيرفت هرگز عليه كساني چون جمال‌زاده و هدايت صورت نگرفت. اين خود نشان مي‌دهد كه شعر گذشته‌ي ما تا چه اندازه‌ در جامعه‌ي ادبي معاصر نفوذ داشته و تأثير نهاده است.
هنگامي‌كه نيما، با پي‌گيري مداوم خود، طرحي تازه در شعر فارسي درافكند و پيشنهادهاي جديدي را براي شعر ايران مطر ح كرد، برخي از اديبان و شاعران سنت‌گراي ايراني به خشم آمدند،‌برآشفتند و در انجمن‌هاي كهنه‌گراي خود براي خاموش كردن صداي او محفل‌ها گرفتند و توطئه‌ها چيدند. اما از آن‌جا كه حق با نيما بود، صداي او آرام آرام گسترش يافت و روز به روز بر پذيرندگان نظرات او افزوده شد.
فرياد بلند نيما آن‌قدر مؤثر بود كه پرده‌هاي گوش برخي از همان شاعران سنت‌گرا را لرزاند و اندكي از جذميت‌هاي آن‌ها را در هم شكست. اگر شاعراني چون وحيد دستگردي، حبيب يغمايي، رعدي آذرخشي، لطفعلي صورت‌گر، جلال‌الدين همايي و . . . هيچ تغييري را در روش‌هاي سنتي بر نتافتند، شاعراني ديگر همچون: پرويز ناتل‌خانلري، محمدحسين شهريار، مهرداد اوستا، مشفق كاشاني، حسين منزوي، سيمين بهبهاني و . . . با تأثيرپذيري از جريان‌هاي نوگراي شعر معاصر، هر كس به اندازه‌اي، در قالب‌هاي سنتي شعر فارسي نوآوري كردند و فضاهاي تازه‌اي تجربه شد. اشتياق به نوگرايي و نوآوري همچنان تا به امروز ادامه يافته و شيوه‌هاي گوناگوني تجربه شده است.
از ميان قالب‌هاي گذشته‌ي شعر فارسي، غزل، در دوره‌ي معاصر بيش از ديگر قالب‌ها، پذيرش يافته و بسياري از مضمون‌هاي اجتماعي و انقلابي در اين قالب ريخته شده است.
برخي از صاحب‌نظران معاصر، هيچ كدام از قالب‌هاي شعري گذشته و از آن جمله غزل را شايسته‌ي شعر امروز نمي‌دانند؛ براهني مي‌گويد:
«غزل ساختماني ايستا دارد. به دليل اين ‌كه از عمر روابط متحول خاصي كه منجر به پيرايش غزل شده، قرن‌ها مي‌گذرد. به همين دليل پس از گذشت پنجاه سال از عمر شعر نيمايي، بازگشت به شكل غزل، و يا شناختن آن به صورت يكي از اشكال زنده، فكري است ارتجاعي. مي‌گوييد نه. يك غزل نشان بدهيد كه جامعه را تصوير كند، خواهيد گفت: غزل با درون انسان سر و كار دارد. من مي‌گويم درون ما آن‌چنان عوض شده كه غزل عوض نشده نمي‌تواند از عهده‌ي ارايه‌ي آن برآيد.
… صرف‌نظر از اين‌كه رديف و قافيه و تساوي طولي مصرع‌هاي غزل با دوران معاصر ما و درون پوياي هستي اجتماعي و تاريخي عصر حاضر تطبيق نمي‌كند، در آن، با در نظر گرفتن خشونت و ستم حاكم بر روابط توليدي جامعه‌ي ما،‌صفايي هست كه فقط مي‌توان به آن پناه برد، و چون آن صفا از آنِ زيربناي ما نيست و مربوط به بقاياي روبناي فرهنگي سابق است، سراينده‌ي غزل با پناه بردن به غزل، همان كاري را مي‌كند كه حميدي و امثال او با قصيده مي‌كنند. يعني او از طريق خطاي باصره‌ي درونش خيانت مي‌كند. يعني پناه بردن به يكي از جلوه‌هاي روبناي فرهنگي كه زيربنايش با زيربناي معاصر فرق مي‌كند.»
يكي از كساني كه در برابر اين موضع‌گيري ايستاده، سيمين بهبهاني است، او كه از نامدارترين غزل‌سرايان نوگراي معاصر است، در پيوند با كاركرد غزل امروز مي‌گويد:
«اعتقاد من اين است كه غزل نوعي از شعر است كه هرگز نخواهد مرد. البته بايد بگويم كه در اين دوران ديگر سرودن غزل به سبك و شيوه‌ي گذشتگان بيهوده و بي‌حاصل است. بر روي هم غزل شايد بيشتر از انواع شعر كلاسيك بتواند با روزگار ما سازگار باشد.
مي‌توانم بگويم كه الآن دوره‌ي تجديد حيات غزل است. غزلي كه شاعران نوآور عرضه مي‌كنند، مفاهيم گسترده‌تر از حدود معاشقه و مغازله دارد. در غزل‌هاي بسياري از گذشتگان تمام اشارات به اوضاع زمان و شكاياتي از وضع محيط، در مه غليظي از معاشقات و مغازلات پنهان شده است. چنين است كه به نظر مي‌رسد غزل گذشتگان، وظيفه‌اي غير از پرداختن به مسايل عرفاني و عشقي نداشته است.»
ورود پديده‌هاي تازه‌ي مربوط به زندگي معاصر، در قالب‌هاي سنتي شعر فارسي از دوره‌ي قاجار آغاز شد، اما تفاوتي كه سروده‌هاي كساني چون سيمين بهبهاني با اشعار دوره‌ي قاجار و مشروطه دارد، اين است كه اين اصطلاحات و واژه‌هاي جهان معاصر در شعر دوره‌ي مشروطه، آن قدر غير هنري به كار رفته بود كه شعر را بيشتر به يك شوخي و طنز بازاري تبديل مي‌كرد. در حالي كه در بيشتر شعرهاي كساني چون سيمين بهبهاني،‌ اين واژه‌ها محكم و هماهنگ با ديگر اجزا و عناصر شعر،‌ به گونه‌اي منطقي و اغلب تلخ و گزنده به كار رفته‌اند؛ براي نمونه، هنگامي كه ناصرالدين شاه قاجار، براي نخستين بار تلگراف خانه را در ايران تأسيس مي‌كند، سروش اصفهاني (وفات 1285 قمري) با همان زبان، صور خيال و بيان كهنه، در وصف تلگراف كه پديده‌اي نو بوده است، مي‌گويد:
زين همايون كارگه كاندر جهان شد آشكار
با نگارين در ميان فرسنگ اگر سي‌صد هزار
جاودان از من بدو اين نام بادا يادگار
عاشق ار در قيروان معشوق اگر در قندهار
تا كه آگاهي مرا آرد زيار و از ديار
لحظه‌اي از هفت منزل بي‌عناي انتظار
چاكر اين كارگاهم، شاكر پروردگار
نافرستاده رسول و نادوانيده سوار
شادمان گشتم دعا كردم به جــان شهريــار منت ايزد را كه آسان كرد بر عشاق كار
عاشقان بي‌پيك و نامه در سؤال و در جواب
كارگاه وصل خواهم كرد از اين پس نام او
در يكي لحظه برد پيغام و پاسخ آورد
بامدادان آمدم گريان برِ اين كارگاه
من بدو پيغام دادم زو به من آمد جواب
راست گفتي پيش اويم با هم اندر گفت و گو‌ي
او زحال من خبر شد من خبر از حال او
چون زشهريار من آمد بديـــن زودي خــــبر
همان گونه كه ديده مي‌شود، جز موضوعِ تلگراف خانه، هيچ عنصر تازه‌اي در اين شعر وجود ندارد. اين شيوه‌ي بيان در دوره‌هاي بعد - بويژه دوره‌ي رضاخان- نيز رواج داشت. گروهي از شاعرانِ دوره‌ي رضاخان به «شاعران صنايع جديده» لقب يافته بودند و پديده‌هاي تازه‌اي چون هواپيما، اتومبيل، دوچرخه، كارخانه، قطار، راه آهن و … را با همان زبانِ كهنه وصف مي‌كردند همچنان كه بهار در يكي از اشعارش مسافرت خود را با ماشين (رخش آهنين پي) چنين به نظم كشيده است:
نشستيم و برون جستيم از ري
نخوابيديم و مي‌رانديم مركب
به تنها ميزبان از عدد بيش(؟)
فـــــرو مــــانديم يك ســــاعت زرفتـار من و ياران به رخش آهنين پي
ميان شهر تهران و قم آن شب
اُتُل سنگين و بار ما زحد بيش
ميـــــان راه پـــــنچر گشـــــت رهـــوار
برخي از شاعران اندكي معاصرند، برخي تقريباً معاصرند و برخي بسيار معاصرند. آنان كه در همه‌ي حوزه‌ها و عرصه‌ها آشنايي‌زدايي و نوآوري مي‌كنند از ديگران معاصرترند.
آن دسته از شاعران معاصر كه خواسته‌اند در قالب‌هاي سنتي نوآوري كنند، هرگز همانند هم نيستند. برخي از آنان تنها در حد بيان مضامين و مفاهيم جديد نوگرايي كرده‌اند، و در حوزه‌هاي ديگر كاملاً سنتي مانده‌اند. برخي از آنان،‌ به تصويرسازي‌هاي تازه روي آورده‌اند و در حد آفرينش صورت‌هاي تازه‌ي خيال از شعر گذشته‌ فاصله گرفته‌اند. برخي ديگر با فاصله گرفتن از مفهوم‌هاي كلي و روي آوردن به عينيت‌هاي جهان پيرامون خود، كوشيده‌اند تا سروده‌هايشان چونان آينه‌اي روشن، تصويرهاي زندگي امروز را بازتاب دهد. بيشتر اين سروده‌ها بدون رخ‌داد حادثه‌اي در زبان پديد آمده‌اند. اما برخي ديگر از سروده‌هاي معاصر تنها همانندي كه با شعر گذشته دارند، در وزنِ عروضي آن‌هاست و بجز عنصر وزن، هيچ همساني با شعر سنتي ندارند. در اين مجال اندك فرصت پرداختن به همه‌ي اين‌‌گونه‌ها و امكان بررسي جريان‌هاي موجود در قالب‌هاي سنتي شعر معاصر وجود ندارد. اما براي آشنايي اندك با اين‌گونه از نوآوري‌ها‌،‌ برخي از آن‌ها را باز مي‌نماييم.
شعر دوره‌ي مشروطه تنها در به كارگيري زبان مردمي و بيان مفاهيم تازه‌اي همچون آزادي، قانون، مجلس و … با شعر گذشته‌ي خود تفاوت كرد. اما از آن‌جا كه گلويِ فرياد مردم شده بود، تپنده و انگيزنده بود. از ديدگاه ادبي ضعيف و از ديدگاه اجتماعي پويا و پُربار بود. اين شعر بيش از اين‌كه «شعورانگيز» باشد «شورانگيز» بود، اما نمي‌توانست سمت و سويي فرازماني و فرامكاني بيابد. شعر اين دوره تنها، وسيله‌اي براي بيان مضامين جديد اجتماعي شده بود. در هيچ دوره‌اي از دوره‌هاي شعر فارسي به شدت دوره‌ي مشروطه، زبان به ابزار و وسيله‌ي صِرف تبديل نشده بود. در اين دوره، مفاهيم انتزاعي و ذهني پيشين و مضاميني چون مدح پادشاهان، وصف فصل‌ها و … جاي خود را به مضاميني عيني و اجتماعي داد.
رابطه‌ي جامعه و ادبيات، رابطه‌اي دوسويه است. همان گونه كه تحولات اجتماعي بر ادبيات تأثير مي‌گذارد، ادبيات نيز در روند تحولات اجتماعي مي‌تواند نقشي بسزا داشته باشد. تأثير اين رابطه‌ي دوسويه در دوره‌ي مشروطه به خوبي هويداست. جريانات انقلاب مشروطه، زبان ادبي، بويژه شعر را از سلطه‌ي دربار و تكلفات ادبي ناشي از آن رهانيد و با خروج شعر و نثر از انحصار خواص، موجب رواج آن ها در ميان عامه‌ي مردم شد. اين رهايي نيز به نوبه‌ي خود بر روند انقلاب مشروطه و پيروزي آن اثر گذاشت. ادبيات براي نخستين بار آينه‌ي انعكاس دردها و رنج‌هاي مردم به زبان آنان شد و اين امر از سوي ديگر موجب نشر حقايق در ميان مردم، بالا رفتن آگاهي سياسي و در نتيجه ترغيب آنان به انقلاب شد.
بعد از آن كه شور و التهاب جريانات دوره‌ي مشروطه فرو نشست و شعر نيمايي در جامعه‌ي ادبي ايران راه باز كرد، در شيوه‌ي بيان و زبان بخشي از شعر سنتي نيز تغييراتي پديد آمد:
خانلري كه از خويشان نزديك نيما بود، در دوره‌ي دوم زندگي خود روابط مناسبي با نيما و انديشه‌هاي او نداشت، اما تا حدودي به نوعي تازگي و نوجويي و تحول ادبي اعتقاد داشت. او اوزان و بحور فارسي را آن قدر متعدد و فراوان مي‌دانست كه لازم نمي‌ديد،‌ شاعر براي گفتن هر نوع شعر، اوزان را بشكند و يا شعر آزاد بگويد.
از شاعرانِ ديگري كه در اين دوره، به برخي از نوگرايي‌ها، روي خوش نشان دادند، توللي است. فريدون توللي كه در آغاز شاعري از شيفتگانِ نيماست، آثار نيما را كه پس از افسانه سروده شده نمي‌پسندد، و آن را «كلاف سردرپيچ» و نوعي انحراف در شعر فارسي گمان مي‌كند. توللي نوگرايي را در حدِ ساخت صور تازه‌ي خيال، زبانِ ساده‌ي امروزي و بيان احساسات فردي و شخصي مي‌پذيرد. او در مقدمه‌ي نخستين مجموعه شعر خود (رها) كه در سال 1329 منتشر مي‌شود، شيوه‌ي بياني سنت گرايانِ دوره‌ي خود را محكوم مي‌كند و با بياني طنزآميز مي‌نويسد:
«براي كهن سرايان مقلد امروز، يك بسته شمع، چند بوته گل، چند شاخه عود، چند مثقال زعفران، چند سير بادام، يك قرابه شراب، يك ظرف نقل، يك دسته سنبل، چند قبضه كمان، چند دانه لعل،‌ چند اصل سرو و سه چهار بلبل و پروانه كافي‌ست تا آن‌ها را با كلماتي از قبيل كنعان و مصر و خسرو و شيرين و يوسف و زليخا در هم ريخته، پس از پركردن فواصل وسيع الفاظ با ساروج‌هاي ادبي «همي» و «هميدون» و «مرمرا» و استخدام عناصر اربعه و اصطلاحات شطرنج و احياناً آوردن چند لغت مصدوم و عجيب الخلقه از قبيل «نوز»، «نك»، «هگرز» و «افرشته» كه به عقيده‌ي ايشان باعث استحكام كلام خواهد شد، چند منظومه ساخته و پرداخته تحويل شما دهند و شگفت اين كه اين گروه با افروختن صد «شمع» در يك چكامه نيز - كه گاه منظره‌ي شب هنگام زيارتگاهي مرادبخش بدان مي‌بخشد - نخواهند توانست تابش دلپذير يك شمع حافظ را در اشعار تقليدي خويش منعكس نمايند.»
خانلري، توللي، ابتهاج، مشفق كاشاني و شاعران ديگري كه در اين دوره در قالب‌هاي سنتي شعر فارسي به نوآوري روي آورده بودند، بيش از همين مقدار، پيش نيامدند. شكل ذهني غزل‌هاي اينان همانند غزل‌هاي سنتي بود و پيوند طولي ابيات اين غزل‌ها همچنان ضعيف مانده بود. مضمون اشعار اين شاعران اغلب در سوز و گدازها و آه و ناله‌هاي عاشقانه و رمانتيك باقي مانده بود و در برخي از اين سروده‌ها هنوز صورت‌هاي كهنه‌ي برخي از واژگان به چشم مي‌خورد: گهي (به جاي گاهي)، نگه (به جاي نگاه)، اوفتادم (به جاي افتادم)، اِستاده‌اي (به جاي ايستاده‌اي) و …
تفاوت اين سروده‌ها با سروده‌هاي كاملاً سنتي در شيوه‌ي ساده‌ي بياني، نزديك شدن به زبانِ مردم، صور تازه‌ي خيال و فرو نهادن برخي از سنت‌هاي كهنه‌ي ادبي بود. و شاعراني همچون مهدي حميدي، معيني كرمانشاهي و شهريار اشعاري سرودند كه كاملاً شخصي، فردگرا و جزيي‌نگر بود و اين ويژگي‌ها از همان ويژگي‌هايي بود كه در شعر نيما و پيروان او برجسته شده بود.
محمدحسين شهريار، از شاعران صميمي و ارجمند معاصر نيز در اين دوره نامي بلند برآورده بود، اما با همه‌ي ارادتي كه به نيما پيدا كرد، كوشش‌هاي او براي نو شدنِ شعرش، چندان به كاميابي نرسيد و در همان سطح شعر باقي ماند. ذهنيت شهريار يك ذهنيتِ سنتي بود و بيشترين نمودِ نوگرايي‌هاي او به استفاده از واژگان و تعبيرات عاميانه محدود ماند و سروده‌هاي او از نظر يكدستي و سلامت زباني حتي به اشعار كساني چون رهي معيري هم نمي‌رسد. اما يادآوري اين نكته نيز ضروري به نظر مي‌رسد كه نيما در پيوند با شهريار و شعرِ «هذيانِ دل» او گفته است: «شهريار، تنها شاعري است كه من در ايران ديدم. ديگران، كم و بيش، دست به وزن و قافيه دارند. از نظر آهنگ به دنبال شعر رفته‌اند و از نظر جور و سفت كردن بعضي حرف‌ها، كه قافيه‌ي شعر از آن جمله است. اما براي شهريار، همه چيزي علي‌حده است ... .» 9
شعر «دو مرغ بهشتي» شهريار كه در سال 1323 سروده شده، اشاره به پيوند نيما و شهريار دارد. و اين بجز غزل «شاعر افسانه» است كه شهريار در وصف نيما سروده است. نگاهي گذرا به چند بيت اول اين غزل ، نشان مي‌دهد كه شهريار صادقانه و صميمانه نيما را دوست دارد ولي بافت و زبان شعرش هم‌چنان سنتي مانده است:
نيـما غـم دل گـو كـه غريبانـه بـگرييـم سـر پيش هـم آريـم و دو ديوانه بگرييم
من از دل اين غار و تو از قله‌ي آن قـاف از دل بـه هـم افتيـم و بـه جانانه بگرييم
دودي‌ست در اين خانه كه كوريم ز ديدن چشمي به‌كف آريم و به اين خانه بگرييم
آخـر نـه چراغيـم كـه خنديـم بـه ايـوان شمعيـم كـه در گوشـه‌ي كاشانه بگرييم
اين شانه پريشان‌كن كاشانـه‌ي دل‌هاسـت يك شب به پريشاني از اين شانه بگرييم
من نيـز چو تو شاعـر «افسانه»‌ي خويشم بازآ بـه هم اي «شاعـر افسانـه» بـگرييم
پيمانِ خط جـام يكـي جرعـه بـه مـا داد كز دور حريفان دو سـه پيمانـه بـگرييم
برگشتـن از آييـن خرابـات نه مَردي‌سـت مي مُرده، بيـا در صـف ميخانـه بـگرييم
ازجوش وخروش‌خُم وخمخانه‌خبر نيست با جوش وخروش خم و خمخانه بگرييم
بـا وحشـت ديـوانـه بـخنديـم و نـهانـي در فـاجعـه‌ي حكمت فرزانه بگرييم...10
منوچهر نيستاني، سيمين بهبهاني و حسين منزوي از ديگر شاعراني هستند كه در ادامه‌ي نوگرايي‌هاي شاعران معاصر در قالب‌هاي سنتي، گاهي بيشتر از پيشينيان خود به نوآوري روي آوردند.
«منوچهر نيستاني از مبتكرترين غزل‌پردازان نئوكلاسيك زمانِ‌ خود است. در غزل‌هاي نو او تلاش فراگير در مسير رسيدن به فرم تازه‌اي در غزل و گسترش امكانات و ظرفيت‌هاي صوري و محتوايي اين قالب چشم‌گير است… از ويژگي‌هاي بارز زبان نيستاني در دو مجموعه شعرش (ديروز، خط فاصله) و (دو با مانع) علاوه بر سكته‌هاي تعمدي، نوعي شكل نحوي متفاوت است كه در قالب عبارات و جملات معترضه (غالباً) بي‌فعل با كاركردهاي تأكيدي، تفسيري و … حضوري فراگير دارد.» 11
اينك به غزلي از نيستاني، براي نمونه‌ي شاهد، توجه كنيد:
شب با همان رداي سياه هميشگي
چشمت چراغ سبز و سه راه هميشگي
ماييم و ثقل بار گناه هميشگي
يك آسمان ستاره گواه هميشگي
خرگوش ديگري زكلاه هميشگي
در چشم من، جهان، پَركاهِ‌ هميشگي
با سكه‌ي قديمي ماه هميشگي
سوغات روز، روز تباه هميشگي
با اشك گـرم و ســـردي آه هميشـــــــگي شب مي‌رسد زراه، زراه هميشگي
ترديد در برابر، بد، خوب، نيستي
عاشق شدن گناه بزرگي‌ست گفته‌اند
با بي‌ستاره‌هاي جهان گريه كرده‌ام
خرگوشكم به شعبده مي‌آورم برون
موي تو خرمني‌ست طلايي به دست باد
آرامش شبانه مگر مي‌توان خريد
يك باغ، بي‌ترنم مرغان در قفس
حيف از غزل - كه تنگ بلور است- پر شـود
نيستاني، منوچهر، دوبا مانع12
حسين منزوي از ديگر شاعراني است كه بسياري اوقات از كهنه سرايي پرهيز كرده است. هنگامي كه كتاب «با سياوش، از آتش» منزوي را كه برگزيده‌ي غزل‌هاي اوست، برگ مي‌زنيم نمونه‌هاي متفاوتي از غزل مي‌بينيم: نخستين غزل او با مطلعِ زير آغاز مي‌شود:
دريـــاي شورانگيز چشمانت چــــه زيباست آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست
منزوي، با سياوش از آتش، ص 21
اين غزل، زباني ساده و صميمي دارد و «بيت الغزل» آن هم در همين مطلع رخ نموده است. در اين شعر، واژه‌هاي كهنه و شكسته و صورت‌هاي تكراري و قديمي خيال وجود ندارد، اما حادثه‌اي تازه و شگفت نيز در غزل روي نداده است.
همين ويژگي در غزل چهارم با مطلع زير نيز ديده مي‌شود:
لبت صريح‌ترين آيه‌ي شكوفايي‌ست و چشم‌هايت، شعرِ سياهِ گويايي‌ست
همان، ص 23
در اين غزل بيت زير برجسته‌ مي‌نمايد:
تو از معــــابد مشـــرق زميـن عظيم‌تـــري كـــنون شكوه‌ تو و بُهت من تماشايي‌ست
اما همچنان كه ديده مي‌شود واژه‌ي «كنون» (به جاي اكنون) نشانه‌اي از كهنگي‌هاي به جاي مانده در زبان منزوي است. از اين نشانه‌ها، نمونه‌هاي بسيار مي‌توان نشان داد؛ تركيبِ «خِيام ظلمتيان» در بيت زير يكي از آن‌هاست:
خيـــامِ ظلمتيان را فضــــاي نوركــنــي به ذهــن ظلمت اگر لحظـــه‌اي خطور كني
همان، ص 28
توصيفات عاشقانه و رمانتيك بر همه‌ي سروده‌هاي منزوي سايه‌ انداخته است و عناصر زندگي امروز كمتر در آن ديده مي‌شود. اما عشقي كه در اين غزل‌ها توصيف مي‌شود عشقِ آسماني، ذهني، اسطوره‌اي و عرفاني گذشته نيست. عشقي همين زماني و همين جايي است كه اغلب با زباني ساده و صميمي بيان مي‌شود؛ نمونه‌اي را ببينيد:
كه بر صحيفه‌ي تقدير من مسوّد بود
به حُسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
اگرچه خود به زمان و مكان مقيد بود
رهايي نفس از حبس‌هاي ممتد بود
كه از جواني من، رخصت مجدد بود
خلوص منتزع و خلسه‌ي مجرد بود
كه بر دو راهي «دريا چمن» مردّد بود
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بـــــد بــود زن جوان غزلي با رديف «آمد» بود
زني كه مثل غزل‌هاي عاشقانه‌ي من
مرا زقيد زمان و مكان رها مي‌كرد
زني كه آمدنش مثل «آ»ي آمدنش
زن جوان نه همين فرصت جواني من
ميان جامه‌ي عرياني از تكلف خود
دو چشم داشت – دو «سبز آبيِ» بلاتكليف
به خنده گفت: ولي، هيچ خوب، مطلق نيست
* * * *
سيمين بهبهاني، از نخستين مجموعه شعر خود (سه تار شكسته - 1330 شمسي) - كه به شيوه‌ي سنت گرايان سروده شده - تا به امروز، همواره در حال دگرگوني، نوگرايي و تكامل بوده است.
شعرهاي دوره‌ي اول سيمين بهبهاني پر از تركيب‌هاي كهنه است، تركيب‌هايي چون:
شرار حرص، جام تن، آتش شوق، باده‌ي لذت، غنچه‌ي عشق، شعله‌ي خشم و كين، معبد عشق، امواج خيال، شرنگ غم، هماي عشق، تير نگاه، جام زهر، خنجر ملامت، دوزخ هجر، خامه‌ي تقدير و …
بهبهاني در مجموعه‌هاي نخستين اشعارش همچون «مرمر» و «جاي پا»، در دايره‌ي تنگ صورت‌هاي خيالي كهنه گرفتار است و هنوز نتوانسته، آن چنان كه بايد، خود را از آن‌ها رها كند. اما پس از مجموعه‌ي «رستاخيز» كم‌كم از آن دايره‌ي بسته بيرون رفته و در مجموعه‌هايي كه از دهه‌ي 60 به اين طرف منتشر كرده است يعني خطي زسرعت و از آتش (1360)، دشت ارژن (1362)، يك دريچه آزادي (1374)،‌ جاي پا تا آزادي (1377) و يكي مثل اين كه… (1379)، بسياري از نوگرايي‌ها را تجربه كرده است.
                                                         * * * *
با پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 رويكرد به قالب‌هاي سنتي بيشتر شد.
يكي از شعارهاي بنيادين انقلاب اسلامي، بازگشت به دامن دين و سنت‌هاي ديني بود. بازگشت به سنت‌هاي ديني، توجه به سنت‌هاي ادبي را هم در پي داشت. شاعران مفهوم‌گراي انقلاب اسلامي، به ويژه در شرايط اجتماعي سال‌هاي انقلاب و جنگ، به مخاطباني روي آوردند كه خواستار شعري موزون، ساده و زودياب بودند. در نتيجه، روي‌آوري به قالب‌هاي سنتي شعر فارسي، در اين دوره، افزايش يافت.
حماسي شدن زبان غزل و اشاره‌هاي آشكار اجتماعي در برخي از اين سروده‌ها، آن‌ها را با شعر غنايي و ذهني گذشته متفاوت كرد. در سروده‌هايي كه در پيوند با انقلاب اسلامي و جنگ هشت ساله‌ي ايران و عراق سروده شده، مضاميني چون: شهيد و شهادت، جهاد و مبارزه، وطن، مدح و منقبت ائمه، پرداختن به قيام سرخ عاشورا، توجه به نهضت‌هاي، آزادي بخش و مبارزات ملت‌هاي مسلمان (فلسطين، افغانستان، بوسني و …)، ستايش دلاوري‌ها و جان‌نثاري‌هاي رزمندگان، بيزاري از تجمل‌گرايي،‌ عافيت‌طلبي و زندگي شهري و … بيشتر خودنمايي مي‌كنند.
شرايط ويژه‌ي انقلاب و جنگ همان گونه كه در مقدمه‌ي اين كتاب گفته شد، بسياري از واژه‌ها و تعبيرات تازه را وارد شعر كرد، واژه‌هايي كه از جنس آتش و خون و شهادت بودند و در شعر همه‌ي شاعران انقلاب اسلامي به فراواني به كار رفتند. بر اساس آماري كه آقاي قيصر امين‌پور از كتاب «خون نامه‌ي خاك» نصرالله مرداني ارائه داده‌اند، در اين كتاب 201 بار واژه‌ي خون تكرار شده است. پس از واژه‌ي «خون» واژه‌ي «شب» با 79 بار تكرار در رديف دوم قرار دارد.13
آثار شاعراني مانند سيمين بهبهاني نيز از اين تأثيرپذيري بر كنار نماندند. براي نمونه، در مجموعه‌ي خطي زسرعت و از آتش 32 بار واژه‌ي خون و 24 بار واژه‌ي آتش يا در مجموعه‌ي دشت ارژن 33 بار واژه‌ي خون و 20 بار واژه‌ي آتش و … به كار رفته است.14
برخي اوقات نيز اين مفاهيم، با تعبيراتي تازه، زباني ساده و بياني عاطفي سروده شده‌اند؛ چنان كه در غزل «مسافر» از محمدكاظم كاظمي ـ در وصف شهيد ـ ديده مي‌شود:
كه حتي نديديم خاكسترت را
دلم گشت هر گوشه‌ي سنگرت را
بجز آخرين صفحه‌ي دفترت را
در آن مهر و تسبيح و انگشترت را
به آن، زخم بازوي هم سنگرت را
و پوشيد اسرار چشم ترت را…
به پيشاني‌ام بوسه‌ي آخرت را
مرا، آخرين پاره‌ي پيكرت را
كه تشييع كردم تنِ بي‌سرت را
ببــــر بـــا خـــودت پـــاره‌ي ديگرت را
 
 
                                                        ***

و آتش چنان سوخت بال و پرت را
به دنبال دفترچه‌ي خاطراتت
و پيدا نكردم در آن كنج غربت را
همان دستمالي كه پيچيده بودي
همان دستمالي كه يك روز بستي
همان دستمالي كه پولك نشان شد
سحرگاه رفتن زدي با لطافت
و با غربتي كهنه تنها نهادي
و تا حال مي‌سوزم از ياد روزي
كجــــا مــــي‌روي؟ اي مســـافر درنـگي
كاظمي، محمدكاظم، پياده آمده بودم، ص 100
روزبه برجسته‌ترين ويژگي‌هاي سبكي شعر شاعران انقلاب ـ به ويژه در دو دهه‌ي نخست ـ را به شرح زير برشمرده است:
«ـ غلبه‌ي بيان شعاري، روايي، گزارش‌گونگي؛ كمبود تأملات عميق شاعرانه؛ روح اميد، حماسه و معنويت در آثار؛ مردم‌باوري؛ وفور واژگان، تعابير، اشارات و اساطير ملي، ديني و عرفاني؛ بافت و بيان نومعتدل؛ پرهيز از زبان ادبي و اشرافي شعر كهن و گرايش به زباني مردم‌گرا؛ گسترش روح معترض يأس‌آميز در شعرها (از دوران پس از جنگ).»15
در فضاي پس از جنگ، شعر فارسي دو گرايش عمده يافت:
1- شعر آرمان‌گرا، كه در تلفيق فرم و محتوا مي‌كوشيد.
2- شعر آرمان‌گريز، كه بيشتر به فرم و ساختار مي‌انديشيد.
شاخه‌ي آرمان‌گرا، در وجه غالب، شامل شاعران انقلاب بود كه اكنون با مسايل تازه‌اي مواجه شده بودند: گرايش جامعه به مدرنيسم و مصرف‌گرايي، كمرنگ شدن ارزش‌ها و اصالت‌هاي دوران پيشين، مفاسد اجتماعي و اقتصادي نظير ارتشا، اختلاس، اشرافي‌گري، خاندان سالاري، بي‌بندوباري، افت اخلاقي،‌ جنگ بين فقر و غنا، تخاصمات سياسي و …، اين چالش‌ها، غالب شاعران اين طيف را به واكنش‌هاي متفاوتي كشاند:‌ عده‌اي همچنان به دفاع از هنجارها پرداختند، برخي در عين نگرش تلخ اجتماعي، به بينشي انسان‌گرايانه و شبه‌فلسفي روي آوردند، عده‌اي نيز از سرِ نوميدي به تغزل و تغني عاشقانه مشغول شدند، و پاره‌اي از شاعران منفرد و منفعل نيز كه خلع انگيزه شده بودند، عرصه را ترك كردند … .»16
در دهه‌ي هفتاد شاعران جوان، با تأثيرپذيري از جريان‌هاي تازه در شعر آزاد، غزل‌هايي سرودند كه بيشتر به فرم و ساختار مي‌انديشيد و از امكانات مطرح شده در شعر پيشرو ايران بهره مي‌جست.
حال چنان‌چه بخواهيم به طور كلي برخي از گونه‌هاي نوآوري در انواع قالب‌هاي سنتي شعر معاصر را به كوتاهي بشماريم، موارد زيرگفتني مي‌نمايد:
ـ فراموش كردن برخي از سنت‌هاي مرسوم ادبي گذشته، از قبيل تضمين، استقبال، ترصيع ردالصدر علي‌العجز و … .
ـ رها شدن از تنگناي صورت‌هاي كهنه‌ي خيال كه به گونه‌اي تكراري آزاردهنده شده بود و تركيب‌هايي چون موي ميان، قد سرو، كمان ابرو و . . . از نمونه‌هاي آشكار آن است.
ـ بيرون آمدن از دايره‌ي بسته‌ي جهان‌نگري سنتي و رها شدن در انديشه‌هاي آزاد.
ـ شريك كردن خواننده در كشف شاعرانه و خوانش شعر.
ـ بهره‌گيري از واژه‌هاي تازه (بومي، محاوره‌اي، اصطلاحي، خارجي و …)
ـ ساخت تركيب‌هاي نو.
ـ پرداختن به موضوعات روز و پديده‌هاي تازه‌ي جهان معاصر.
ـ فاصله گرفتن از ذهنيت‌هاي قديمي و نزديك شدن به عينيت جهان پيرامون.
ـ به كارگيري وزن‌هاي تازه.
ـ روي آوردن به تصويرها و نمادهاي جديد.
ـ تأثيرپذيري از برخي رفتارهاي تازه و تصرفات زباني در شعر آزاد.
ـ شكستن شيوه‌هاي نوشتاري در برخي از سروده‌ها،‌ تصرف در برخي از قالب‌هاي ثابت سنتي و آميختن آن‌ها با هم.
ـ اجازه دادن به كاركرد جريان سيال ذهن.
ـ هنجارگريزي، نحوشكني و حذف‌هاي مكرر در شعر.
ـ بهره‌گيري از امكانات بياني هنرهاي ديگر به ويژه سينما، تئاتر و … .
                                                          * * * *
اينك براي روشن‌تر شدنِ گفته‌هاي پيشين، نمونه‌هايي از گونه‌هاي مختلف نوگرايي را در قالب‌هاي سنتي باز مي‌بينيم:
در سروده‌ي زير از اخوان‌ثالث، تنها تصوير تازه از طلوع آفتاب است كه به شعر تازگي داده است؛ اما تركيباتي چون: «آينه‌ي آه»، «زرّين دود» و واژه‌هايي چون «آفاق»، «پرّيد»، «فلاخن» و «ردا» نشانه هايي روشني از كهنگي‌هاي برجاي مانده در زبان اخوان است:
يك بار دگــر ز خوشه‌ي سيگــار در آيـــنه آه و دود خــرمــن كرد
مشرق چـــيق طـــلايي خـود را برداشت به لب گذاشت روشن كرد
زريــــن دودي گـرفت عــالم را آفــــاق رداي روز بـــر تــن كرد
پـــرّيد از آشـــيان پرستــو جلد كـــي سنگ پرنده در فلاخن كرد؟
الـــبرز كــلاه سرخ بر سر داشت بـــرداشت قـــباي زرد بر تن كرد…
اخوان‌ثالث،‌ تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم، ص 123
و در سروده‌ي زير از محمدعلي بهمني - از غزل سرايان نامدار امروز- علاوه بر تصوير تازه‌اي كه از نشستن ملخ‌هاي شك به برگ يقين حاصل شده، مضمون «زرد جويدن» و «سبزترينم» و «ابر كردن» نيز بر تازگي آن افزوده است. ضمناً تركيب‌ها و واژه‌هايي چون «زرين‌دود»، «ردا»، «فلاخن» و . . . كه در شعر اخوان بوي كهنگي مي‌دادند، در اين‌جا نيستند:
نشسته‌اند ملخ‌هاي شك به برگ يقينم ببين چــه زرد مــرا مي‌جوند سبزترينم
ببين چــگونه مرا ابر كرد خاطره‌هايي كه در يـكايـكشان مــي‌شد آفتاب ببينم
شكستني شده‌ام اعتـــراف مي‌كنم اما ز جنس شيشه‌ي عمر توام مزن به زمينم …
بهمني، گاهي دلم براي خودم تنگ مي‌شود، ص 135
در اين سروده تصوير، مضمون و بيان تازه ديده مي‌شود، اما هنوز برخي از همانندي‌هاي خود را با شعر گذشته حفظ كرده است و حضور عناصر زندگي امروز در آن ديده نمي‌شود.
در سروده‌ي زير، به ويژه مضمون بيت سوم - كه به نيما اشاره دارد- فضاي شعر را امروزي‌تر كرده است:
ناودان‌ها شرشر باران بـــي‌صبري‌ست آسمان بــي‌حوصله حجم هوا ابري‌ست
پشت شيشه مي‌تپد پيشاني يك مـــرد در تب دردي كه مثل زندگي جبري‌ست
و سرانگشتي به روي شيشه‌هاي مـات بار ديگــر مي‌نويسد: «خانه‌ام ابري‌ست»
امين‌پور، قيصر
اما در سروده‌ي زير، حضور عناصر زندگي امروز، فضاي شعر را نوتر كرده است:
شوق پرواز مجازي، بال‌هاي استعاري
خاطرات بايگاني، زندگي‌هاي اداري
سقف‌هاي سرد و سنگين، آسمان‌هاي اجاري
خنده‌هاي لب پريده، گريه‌هاي اختياري
باد خواهد بست روزي، باد خواهد برد باري
در ستون تسليت‌ها، نامي از مـا يــادگـــاري خسته‌ام از آرزوها، آرزوهاي شعاري
لحظه‌هاي كاغذي را روز و شب تكرار كردن
آفتاب زرد و غمگين، پله‌هاي روبه پايين
صندلي‌هاي خميده، ميزهاي صف كشيده
عاقبت پروند‌ه‌ام را با غبار آرزوها
روي ميز خالي من صفحـه‌ي بــاز حـــوادث
امين‌پور، قيصر، روزنامه اطلاعات، سوم اسفند، 1372، ص 11
                                                  * * * *
پيوند عمودي غزل در شعر شاعران نوگراي دو دهه‌ي اخير، بيشتر از طريق بيان روايي و داستاني ايجاد شده است؛ براي نمونه چنان‌چه مجموعه غزل «مردِ بي‌مورد» محمدسعيد ميرزايي را ورق بزنيم به كمتر غزلي بر مي‌خوريم كه روايت داستاني در آن نباشد. از ميان همه‌ي اين سروده‌ها، تنها چند بيت از يك غزل را براي نمونه باز مي‌نگريم:
قطار ريخت بـه شهـر و رسيـد دريـا، رود زني پياده شـد و رفـت: مـرد، غمگيـن بـود
نـگـاه كــرد، و لبـخـنــد زد: سـلام آقـا! و بـعـد، فـاصلــه‌ي سنگفـرش را پيمود ...
و مـرد، بـا چمدانـي پـر از ستـاره، صدف كـنـار پـنـجــره‌ي زن رسـيــد، ابــرآلــود
ـ سـلام، مـاه بـراي شمـا، صدف‌هـا هـم چـه خـوب بـود كـه مي‌آمديد، با من، زود!
ـ نه من نمي‌آيم، چـون كه خوب مي‌دانم، دوباره مي‌كشدت سوي خويش، ماهِ حسود!
ولـي تـو بايـد ...، درياي مضطرب غريـد؛ و بعـد، زن را با دست‌هـاي خويـش، ربـود
سپيده، يك زن و يك مرد، خفته بر ساحل زنـي كـه مثـل پـري بـود: مرد، عاشـق بود
ميرزايي، محمدسعيد، مردِ بي‌مورد، ص 94
همچنين زبانِ ويژه‌ي بهراميان، در غزل زير، مضموني عاشقانه را كه عمري به درازاي عمر آدمي دارد، با فاصله گرفتن از كلي‌گويي و ذهنيت‌گرايي، به شيوه‌ي روايي اين‌گونه شيرين و تازه بازآفريده است:
در بين آن جماعت مغرور شب‌پرست
حالا درست پشت سر من نشسته است
اين سومين رديف نمازي خيالي است (؟)
الله‌اكبر و اَنا في كل واد ... مست
الا هوالذي اخذ العهد في الست
او فكر مي‌كنيم در اين پرده مانده است
آمد درست زير شبستان گل نشست
يك تكه آفتاب نه يك تكه از بهشت...
اين بيت مطلع غزلي عاشقانه است
گلدسته‌ي اذان و من و هاي هاي هاي
سبحان من يميت و يحيي و لا اله
(يك پرده باز پشت همين بيت مي‌كشيم)
با چشم‌هاي سرمه‌اي ... ان لااله ... مست
هر جا كه هست پرتو روي حبيب هست
آن شب مگر فرشته‌اي از آسمان نبست
مهرت‌همان‌شب ...اشهد ان... در دلم نشست
نم‌نم نما (نما) نماز تو در بغضِ من شكست
الا هوالذي اخذ العهد في الست
سبحان رب هر چه دلم را ز من گسست
سبحان ربي الـ ... من و سارا دلش شكست
سبحان تا به‌كي من و او دست روي دست؟
تا اهدنا الـ ... سراي تو راهي نمانده است
افتادم از بهشت بر اين ارتفاع پست
سارا سلام ... اشهد ان لا اله ... تو
دل مي‌بري كه ... حي علي... هاي هاي هاي
بالا بلند! عقد تو را با لبان من
باران جل جل شب خرداد توي پارك
آن شب كبو...(كبو)... كبوتري از بامتان پريد
سبحان من يميت و يحيي و لا اله
سبحان رب هر چه دلم را ز من بريد
سبحان ربي الـ ... من و سارا ... بحمده
سبحان ربي الـ ... من و سارا به هم رسيـ ...
زخمم دوباره وا شد و اياك نستعين
مغضوب اين جماعت پُر هاي و هو شدم
                                                    * * * *
سارا گمانم آن طرف پرده مانده است
يك پرده باز بين من و او كشيده‌اند
بهراميان، محمدحسين17
گونه‌هاي نوآوري
پيش‌تر از اين گفته شد در سروده‌هايي كه امروزه در قالب‌هاي شعر گذشته‌ي فارسي پديد آمده‌اند از ساده‌ترين گونه‌هاي نوآوري كه به‌كارگيري واژه‌هاي تازه است تا پيچيده‌ترين آن‌ها كه شكستن نحو جمله‌هاست، ديده مي شود و اينك نمونه‌هايي از اين گونه‌ها را بازمي‌نگريم:
واژه‌ها
همان گونه كه واژه‌هاي گوناگون در شعر آزادِ امروز، اجازه‌ي ورود يافته‌اند، در بسياري از قالب‌هاي سنتي نوگراي امروز، نيز همين حضور ديده مي‌شود. در اين گونه از سروده‌ها،‌ هيچ واژه‌اي، خود به خود، غيرشاعرانه نيست و هر واژه، اصطلاح يا تركيب مي‌تواند، با تغيير جنسيت خود و ورود به شعر، به جنس شاعرانه تبديل شود. اين واژه‌ها از گونه‌هاي بومي، محلي و محاوره‌اي گرفته تا واژگان ادبي، اصطلاحي و خارجي را شامل مي‌‌شوند.
نمونه‌ها:
- رگ‌هاي زمانه گويي ازگردش خون خالي‌ست
دل از تـپـش افــتـاده در ساعـت ديــواري
بهبهاني، سيمين، رستاخيز، ص 74
- سارا چه شادمان بـودي بـا بقچه‌هاي رنگينت
شال و حرير ابريشم كالاي چين و ما چينت…
بهبهاني، سيمين، گهواره‌ي سبزافرا، ص 540
ـ سرد و تيره، بيني دلش خرده شيشه دارد گلش
وين سرشت بر باطلش بـا كه سازگـاري كنـد
بهبهاني، خطي ز سرعت و از آتش، ص 62
وز دنـگ دنگ ساعت ديــوار خستــه‌ام ـ بيــــزارم از خموشي تقويم روي ميــز
بهمني، محمد علي، گزينه شعر، ص 30
شـــهـر قتـــل هـــوش در پــاي حشيش ـ شهــــر رهن آب و شهــــر پـول پيش
عزيزي، احمد، كفش‌هاي مكاشفه، ص 37
ـ خــطـر، رمـل، تــوفــان شـن ‌مــاسه‌هــا زمــيــن، مــين، كـمـيــن، رد قناسّه‌هــا
گــرا، مـنطـقــه، دوربــيــن، زاويـــه شهـيــــدان گــمـنــام دهــلاويــــــه
بـرافـراز رايــت كـــه گــاه تــك اسـت در اين سينـه صـد مشـت نارنـجك اسـت
بيگي حبيب آبادي، پرويز، آن هميشه سبز، كنگره‌ي سرداران تهران، ص 15
ـ صد كلاغ و يك شاهين، رعد رعد خون ياسين
يـك فرشتـه بفرستيـد مـاه رفتـه روي ميـن
قزوه، علي‌رضا، شقايق‌هاي اروند، ص 325
ـ اي درختان بي‌ثمر چونتان باد و چندتان باد را تكه تكه كرد، شاخه‌هاي بلندتان
آفت باغ‌هاي ماست زردي پوزخندتان نيش داريد مثل مار! بدتر از سيم خاردار
كاكايي، عبدالجبار، آوازهاي واپسين، ص 42
و اينك يك غزل با واژه‌ها و اصطلاحات گوناگون در علوم پزشكي امروز:
من مرده‌‌ام نشان كه زمان ايستاده است
و قلب من كه از ضربان ايستاده است
مانيتور كنار جسد را نگاه كن
يك خط سبز از نوسان ايستاده است
چون لخته‌اي حقير نشان غمي بزرگ
در پيچ و تاب يك شريان ايستاده است
من روي تخت نيست. من اينجاست زير سقف
چيزي شبيه روح و روان ايستاده است
شايد هنوز من بشود زندگي كنم
روحم هنوز دل نگران ايستاده است
اورژانس كو؟ اتاق عمل كو؟ پزشك كو؟
لعنت به بخت من كه زبان ايستاده است
اصلاً نيامدند ببينند مرده‌‌ام
شوك الكتريكيشان ايستاده است
فرياد مي‌زنم و به جايي نمي‌رسد
فريادهام توي دهان ايستاده است
اشك كسي به خاطر من درنيامده
جز اين سِرُم كه چكه كنان ايستاده است
شايد براي زل زدنم گريه مي‌كند
چون چشم‌هام در هيجان ايستاده است
اي واي دير شد، بدنم سرد روي تخت
تا سردخانه يك دو خزان ايستاده است
آقاي روح! رسمي شده دادگاهتان (وزن؟)
حالا نكير و منكرتان ايستاده است
آقاي روح! وقت خداحافظي رسيد
دست جسد به جاي تكان ايستاده است
مرگم به رنگ دفتر شعرم غريب بود
راوي قلم به دستِ رمان ايستاده است:
يك روز زاده شد و حدودي غزل سرود
يادش هميشه در دلمان ايستاده است
يك اتفاق ساده و معمولي است اين
يك قلب خسته از ضربان ايستاده است
تركيب‌ها
يكي از شگردهاي هميشگي شعر فارسي براي تشخص دادن به زبان، تركيب‌سازي بوده است.
پس از انقلاب اسلامي برخي از شاعرانِ سنت گرا بيشترِ تلاشِ خود را براي نوگرايي، بر تركيب سازي متمركز كردند و با آميزش تازه‌ي برخي از واژه‌ها يا اضافه كردنِ واژه‌هاي تازه به هم‌ديگر، تركيب‌هاي تازه‌اي را در زبانِ شعر پديد آوردند؛ نصرالله مرداني يكي از برجسته‌ترين شاعران تركيب‌ساز است. كه در كتابِ «خون نامه‌ي خاك» او بسياري از اين تركيب‌ها را مي‌توان بازيافت. براي نمونه - بدون اين كه از ميان سروده‌هاي او نمونه‌اي ويژه را برگزينيم. - تركيب‌هاي چند سطر اول نخستين سروده‌ي كتاب «خون نامه‌ي خاك» را بازمي‌نگريم:
روح خورشيد در آيينه‌ي ميعاد شكفت
غنچه‌ي بسته‌ي دل در دم ميلاد شكفت
بر لب خشك زمان چشمه‌ي فرياد شكفت
تا در انديشه‌ي ما شور تو افتاد شكفت
آفتابي شد و در ظلمت بي‌داد شكفت
نقش زخمي‌ست كه از تيشه‌ي فرهاد شكفت
نام نوراني تو در افق ياد شكفت
آب و آتش به هم آميخت در آغاز حيات
سينه‌ي سرد زمين صاعقه‌ي عشق شكافت
باده‌ي سبز دعا در خم جوشنده‌ي دل
ريخت هر قطره‌ي خون تا ز گلوگاه فلق
بر لب كوه جنون خنده‌ي شيرين بهار
مرداني، نصرالله، خون نامه‌ي خاك، ص 1
مثنوي‌هاي احمد عزيزي نيز پر از اين گونه تركيب‌هاست:
كــوچــزاد ديــگرستـان‌هــا مــنم ساكـــنِ آن سـوتــرستــان‌هـا مــنـــم
عزيزي، احمد، كفش‌هاي مكاشفه، ص 8
نقــره پــاشِ دشتِ خوابستان مـنــم آبـــشار آفــتــابــستـان مـــنــــم….
همان، ص 143
براي تركيب‌هاي تازه در سروده‌هاي معاصر، مثال‌هاي فراوان وجود دارد كه براي پرهيز از درازي سخن، از يادكرد آن‌ها درمي‌گذريم؛ اما يادآوري اين نكته بايسته مي‌نمايد كه اشتياقِ شاعرانِ معاصر به تركيب‌هاي حس‌آميزي شده و تركيب‌هاي پارادوكسي بسيار بيشتر از دوره‌هاي پيشين شده است. اگر بخواهيم تنها در سروده‌هاي احمد عزيزي، اين تركيب‌ها را نشان بدهيم، كتابي فراهم خواهد آمد. برخي از تركيب‌هاي عزيزي از گونه‌ي تركيب‌هاي سبك هندي هستند.
تصرف زباني
پيش از اين - در بخش زبان- درباره‌ي انواع تصرفات زباني در شعر آزاد امروز سخن گفتيم، در اين جا تنها نمونه‌هايي از اين تصرفات زباني كه در قالب‌هاي سنتي شعر معاصر صورت پذيرفته نشان داده مي‌شود:
بنويس قنداق نوزاد بر ريسمان تـاب مي‌خـورد بــا روز با هفته با ماه بر بــام بي‌انتظاري
بنويس كز تن جدا بود آن ترد آن شاخه‌ي عاج بـا دستبندش طلايي، با ناخنانش نگـاري
بهبهاني، سيمين، خطي زسرعت و از آتش، ص 130
در مـن نشسته به نــرمي تخدير سـبز بهاري تكـرار آبــي بـاران، تسليــم زردِ قنــاري
بهبهاني، سيمين، مجموعه‌ي اشعار، ص 569
اي خالي شگفت صدف چون واژه‌گاه آه واسف تاوان زود باوري‌ام ديري شد كه با تو شد سپري
همان، ص 532
اي كـــبود شب وادي يــله در خون بــي‌تو خــفته در آغــل گرگان گـــله در خون بـي‌تو
معلم، علي18
تــو از سخــاوت سيـال بـــاغ مــي‌آيـي تــو از وسيــعِ گــلستــان داغ مــي‌آيــي
هراتي، سلمان19
بــا ايــن غــروب از غـم سبز چمن بگو انــدوه سبــزه‌هــاي پــريشان بـه من بگو
ابتهاج، هوشنگ، آينه در آينه، ص 213
باغي كه طراوت را از جـاري خـون دارد باغـــي‌ست كه گلبرگش پاييز نمـــي‌داند
بهمني، محمدعلي، گاهي دلم …، ص 57
خـــوشا هــر بــاغ را بارانـي از سبــز خـــوشا هـــر دشت را دامـــانـي از سبز
بـــراي هـــر دريــچه سهــمي از نـور لــب هـــر پــنجـــره بـــارانـــي از سبز
امين پور، گزينه‌ي اشعار، ص 134
بانـوي «بي‌چـه اسـم»! چـرا؟ بايـدم چه كرد؟ بـا اشـتيـاقِ «بـي‌چـه كنـم»، عـشـقِ «بـي‌چـرا»!
تـقـويـمِ «بـي‌چـه روز» ورق زد مـرا و رفـت بـا يــادِ «بـي‌كـدام جـهـت» راهِ «بــي‌كـجـا»
ميرزايي، محمدسعيد، مردِ بي‌مورد، ص 98
و اين لوكيشن نحس آخرش فقط مرگ است بكش (نمي‌نفسد) هــا! نمــي‌كــشد انـگار
ابوالحسني، محسن20
                                                       * * * *
تغيير و تنوع لحن
يكي ازشگردهاي نوآوري در شعر معاصر تغيير لحن در متن شعر به تناسب‌هاي گوناگون است. اين شگرد در برخي از سروده‌هايي كه امروزه در قالب‌هاي سنتي سروده شده‌اند نيز راه يافته است؛ بويژه در غزل‌هاي معاصر، اين تنوع و تغيير لحن بيشتر ديده مي‌شود، كه مي‌توان نمونه‌هاي فراواني را برشمرد. اما در اين جا تنها به يكي دو نمونه بسنده مي‌شود:
- مــيان جـاليز مـي‌دوم كـنار بزغاله‌اي سياه به متن تصوير كودكي نشسته ابهامِ سال و ماه
ميان جاليز مي‌دوم بُزَك به دنبالِ مـن دوان فكنده پاهاي جَلدمان كدوبنان را به خاك راه
«بزي، بدو! هي، بُزي بدو! بخور، بيفشان، بكن، بريز
نمي‌برد كس به ده خبر از آن چه كـردي چـنين تـباه
بهبهاني، گهواره‌ي سبز افرا، ص 555
… كودك شديم انگار هر دو، (شش سال من كوچك‌تر از او)
باز آن حياط و حوض و ماهي، باز آن قنات و وحشت و چاه
«قايم نشو پيدات كردم!، بي‌خود ندو مي‌گيرمت ها!»
افتادم و پايم خراشيد، شد رنگ او از بيم چون كاه
بهبهاني، يكي مثلاً اين كه، ص 106
… در را گشود و زد به خيابان و مـحو شد در عــابــرانِ آن هـمه، شـد نـاپـديد زن
«آقا، سلام! قرص»… لبش طعم گريه داشت شورابــه‌هــاي روي لـبش را مــكيد زن…
علي‌اكبري، رضا، زني به افق انارها، ص 65
                                                       * * * *
پايان ناتمام و آغاز ناگهان
يكي ديگر از اين شگردها، پايان ناتمام و يا آغاز نابهنگام برخي از سروده‌هاست. شاعر گاهي شعر خود را به گونه‌اي ناتمام رها مي‌كند تا خواننده هرگونه كه بخواهد، پايان آن را بازسازي كند و گاهي نيز شعرش را به گونه‌اي آغاز مي‌كند كه گويي بخشي از گفته‌هايش را پيش از آن گفته است تا خواننده بتواند نانوشته‌هاي شاعر را، بنابر سليقه‌ي خود هر طور كه خواست بخواند؛ براي نمونه دو بيت آغازين غزل «ردپا» چنين است:
... و رفت، مثـل هـمان‌ها كــه ناپــديد شدند و ردپـاي كـسي كــه نـمي‌رسيـد شـدنـد ...
و خــيـره مـاند، دو چـشم سپيــد در مهتاب ـ چــقدر چـشم، هـمان مـاه، نـااميـد شدنـد!
ميرزايي، محمدسعيد، مردِ بي‌مورد، ص 87
غزل «ترانه‌ي ميلاد» اين‌گونه آغاز مي‌شود:
و انسان هر چه ايمان داشت پاي آب و نان گم شد
زمين با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
شـب ميـلاد بـود و تـا سحـرگـاه آسمـان رقصيـد
به زير دست و پاي اختران، آن شب زمان گم شد
قزوه، علي‌رضا، شبلي و آتش، ص 29
رديف «از» در غزل «باد تو را مي‌برد» شاعر را ناگزير كرده است تا پايان شعر، به گونه‌اي ناتمام با اين بيت به پايان برسد:
نگــاهِ دخـــتركي سال ســوم انــگــور و حـــال و روز دلــم باز مي‌دهد خبر از …
خوانساري، هادي، كلاوياي ش ك س ت ه، ص 85
همچنين است رديف «و» در بيت پاياني غزل «تيرباران» از ميرزايي، كه پاياني خوش و درنگ‌آميز دارد:
و مردِ مُرده به حرف آمد و پريشان گفت:
دو حاكمند بر اين شهر شوم، شيطان و ...
ميرزايي، محمدسعيد، مردِ بي‌مورد، ص 77
و رديف «كه» در اين بيت پاياني از غزل «مردِ بي‌مورد»:
و مردِ بي‌مورد، مي‌رود و مي‌ميرد و پيش از مردن، مي‌خورد تأسف كه ...
همان، ص 15
از ديگر ويژگي‌هاي بسياري از غزل‌هاي معاصر انسجام روابط طولي غزل است، بيان روايي و داستاني و نمايشنامه‌اي بسياري از غزل‌هاي معاصر عامل اصلي انسجام در طولِ سروده شده است، براي نمونه مي‌توان صدها سروده را مثال آورد كه تنها به يك نمونه بسنده مي‌شود:
فرقي نداشت ساعت و روز و دقيقه‌اش
اين بار، هيچ حرف ندارد سليقه‌اش
دستي كشيد روي تفنگ عتيقه‌اش
خود را ولي نه - مثل زنِ بدسليقه‌اش…
آدم چه فرق دارد قلب و شقيقه‌اش؟
بر دكمه‌هاي تنبل روي جليقه‌اش
لبخند زد به ساعت روي جليقه‌اش
مو شانه كرد، ريش تراشيد و عطر زد
بر صندلي نشست، و كبريت زد به پيپ
- همراه‌ اين، چقدر پدر قوچ و ميش كشت!
در لوله‌ي تفنگ، گلوله گذاشت، گفت:
شلّيك! گُمپ!… بعد گلي مخملي شكفت
ميرزايي، محمدسعيد، مردِ بي‌مورد، ص 131
البته غزل‌هاي فراواني هم در دوره‌ي معاصر سروده شده است كه در آن‌ها، همانند اغلب غزل‌هاي گذشته‌ي فارسي قافيه و رديف شاعر را به هر سو كشيده و موجب آشفتگي فرم دروني شعر شده است و اگر برخي از اين گونه سروده‌ها وحدت مضمون دارند، بيشتر يك مضمون ثابت را به گونه‌هاي مختلف و با تشبيهات و تصويرسازي‌هاي رنگارنگ گسترش داده و در همه‌ي غزل پهن كرده‌اند. به عبارت ديگر هر بيت از سروده، همان بيت قبلي است كه به زباني ديگر توصيف شده است.
وزن
يكي ديگر از شگردهاي هنجارگريزي در شعر معاصر، به‌كارگيري وزن‌هايي است كه پيش از آن، در شعر فارسي پيشينه نداشته‌ و يا از وزن‌هاي كم كاربرد بوده‌ا‌ند.21 البته اين شيوه از دوره‌ي قاجار كم‌كم آغاز شد. «در آثار دوره‌ي بازگشت برخي از اوزان جديد رواج يافتند. اوزان جديد در زمان‌هاي متأخر در آثار صفاي اصفهاني و الهي قمشه‌اي نيز به چشم مي‌خورد. در زمانِ ما نيز كساني مانند سايه، سمين بهبهاني، حسين منزوي و چند تن ديگر، غزلياتي به اوزان تازه دارند.22 در حوزه‌ي نوآوري‌هاي وزني، نيز سيمين بهبهاني از شاعران ديگر شاخص‌تر عمل كرده است:23
بهبهاني در پيوند با هماهنگي اوزان شعرش با پديده‌هاي زندگي امروز گفته است:
«به خاطر دارم كه صاحب المعجم مي‌گويد: بناي مصاريع بر اوتاد مفرده يا اسباب مفرده يا فواصل مفرده ناخوشايند است. مثلاً اگر مصرعي بر وتدهاي مفرد بنا شود مثل فع فع فع فع فع فع به نظر شمس قيس ناخوشايند است. من شعري دارم كه گويا در «دشت ارژن» چاپ شده، به نام « - هي ها، هي ها، ره بگشا» كه مي‌شود فع فع فع فع فع فع. من الهام آن را از زنگ و چراغ چرخان آمبولانس‌هاي زمان جنگ گرفته‌ام. محتواي شعر نيز بر تفكر هذيان آلوده‌ي يك زخمي كه در آمبولانس به بيمارستان مي‌رود، نهاده شده است. اگر چه زنگ آمبولانس و چشمك چراغ خطر و گردش چرخ‌هاي گردان با اين وزن هماهنگي دارد، اما از يكنواختي آن نمي‌توان منصرف شد. من براي وزن كاري نمي‌كنم. جز آن كه با محتوا متولد مي‌كنم. مثل آدمي كه خصايلش بايد با وضع جسمي‌اش همخوان باشد. 24
… به اين ترتيب من وزن‌هاي تازه‌اي به دست مي‌آورم كه هيچ گونه آشنايي با واژگان خاص ندارند. و مي‌توانند پذيراي فكر تازه‌ باشند چون وزن‌هاي قديم بخصوص وزن‌هاي خاص غزل با واژگان و تصويرهاي خاص خود چنان ذهن‌ها را آموخته كرده كه تخطي از آن واژگان و تصويرها تقريباً غيرممكن مي‌شود.»25
برخي از شاعران معاصر در قالب‌هاي غزل و مثنوي از وزن‌هاي بلندي استفاده كرده‌اند كه پيش از آن مرسوم نبوده است. مانند بيت زير از مطلع يكي از غزل‌هاي عليرضا قزوه كه از دوازده ركن رمل تشكيل شده است:
آن سه تكه ابر را پيچيده برخود روي دوش چـارزندان بـان مـي‌آيد
در غروبي سخت محزون سخت ابري آخرين سردار از ميدان مي‌آيد
قزوه، عليرضا، دستي بر آتش، ص 186
و غزلي با مطلع زير از حسين منزوي كه هر بيت از 12 ركن تشكيل شده است:
در چشم‌هاي شعله‌ورت آن روز چيزي فرو نشسته و سركش بود
چيزي هم از قبيله‌ي خاكستر، چيزي هم از سلاله‌ي آتش بود
در ني‌ني دو چشم درخشانت هم خنده برق مي‌زد و هم خنجر
در آتش نگاه پريشانت مـــابين مهـر و كيـــنه كشاكش بــــود
منزوي، حسين، با سياوش از آتش، ص 139
همچنين است بيت زير از مطلع غزلي‌كه هربيت آن از دوازده ركن رجزتشكيل شده است:
خورشيد خم شد بر زمين افتاد خاك از اهورايي‌ترين پر شد
از عطــر خــون تــازه گـرم گرم دستان پرمهر زمين پر شد
رسول زاده، جعفر، شقايق‌هاي اروند، ص 126
شكل و ساختار
از نمونه‌هايي كه پيش از اين برشمرده شد، به سادگي مي‌توان دريافت كه ميزان نوگرايي در سروده‌هاي مختلف، متفاوت است. برخي از اين سروده‌ها در صور خيال، برخي ديگر در انديشه، برخي در بهره‌گيري از وزن‌هاي جديد، برخي در زبان، برخي در نگاه نو و … نوآوري كرده‌اند. سروده‌هايي هم هستند كه بيشتر اين عناصر همراه با هم، در آن‌ها رخ نموده است. براي نمونه به غزل زير - كه چند بيت از آن را پيش از اين خوانديد- بنگريد:
 
«در حجمي از بي‌انتظاري»
در حجمي از بي‌انتظاري زنگ بلند و سوت كوتاه:
- «سيمين، تويي؟»
آواي گرمش
آمد به گوشم از آن سوي راه
يك شيشه‌ي مي، پرنشئه و گرم غل‌غل كنان در سينه شاريد
راه از ميـان انـگار بـرخـاست بوسيدمش گـــويي بناگاه
- «آري، منم» خاموش ماندم…
- «خوبي؟ خوشي؟ قلبت چطور است؟»
(چيزي نگفتم، راه دور است.)
- «خوبم، خوشم، الحمدالله!»
(شش سال من كوچك تر از او)
باز آن قنات و وحشت و چاه:
بي‌خود نَدو، مي‌گيرمت‌ها!»
شد رنگ او از بيم چون كاه
بوسيد، يعني: خوب شد، خوب
بر پله‌اي نزديك درگاه…
وآن مـــــيوه نـــارس چــــيده آمــــــد كودك شديم انگار هر دو
باز آن حياط و حوض و ماهي
«قايم نشو، پيدات كردم!
افتادم و پايم خراشيد؛
زخم مرا با مهرباني
بنشست و من با او نشستم
(آن دوستـــــي نشكـــفته پــــــژمـــــــرد
آن كــــودكـــي‌هــا، حيــف و صــد حيــف! ويــــن ديـــرســـالــي، آن و صـــد آه!»)
- «حرفي بزن! قطع است؟»
- «نه، نه!
من رفته بودم سال‌ها دور
تا باغ‌هاي سبز پرگل تا سيب‌هاي سرخ دلخواه»
- «حالا بگو قلبت چطور است؟»
- «قلبم؟ نمي‌دانم، ولي پام
روزي خراشيده‌ست و يادش يك عمر با من مانده همراه…»
بهبهاني، سيمين، يكي مثلاً اين‌كه، ص 107- 105
در اين غزل، همان گونه كه ديده مي‌‌شود، بسياري از عناصر شعرِ آزاد معاصر حضور دارد؛ شيوه‌ي بيانِ‌ روايي، تركيبِ لحنِ محاوره‌اي و رسمي، شكل نوشتاري نمايشنامه‌اي، شكستن شكلِ مرسومِ مصراع‌ها، حضور پديده‌هاي زندگي امروز(مكالمه‌ي تلفني)،ساختار منسجم در روابط طولي شعر و… همه از مواردي هستند كه تازگي و نوگرايي را در اين سروده به نمايش مي‌گذارند.
براهني ـ بي‌توجه به اين‌گونه از سروده‌ها ـ در تفاوتِ زبان اشعاري كه امروزه در قالب‌هاي سنتي سروده مي‌شود، در جايي گفته است:
«بزرگترين فرقي كه شاعران به اصطلاح «كلاسيك» امروز ايران، با شاعران طرفدار نيما يوشيج دارند اين است كه آن‌ها اغلب ذهني ادبي دارند و يا زبان و بيان و شكل كارشان بكلي از ادبيات سرچشمه مي‌گيرد؛ و اينان - يعني شاعراني كه به حق لقب «معاصر» مي‌توانند گرفت- با زباني سر و كار دارند كه با زندگي معاصر،‌هم عصر و هم وزن است؛ و منظور از زبان معاصر، زباني است كه هم اكنون ايراني امروز بدان تكلم مي‌كند؛ زباني كه ظرفيت شاعرانه‌ي لبالب دارد و مي‌تواند در دست شاعري باقدرت كمال‌يابد و تلطيف گردد و به‌صورت طلاي ناب شعر درآيد.»26
اگر اين چنين باشد كه براهني گفته است، برخي از سروده‌هاي بهبهاني از بسياري از سروده‌هاي آزادِ شاعرانِ نامدار، زباني ساده‌تر و امروزي‌تر دارد. براي مثال: بسياري از شعرهاي شاملو زباني كهن‌گرا و ادبي دارد و بسياري از سروده‌هاي بهبهاني زباني امروزي و اين جايي.
در بخش‌هاي پيشينِ اين كتاب گفته شد كه شاعرانِ امروز در سروده‌هاي خود از امكانات هنرهاي ديگر از جمله نمايش و سينما نيز بهره‌ گرفته‌‌اند. اين بهره‌گيري در قالب‌هاي سنتي شعر معاصر هم ديده مي‌شود؛ براي نمونه:
- بكش! - نمي‌كشم آقا! (نمي‌كشد انگار)
مدير صحنه! گُلت را از اين جلو بردار!
تمام زخم خودش را شمرد، سي‌صد بار!
نشست، خون خودش را كشيد رو ديوار
زنش نوشت برايش «ببين علي اين كار
شبيه عكس تو بي‌قاب مي‌شوم. بيدار
علي تو گيج، علي گنگ، يا علي بيمار!
تنت تمام تنم را تكانده در گيتار…»
شكست. شايعه شد «مرد مي‌كشد سيگار»
- بكش! (نمي‌نفسد)ها! نمي‌كشد انگار
بزن به سينه، به سر، (جيغ مي‌كشد سيگار)
گلوله جاي قشنگي نشسته… اما… كات
و باز منشي صحنه كه صورتش زخمي‌ست
پلان هفصد و هفتاد و هشت، مردي كه
و بعد رفت، همين طور رفت، تا اين كه
تو را شكسته، قسم مي خورم كه من هر شب
نشسته‌ام كه تو از راه… فيلم‌هايت كو؟
تمام بوي تنت مرگ، زخم، بي‌عرق است
… و سكته كرد در اين قسمتي كه خودكارش
و اين لوكيشن نحس آخرش فقط مرگ است
ابوالحسني، محسن27
گونه‌هاي مختلف نوگرايي و هنجارگريزي، بيان نمايشنامه‌اي، تغيير لحن، حضور عناصر و پديده‌هاي زندگي امروز در شعر، شيوه‌ي گسسته نويسي مصراع‌هاي غزل و … در شعر بسياري ديگر از شاعران امروز به چشم مي‌خورد. برخي از شاعران غزل‌سراي امروز، بويژه در دو دهه‌ي اخير كاملاً به اين شيوه‌ها روي آورده‌اند؛ غزل زير از جمله‌ي آن‌هاست:
من/ شيشه‌هاي الكل و / زن آخرين سلام
بي‌حرف، بي‌مقدمه، بي‌واژه، بي‌كلام
- آقا شما چقدر…
سكوتي سياه و بعد
كلمات گم شدند در آن شور و ازدحام
- خانم شما شبيه مني يا شبيه (تو)
يا شكل من در آينه‌ي روبه‌رو، كدام؟!
خانم سي و دو حرف ف
ر
و
ريخت از لبت
شد رود گنگ و رفت فراسوي هر كلام
- خانم شما چقدر
سكوت سياه من
گم گشت در تباهي آن روز ناتمام
من/ شيشه‌هاي الكل و/ زن/ چند نقطه چين
كروني‌، هاشم، كلوزآپ از باب اول كتاب مقدس، ص 35 و 36
                                                     * * * *
در پايان شايسته‌ي يادآوري است كه غزل معاصر تنها در زبان و شكل و صورت از سروده‌هاي آزاد پيروي نكرده است، بلكه همه‌ي سمبول‌ها و نمادهاي تازه‌اي كه در شعر آزاد معاصر به كار رفته‌اند در غزل معاصر نيز راه يافته‌اند و نمادهايي مانند موارد زير، به دليل شرايط ويژه‌ي اجتماعي، حضور آشكارتري دارند: خورشيد، فلق، سپيده، سحر، روز، شب، كبوتر، چلچله، سينه سرخ، پرستو، ققنوس، چكاوك، شقايق، لاله، دريچه، پنجره، ديوار و …
از ديدگاه موضوعي و محتوايي نيز، همه‌ي آن چه كه در شعر آزاد معاصر راه يافته، در غزل معاصر نيز وجود دارد.


يادداشت‌ها:
1- براهني، طلا در مس، ج 3، صص 1431 و 1432.
2- بهبهاني، سيمين، دگرگوني مفاهيم قالب‌ها را شكست، هفته‌نامه هنر، دي 1355، ص 600.
3- بهبهاني، سيمين،‌ عصر ما دوران تجديد حيات غزل، كيهان، آذر 1355، ص 59.
4- سروش اصفهاني، ديوان، به كوشش دكتر محمدجعفر محجوب، اميركبير، 1340، به نقل از سير غزل در شعر فارسي، ص 201
5- به نقل از تاريخ تحليلي شعر نو،‌ ج ا، ص 115. نمونه‌هاي ديگر را نيز در همين كتاب بخوانيد.
6- رك. سير تحول در غزل فارسي، از مشروطه تا انقلاب اسلامي، محمدرضا روزبه، روزنه، 1379، ص 34.
7- رك. چشم انداز شعر نو فارسي، ص 86.
8- توللي، فريدون، رها، 1346 (چاپ سوم)، صص 9-10.
9- براي آگاهي بيشتر رك. يادمان نيما يوشيج، زير نظر محمدرضا لاهوتي، صص 131- 99.
10- يادمان نيما يوشيج، همان، ص 77.
11- روزبه، محمدرضا، سير تحول غزل فارسي، ص 207.
12- به نقل از سير تحول غزل فارسي، ص 208
13- امين‌پور، قيصر، نقدي بر كتاب «قيام نور» نصرالله مرداني، سوره، جنگ هفتم، ص 85 تا 177.
14- اين آمار، از پايان نامه‌ي كارشناسي ارشد خانم مريم حيدري (دانشگاه شيراز، 1383) برگرفته شده است.
15- ادبيات معاصر، شعر، دكتر محمدرضا روزبه، ص 309.
16- همان، ص 320.
17- اين شعر را شاعر خوب شيرازي، خانم طيبه نيكو از وبلاگ آقاي بهراميان گرفتند و به من دادند. از ايشان سپاسگزام.
18- به نقل از ساختار زبان شعر امروز، مصطفي علي‌پور، ص 119
19- همان
20- به نقل از ادبيات معاصر، شعر، ص 316
21- براي آگاهي از وزن‌هاي تازه در غزل رك. سير تحول در غزل فارسي، ص 172 تا 176
22- شميسا، سيروس، سير غزل در شعر فارسي، ص 209.
23- براي آگاهي بيشتر رك. گهواره‌ي سبز افرا، زندگي و شعر سيمين بهبهاني، دكتر احمد ابومحبوب، ثالث، 1382، صص 105 تا 170.
24- الهي، صدرالدين، «ابداع اوزان تازه در شعر فارسي»، ايران شناسي، شماره‌ي 1، بهار 1376، ص 85.
25- بهبهاني، سيمين، يك دريچه آزادي، گردون، 50 (1374)، ص 46
26- طلا در مس، ج 2، ص 1224
27- به نقل از ادبيات معاصر، شعر، ص 316
فهرست منابع
الف) كتاب‌ها:
1ـ ادبيات معاصر ايران (شعر)، محمدرضا روزبه، روزگار، 1381.
2ـ تاريخ تحليلي شعر نو، (3 جلد)، شمس‌لنگرودي، مركز، چاپ دوم، 1378.
3ـ چشم‌انداز شعر نو فارسي، دكتر حميد زرين‌كوب، توس، 1358.
4ـ ديوان، سروش اصفهاني، به كوشش دكتر محمدجعفر محجوب، به نقل از سير غزل در شعر فارسي، اميركبير، 1340.
5ـ رها، فريدون توللي، چاپ سوم، 1346.
6ـ ساختار زبان شعر امروز، مصطفي علي‌پور، فردوس، 1378.
7ـ سير تحول غزل فارسي، محمدرضا روزبه، روزنه، 1379.
8ـ سير غزل در شعر فارسي، سيروس شميسا، فردوس، 1369.
9ـ طلا در مس، (3 جلد)، رضا براهني، ناشر: مؤلف، 1371.
10ـ گهواره‌ي سبز افرا ـ زندگي و شعر سيمين بهبهاني، دكتر احمد ابومحبوب، ثالث، 1382.
11ـ يادمان نيما يوشيج، زير نظر محمدرضا لاهوتي، مؤسسه‌ي فرهنگي گسترش هنر، 1368.
12ـ يك دريچه آزادي، سيمين بهبهاني، گردون، شماره‌ي 50، 1374.
ب) نشريات:
13ـ ابداع اوزان تازه در شعر فارسي، صدرالدين الهي، ايران‌شناسي، شماره‌ي 1، بهار 1376.
14ـ دگرگوني مفاهيم قالب‌ها را شكست، سيمين بهبهاني، هفته‌نامه‌ي هنر، دي 1355.
15ـ عصر ما دوران تجديد حيات غزل، سيمين بهبهاني، كيهان، آذر 1355.
16ـ نقدي بر كتاب «قيام نور» نصرالله مرداني، قيصر امين‌پور، سوره، جنگ هفتم، آبان 1363.

  دكتر كاووس حسن‌لي
دانشگاه شيراز


سایت شخصی


«ضرورت بازخواني كارنامه‌ي نقد و نظر ادبيات كودك»

 

 

                                                   كاووس حسن‌لي

                                   دبير علمي همايش آسيب‌شناسي نقد و نظريه كودك

 

    ادبيات كودك، در جايگاه يك گونه‌ي مستقل ادبي در كشور ما، پيشينه‌ي طولاني ندارد و عمر واقعي آن به يك سده هم نمي‌رسد. اما در همين زمانِ كوتاه بويژه در چند دهه‌ي گذشته آثار ارزشمندي، در شاخه‌هاي مختلف پديد آمده است كه شايسته‌ي بازشناسي و واكاوي است. اما نظريه‌پردازي و نقد ادبي مستقل در حوزه‌ي ادبيات كودك، بسيار تازه‌تر و جوان‌تر است. با اين همه، كارنامه‌ي اين جوان، آن‌قدر برگ و بار دارد كه شايسته‌ي بازخواني و بررسي باشد.

    از سويي ديگر، آن‌چه امروزه در رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي دانشگاه‌هاي ايران مي‌گذرد، به هيچ‌روي پذيرفتني نيست. بي‌گمان همان‌گونه كه بارها گفته شده است- اين رشته، به گونه‌اي بنيادي، نياز به دگرگوني و بازسازي دارد.يكي از اشكالات روشن رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي اين است كه در برنامه‌هاي آموزشي اين رشته هيچ خبري از ادبيات كودك نيست.

    ادبيات درخشان گذشته‌ي ما متأسفانه به كودكان توجه شايسته نداشته است. انگار در يك توافقِ نانوشته‌ي دسته‌جمعي، كودكان در شعر گذشته‌ي ايران به فراموشي سپرده شده‌اند و آن‌چه را كه از سروده‌هاي گذشته‌ي فارسي، بتوان به كودك و نوجوان نسبت داد، بسيار اندك است. برنامه‌هاي درسيِ رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي دانشگاه‌هاي ايران هم، به دليل آن‌كه دچار گذشته‌گرايي و سنت‌زدگي است، ادبيات كودك را به خود راه نداده است. به همين دليل صاحب‌نظران نقد و نظريه‌ي ادبيات كودك در ايران، كمتر از دانش‌آموختگان رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي و بيشتر از رشته‌هايي چون علوم تربيتي، كتاب‌داري و مانند آن‌ها برخاسته‌‌اند. از همين‌روي بايد سپاس‌گزار و و منت‌پذير اين عزيزان بود كه اين چراغ را روشن نگه داشته‌اند و بخشي از وظايف دانش‌آموختگان رشته‌ي ادبيات را بر عهده گرفته‌اند. اما هميشه اين بيم وجود دارد كه رويكرد متخصصان رشته‌هاي علوم تربيتي بيشتر از آن‌كه ادبي باشد، آموزشي باشد. هرچند برخي از صاحب‌نظرانِ كنوني خلاف اين گمان را ثابت كرده‌اند. (البته خوشبختانه در دانشگاه شيراز براي نخستين بار در كشور، برنامه‌هاي رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي بازنگري بنيادي شده است و در دوره‌ي تحصيلات تكميلي، گرايش‌هاي مختلف تعريف و تصويب شده و برخي از آن‌ها به اجرا درآمده است. بعضي از گرايش‌هاي دوره‌ي كارشناسي هم هم‌اكنون در وزارتخانه‌ در حال بررسي است و از آن جمله كارشناسي ارشد ادبيات كودك است كه اميدوارم در آينده‌ي نزديك به اجرا درآيد.

    در دوره‌ي كارشناسي هم براي نخستين بار درس ادبيات كودك در اين رشته ايجاد شده و هم‌اكنون اجرا مي‌شود.

    از اقدامات ديگري كه به منظور آشتي دادن جريان‌هاي ادبي بيرون از دانشگاه با دانشگاهيان و براي پژوهش‌هاي آكادميك در حوزه‌ي ادبيات كودك صورت پذيرفته است، تأسيس «مركز مطالعات ادبيات كودك» در دانشگاه شيراز است كه خوشبختانه امروز ما با اين همايش ارزشمند، در واقع جشن تولد يك سالگي اين مركز را برگزار كرده‌ايم.

    واقعيت اين است كه اگر آفرينش‌هاي ادبي كمتر آموختني باشد اما مباحثي چون نقد، بررسي، تحليل و نظريه‌پردازي بيشتر آموختني هستند. زيرا اگر آفرينش‌‌هاي ادبي در حوزه‌ي هنر جاي مي‌گيرند، مسائل نظري و نقد ادبي به حوزه‌ي دانش مربوط مي‌شوند.

    بحث علمي اين همايش «آسيب‌شناسي ادبيات كودك» نيست، بلكه «آسيب‌شناسي نقد و نظريه‌ي ادبيات كودك است». اگر كارنامه‌ي نقد ادبيات كودك در ايران آن‌گونه كه انتظار داريم- پربرگ و بار نباشد، باز هم صفحه‌هاي درخشاني به چشم مي‌خورد كه مايه‌ي خوشايندي باشد. و در آن آثار ادبي پديد آمده آسيب‌شناسي و نقد و بررسي شده باشد. اما خودِ نقد ادبي و دستگاه‌ها و رويكردهاي موجود نقد و نظريه ادبي در ادبيات كودك، به گونه‌اي شايسته بازشناسي و بررسي نشده است. شايد در اين سمينار كه شاخص‌ترين و نام‌آورترين صاحبان انديشه و نظر، در حوزه‌ي نقد و نظر ادبيات كودك در آن حضور دارند، بتوان يك بار ديگر، به گونه‌اي جدي برخي از پرسش‌ها و چالش‌ها را دامن زد و آتش آن را شعله‌ورتر كرد؛ از آن جمله:

 

1- دستگاه‌ها و رويكردهاي نقد ادبي در حوزه‌ي ادبيات كودك دچار چه اشكالات بنيادي هستند؟

2- بازدارنده‌ها و پيش‌برنده‌ها در مباحثي همچون كرسي‌هاي نظريه‌پردازي در ادبيات كودك ايران كدامند؟

3- دريافت‌هاي ناقص از نظريه‌هاي جديد غربي و ترجمه‌هاي نادرست از آن‌ها، در كارنامه‌ي نقد و نظر ادبيات كودك ايران، چه تأثيري گذاشته است؟

4- نقد متونِ ادبي با نقد روش‌شناسي و نظريه‌پردازي، در كارنامه‌ي نقد ادبيات كودك تا چه ميزان آميختگي دارد؟

5- ضرورت بومي كردن نظريه‌هاي موجود چه‌قدر است؟ به سخني ديگر: آيا ضرورت دارد نظريه‌هايي كه در كشورهاي غربي بر مبناي آثارِ ادبي آن كشورها پديد آمده است، هنگام ورود به فرهنگ ما بومي‌ساز ‌شوند و اگر ضرورت دارد، آيا ما چه اقدامي براي تخقق آن كرده‌ايم؟

6- سايه‌ي سنگينِ تربيتي و آموزشي در ادبيات كودك تا چه ميزان در نظريه‌پردازي‌ها تأثير گذاشته است؟

7- دلايل رويكرد فراگير آموزشي و تنك‌مايه شدن مباحث ادبي و زيبايي‌شناسي در نقد ادبيات كودك چيست؟

8- آيا چه مقدار از نظريه‌هاي مطرح شده و شيوه‌ها و دستگاه‌هاي معرفي شده‌ي نقد ادبي در حوزه‌ي ادبيات كودك، بر مبناي آثار پديد آمده در ايران و فرهنگ جامعه‌ي ايراني نوشته شده است. به سخني ديگر، ميزان پيوند و ارتباط نظريه‌هاي ادبي و متون ادبي موجود چه‌قدر است؟

9- دلايل سوءتفاهم‌‌هاي گسترده و فراگير در نقد و نظر ادبيات كودك چيست؟ و راهكارهايِ مناسبِ نقد ادبي در حوزه‌ي ادبيات كودك كدامند؟

10- آيا تفاوتي اساسي ميان رويكردهاي نقد ادبي متون مربوط به كودكان و بزرگسالان وجود دارد؟

 و ده‌ها پرسش ديگر.

موانع نوانديشي در رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي

 

 

 

موانع نوانديشي در رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي

با معرفي اجمالي برنامه‌هاي جديد دانشگاه شيراز

 

 

    

 

 

          يكي از بنيادي‌ترين آفت‌هاي موجود در رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي كه مانع اصلي نوانديشي شده است، همان عادت‌زدگي و سنگ‌شدگي ذهني است. اين عادت‌زدگي در چند شاخه و حوزه‌ي مختلف نمودِ آشكار دارد.

          نخستين نمودِ آشكار عادت‌گرايي در دانشكده هاي ادبيات و در گروه‌هاي زبان و ادبيات فارسي دلبستگي به برنامه‌هاي ناكارآمد موجود است؛ برنامه‌هايي كه در سال‌هاي دورِِ گذشته در شرايطي كاملاً متفاوت نوشته شده و با شرايط اجتماعي زمانِ حاضر همخواني ندارند. برنامه‌هايي كه نمي‌توانند بسياري از نيازهاي عمومي جامعه‌ي امروز را پاسخ گويند.

          جامعه‌ي ادبي امروزِ ما نيازمند تعداد زيادي متخصص است كه دانشكده‌هاي ادبيات فارسي با شرايط كنوني هرگز قادر به تربيت چنين متخصصاني نيستند. با آن‌كه سال‌هاست زمزمه‌ي بازنگري اساسي برنامه‌هاي رشته‌ي ادبيات به گوش مي‌رسد، ذهن‌هاي عادت كرده به برنامه‌هاي گذشته، به شيوه‌هاي گوناگون در برابر هر تغييري مقاومت مي‌كنند و تن به تحول نمي‌دهند.

          محصولاتي كه از دانشكده‌هاي ادبيات و از گروه‌هاي زبان و ادبيات فارسي بيرون مي‌آيند بسيار همانند يكديگرند. و برنامه‌هاي رشته‌ي ادبيات نمي‌توانند در بسياري از حوزه‌هاي ضروري متخصص توليد كند مثلاً:

          ادبيات كودك و نوجوان، ادبيات داستاني، نقد و نظريه‌ي ادبي، ادبيات تطبيقي، زبان‌شناسي زبان فارسي، ادبيات عاميانه و فولكلوريك، ادبيات كاربردي، جامعه‌شناسي ادبيات و بسياري ديگر از اين‌گونه رشته‌ها.

          اگر هم كسي در يكي از اين رشته‌ها صاحب توانايي‌هايي باشد، توانايي‌هاي خود را از طريق فعاليت‌هاي شخصي و علايق فردي به دست آورده است، نه اين كه دانشگاه براي او برنامه‌ريزي كرده باشد.

          ذهن‌هاي عات زده، هم در برابر اصلاح برنامه‌هاي موجود مقاومت مي‌كنند و هم در برابر ايجاد گرايش‌هاي جديد. حتي بعضي استادانِ نام‌دار كه بي‌ارتباط با حوزه‌هاي معاصر هم نيستند، باز متأسفانه همراهيِ لازم را در تغيير برنامه‌ها ندارند.

          از كسي نام نمي‌برم ولي گفته‌ي برخي از استادان محترم دانشگاه بسيار تأمل‌برانگيز است. معمولي‌ترين آن‌ها اين است كه «ما براي ايجاد رشته‌هاي جديد، متخصص نداريم.» و اين يعني گرفتار آمدن در همان دايره‌ي بسته و تسلسل بي‌نتيجه: گرايش‌ ايجاد نمي‌كنيم چون متخصص نداريم. متخصص نداريم چون گرايش ايجاد نشده است...

يكي ديگر از نمودهاي عادت‌زدگي در رشته‌ي ما شيوه‌ي خوانشِ يكسان، همانند و تكراريِ متون گذشته است.

جامعه‌ي گذشته‌ي ما با شرايط ويژه‌ي خود، زيبايي‌شناسي خاص خود را داشت و ادبيات ويژه‌ي خود را مي‌طلبيد، اما شرايط تازه‌ي جهاني در همه‌ي عرصه‌هاي فرهنگ، هنر و ادبيات حضور يافته است و آدمي از نوع ديگر را پديد آورده است.

امروزه از يك سو اشتياق و شيفتگي به نوجويي و نوخواهي در برخي از جوانان ما تا به حدي است كه با هر چيزي كه بوي سنت بدهد مبارزه مي‌كنند و سر از پا نشناخته خواهانِ عمل به جديدترين نظريه‌هاي فلسفي، هنري و فرهنگي و ادبي هستند و از سوي ديگر عده‌اي هم‌چنان با دلبستگي به سنت‌ها با مسلّم‌ترين دست‌آوردهاي دنياي جديد هم ناسازگاري دارند و هر چيز تازه‌اي را با نگاهي تلخ و بدبينانه مي‌نگرند و در پذيرش هر پديده‌ي نو ترديد مي‌كنند.

ضرورت آشكار نوانديشي و نوگرايي در ادبيات معاصر و شيفتگيِ بسياري از اهل ادبِ امروز به نوجويي و نوآوري ادبيات فارسي، گاهي سوءتفاهمي گزنده را هم در پي داشته و داوري‌هاي ناشايستي را در پيوند با ادبياتِ گذشته‌ي ايران باعث شده است. تا آن‌حد كه برخي از خام‌انديشان، ادبياتِ گذشته‌ي ايران را مايه‌ي سرافكندگي و شرمساري انگاشته‌اند...

يكي از دلايل روشن اين پنداشت‌هاي نادرست، شيوه‌هاي مطالعه، تدريس و بررسي سنتي متونِ گذشته است.

بسياري از دانشكده‌هاي ادبيات ما رو به گذشته دارند و برنامه‌هاي درسي رشته‌ي ادبيات به گونه‌اي تنظيم شده است كه فرصت مناسب براي واكاوي نظريه‌هاي جديد ادبي را فراهم نمي‌آورد.

سايه‌ي سنگينِ معني‌يابيِ متن، بر مبناي هميشگي زندگي‌نامه‌ي شاعران و تاريخ ادبيات، هم‌چنان بر سرِ كلاس‌هاي دانشكده‌ي ادبيات مانده است. به همين دليل است كه متن‌هاي ارزشمند گذشته، در دانشكده‌هاي ادبياتِ كشور ما معمولاً به يك شيوه خوانده مي‌شوند و استاد و دانشجو، تمام تلاشِ خود را به كار مي‌بندند تا به هر صورتي كه هست، با همان ابزارهاي سنتي به «نيت مؤلف» پي ببرند.

امروز ديگر در جوامع ادبي، به گونه‌اي گسترده، اين نظريه به باور عمومي رسيده است كه متن باز را تنها مؤلف (نويسنده و شاعر) معني‌گذاري نمي‌كند، از آن‌گونه معني‌گذاري‌‌هايي كه خواننده ناگزير باشد تنها معنيِ موردِ نظر او را بپذيرد.

در سده‌هاي گذشته، شاعران همچون دانايانِ كل همه‌ي متن را در سيطره‌ي خود داشتند و خوانندگانِ خود را مانند شنوندگاني گوش به فرمان پند و اندرز مي‌دادند. انگار آمده بودند تا موضوعاتي را كه آنان خبر دارند و ديگران نمي‌دانند آموزش دهند! و خوانندگان هم اين فرونشيني را پذيرفته بودند! به همين دليل، خواننده هر جا به متن مي‌انديشيد، بلافاصله در فكر فرو مي‌رفت كه آيا مقصود شاعر چه بوده است؟ با چه نيتي سخن را اين‌گونه بيان كرده است؟ و براي دريافت مقصود و منظور او بايد چه تدبيري به كار بست؟ پرسش‌هايي كه هنوز هم موقع خواندنِ متن، از نخستين پرسش‌هايي هستند كه به ذهن بسياري از افراد مي‌آيند. اما ساليانِ سال است كه در نهضتي به نام «نقد نو» مؤلفان و شاعران را از آن جايگاه پادشاهي و فرمان‌روايي بلامنازع پايين كشيده‌اند تا به جمهوري برسند. در اين جمهوري همه‌ي خوانندگان از شهرونداني هستند كه حق رأي و نظر دارند و محور تصميم‌گيري درباره‌ي اين جامعه، همه‌ي شهرونداني هستند كه در دوره‌ي معاصر، مطابقِ «افق انتظارات» خود، حق رأي و نظر دارند.

راست آن است كه بسياري از متون ارزشمند گذشته‌ي ما، آغوش خود را براي خوانش‌هاي گوناگون و دريافت‌هاي متعدد بازگذاشته‌اند و ما مي‌توانيم با روي‌كردهاي مختلف به سراغ اين متون برويم و دريافت‌هاي متنوعي از آن‌ها داشته‌ باشيم. هنگامي كه متون گذشته را با روي‌كردهاي جديد، مانند روي‌كرد فرماليستي، اسطوره‌اي، ساختارگرايانه، فمنيستي و ديگر روي‌‌كردها بازخواني مي‌كنيم، به دريافت‌هايي تازه مي‌رسيم كه پيش از اين نرسيده بوديم، در واقع متن را بازخواني و در آن معني‌آفريني مي‌كنيم. اين شيوه‌ي قرائت، متونِ ما را از قفس‌ روي‌كرد يكسونگرانه و تكراري نجات مي‌دهد و باعث گسترشِ معنا و تنوع دريافت مي‌شود. در آن صورت است كه ما باور مي‌كنيم معنيِ نهايي و قطعي وجود ندارد و هربار مي‌توان متناسب با افق انتظار و زاويه‌ي نگاه، معني تازه‌اي را در متن جست‌وجو كرد و به عرصه آورد.

                   حال اگر در تحقيقات دانشگاهي به اين نگاه‌هاي تازه بي‌توجهي بشود، در نوشته‌هاي غيردانشگاهي به آن‌ها پرداخته مي‌شود. ماهيت تحقيقات و نوشته‌هاي دانشگاهي معمولاً علمي، مستند، روشمند و آكادميك است و نوشته‌هاي غيردانشگاهي كمتر اين‌چنيند. نتيجه چه مي‌شود؟ همان مي‌شود كه امروزه مي‌بينيم: نوشته‌هاي فراوان، كه در آن‌ها تازگي نگاه و نوگرايي ديده مي‌شود، اما بيشتر آن‌ها غيرمستند، پريشان، سست و همراه با سوءتفاهم هستند.

                    و همين نوشته‌هاي غيرعلمي و دچار سوءتفاهم، مرجع و منشأ فهم و دريافت‌ بسياري از جوانان علاقه‌مند از مباحث و نظريه‌هاي نو مي‌شوند. تخريب زبان براي آشنايي‌زدايي و زبان‌ورزي، اخلاق‌گريزي براي هنجارشكني از آشكارترين نمونه‌هاي آن است.

                   در چشم‌انداز تحولات شگفت‌انگيز جهان معاصر، مي‌توان همچنان زلزله‌هاي مهيب فرهنگي اجتماعي را پيش‌بيني كرد و ساختمان باشكوهِ رشته‌ي ادبيات فارسي به يك خانه‌تكاني جدي و بازسازي اساسي و نوسازي همه‌جانبه نيازمند است. چند سال پيش، اين بنده به كساني كه به بناي كهنه و فرسوده‌ي برنامه‌هاي ادبيات دانشگاه‌ها دل بسته‌اند، هشدار داده بودم كه زلزله‌اي در راه است و اگر بخواهند خود را نجات ندهند و همچنان در همين بناي كهنه بمانند، اين بنا بر سر آن‌ها فرو خواهد ريخت. و امروز آن زلزله از لايه‌هاي زيرين بالا آمده و به سطح رسيده است و اين ساختمان در حال لرزيدن است.

          هماهنگي و همسويي آموزشهاي علمي و عملي با نيازهاي روز جامعه، يكي از بنياديترين شيوههاي آموزش در همه‌ي كشورهاي پيشرفته است.

شناخت راستين نيازهاي زمانه، بازنگري در شيوههاي آموزش گذشته، بهرهگيري از ابزارهاي تازه و پيشرفته، استفاده از تجربه هاي موفق ديگران، به همراه مخاطبشناسي، از عواملي هستند كه براي برنامهريزي شايسته‌ي آموزشي بايد در نظر داشت.

شيوههاي ناكارآمد آموزشي، در رشته هاي گوناگون، در مراكز آموزشي ما، روشنتر از آن است كه بتوان آن را پنهان كرد. بديهي است كه  يكي از عوامل واقعي توسعه نيافتگي در كشور ما، همين روشهاي كهنه، ناكارآمد و ناساز با نيازهاي روز است.

          امروزه كه مردم ايران با گونههاي رنگارنگ امور فرهنگي در سطح جهان روبه رو شدهاند، يكي از بنيادي ترين راههاي تقويت، استحكام و تعالي فرهنگ معاصر ايران، پيوند استوار اين فرهنگ با فرهنگ ارجمند گذشته است و اين مهم جز با شناخت ويژگيها و نيازهاي دنياي معاصر و ارزشهاي فرهنگي گذشته امكان پذير نخواهد بود.

          ساليان درازي است كه بسياري از صاحب نظران زبان و ادبيات فارسي از ضعف برنامههاي درسي در مقاطع مختلف اين رشته ناليده و اشكالات فراوان آن را برشمردهاند، اما با وجود همه‌ي اين اشكالات، هنوز برنامه‌ي اجرايي شايسته و جامعي براي رفع معايب و نقايص اين رشته ارائه نشده است. آشكارترين اشكال و ضعف برنامههاي اين رشته، كليگرايي، كهنهگرايي، تهي بودن از ذوق و خلاقيت ونبود گرايشهاي تخصصي است و اين امر با سادهترين اصول آموزشي نيز در تعارض است. و دانش آموختگان اين رشته، ناگزير، با اطلاعات كلي و پراكنده، سطحي و معمولاً بدون تخصص ويژه، فارغالتحصيل ميشوند.

          كوتاه سخن اينكه بررسي و بازنگري دقيق دروس و ايجاد گرايشهاي مورد نياز جامعه، در مقاطع سه گانه‌ي كارشناسي ، كارشناسي ارشد و دكتري رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي، از بايسته ترين اقدامات آموزشي است كه بايد هرچه سريعتر انجام گيرد:

- متأسفانه در هيچ يك از آزمون‌هاي سه‌گانه (كارشناسي، كارشناسي ارشد و دكتري) هيچ امتيازي به خلاقيت هاي ادبي داده نمي شود. اين آزمون‌ها تنها به اطلاعات و دانش متقاضيان توجه دارند، نه به ذوق و بينش آن‌ها. اين شيوه‌ي گزينش دانشجو باعث مي شود كه داستان نويسان، شاعران و منتقدان صاحب ذوق و خلاقيت كه در آفرينش و توليدات ادبي موفق هستند، در اين آزمونها چندان كاميابي نداشته باشند- مگر تعداد كمي كه در كنار خلاقيت‌ها و آفرينش‌هاي ادبي  خود، از عهده‌ي پرسش هاي غير ذوقي هم برآيند- و اگر هم اين آفريدگاران آثار ادبي به نوعي از تنگناي آزمونها بگذرند و به دانشگاه راه يابند، در دانشگاه هيچ برنامه اي براي پرورش آنها نيست.

- اشكال ديگر برنامه‌ي موجود اين است كه متون درسي رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي در دوره‌ي خراساني وعراقي و در محدوده‌ي قرن چهارم تا هشتم متمركز شده است. و از قرن نهم تا به امروز، تنها در دوره‌ي كارشناسي 2 واحد در حوزه سبك هندي و 4 واحد در حوزه ادبيات معاصر در برنامه پيش بيني شده است. به همين دليل دانش آموختگان اين رشته از تحولات و متون ادبي 600 سال اخير آگاهي شايسته اي ندارند.

- با آنكه عنوان رشته" زبان و ادبيات فارسي " است، اما برنامه هاي درسي اين رشته بر محور ادبيات تنظيم شده و زبان فارسي در سايه و حاشيه قرار گرفته است.

- اشكال ديگر برنامه‌هاي درسي اين رشته، اين است كه در آن از موضوعات بسيار ضروري و كارآمد كه دانش آموختگان اين رشته در جامعه‌ي خود مسؤول پاسخ گويي به آنها هستند، هيچ خبري نيست. براي نمونه مي توان به موارد زير اشاره كرد:

نامه نگاري و مكاتبات اداري، ويراستاري عملي، فن داستان نويسي و شناخت مباني و عناصر آن ، سخنوري، جامعه شناسي ادبيات ، ادبيات كودكان و نوجوانان و ...

- بي ارتباطي با ادبيات جهان از ديگر اشكالات برنامه‌هاي رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي است. دانش آموختگان اين رشته هرگز نه با شاهكارهاي ادبي جهان آشنا مي شوند، نه با مكاتب نقد ادبي و نه با تأثير ادبيات ايران و جهان. و حتي گاهي نامآورترين شخصيت هاي ادبي جهان را هم نمي‌شناسند.

- و بسياري از اشكالات ديگر.

 


نگاهي به نتيجه‌ي كلي چند پرسشنامه:

          نتيجه‌ي كلي پرسشنامه‌هايي كه براي نظرخواهي از تعدادي از دانشجويان، استادان زبان و ادبيات فارسي دانشگاه شيراز در مورد بازنگري در برنامه هاي درسي اين رشته تهيه و توزيع شده به شرح زير است:

- ضرورت بازنگري و تغيير برنامه هاي درسي رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي 100% موافق

- ضرورت ايجاد گرايش در دوره‌ي كارشناسي 64% موافق

- ضرورت ايجاد گرايش در دوره‌ي كارشناسي ارشد 93% موافق

- ضرورت ايجاد گرايش در دوره‌ي دكتري 100% موافق

دروسي كه در پرسشنامه هاي يادشده بر ايجاد يا تقويت و گسترش آنها بيشترين تأكيد شده، به ترتيب عبارتند از:

 ادبيات معاصر، بويژه آشنايي با اصول و مباني داستان نويسي، آيين سخنوري، نامه نگاري اداري و گزارش نويسي ، ويراستاري و بررسي و نقد كتاب، آشنايي با شاهكارهاي ادبي جهان و مكاتب نقد ادبي، آشنايي با فرهنگ و زبانهاي پيش از اسلام، ادبيات كودكان و نوجوانان، مقدمات زبان و زبان شناسي، جامعه شناسي ادبيات و مكالمه‌ي عربي.

 

نگاهي كوتاه به برنامه‌ي دانشگاه شيراز

      گروه زبان و ادبيات فارسي دانشگاه شيراز، بر اساس ضرورتي بسيار مهم، كه بارها در سطح كشور بر آن تأكيد شده است، از سال 1378، با برنامه‌اي روشن و جدي به بازنگري برنامه‌هاي آموزشيِ رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي پرداخت و در مدت دو سال با تلاشي مستمر و پي‌گير طرحي جامع تدوين كرد. اين برنامه‌ي جامع كه با نظرخواهي علمي و آماري از اعضاي هيأت علمي و دانشجويان تنظيم گرديد، تمام برنامه‌هاي درسي اين رشته را در دوره‌هاي كارشناسي، كارشناسي ارشد و دكتري، فرا مي‌گرفت.

      ناگفته نماند كه گروه زبان و ادبيات فارسي، پيش از تدوينِ برنامه، با برگزاريِ همايشي گسترده، در ارديبهشت 1379، از بسياري از صاحب‌نظران داخلي و خارجي، نظرسنجي كرد و آن را دستمايه‌ي كار خود قرار داد.

      برنامه‌ي ياد شده به گونه‌اي تنظيم گرديد كه با برنامه‌هاي كلانِ كشور هماهنگ باشد و بر بنياد موارد زير پي‌ريزي شده باشد:

الف: جنبه‌ي كاربردي داشته باشد.

ب: جنبه‌ي تخصصي داشته باشد.

ج: پاسخ‌گوي پرسش‌ها و نيازهاي جامعه‌ي معاصر باشد.

د: جذاب و رغبت برانگيز باشد.

      اين برنامه‌ كه به همت چند تن از اعضاي محترم هيأت علمي گروه تدوين گرديد، در دستور كار شوراي گروه قرار گرفت و همه‌ي جزئيات و كليات برنامه در جلسه‌هاي متعدد شورا نقد، بررسي و اصلاح گرديد و برنامه‌ي نهايي سامان گرفت. اين برنامه‌ي جامع كه در حدود 300 صفحه تنظيم شده بود، به همه‌ي دانشگا‌ه‌هاي كشور فرستاده شد و از همه‌ي گروه‌هاي زبان و ادبيات فارسي درخواست گرديد تا نظرات انتقادي و پيشنهادي خود را به دانشگاه شيراز ارائه دهند.

      سال 1382 براي آگاهي از نظرات استادان دانشگاه‌هاي كشور و تحليل برنامه‌ي پيشنهادي، همايشي ديگر در دانشگاه شيراز برگزار گرديد. در اين همايش نمايندگاني از همه‌ي دانشگاه‌هاي كشور حضور يافتند و نتيجه‌ي نظرات اعضاي هيأت علمي دانشگاه‌هاي خود را مطرح كردند. شركت كنندگان در همايش در چهار كارگروه تقسيم شده بودند و به صورت جدي، همه‌ اجزاي برنامه را از ديدگاه‌هاي مختلف بررسي كردند. نتيجه‌ي بررسي‌هاي گروه‌هاي چهارگانه‌ي همايش، پس از اجراي همايش، در جلسه‌هاي مختلف گروه زبان و ادبيات فارسي مطرح شد و برنامه‌ي پيشنهادي، بر اساس نظرات تازه يك بار ديگر اصلاح گرديد و بازنويسي شد.

      برنامه‌ي نهايي براي تصويب به دانشگاه فرستاده شد و پس از چندين بار اصلاحِ مجدد، روز يكشنبه 18/2/84 در شوراي برنامه‌ريزي و روز 25/4/84 در شوراي دانشگاه شيراز خوشبختانه، به تصويبِ نهايي رسيد.

 

برخي از ويژگي هاي اين برنامه:

1- در اين برنامه، دروس دوره هاي سه گانه‌ي رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي ( كارشناسي، كارشناسي ارشد و دكتري) داراي ساختاري منطقي و هماهنگ هستند و هر دوره، دوره‌ي پيش از خود را كامل مي كند. (مقدمات تدوين برنامه‌ي فوق دكتري يا دكتراي تخصصي اين رشته نيز آماده شده و در اين زمينه مطالعاتي انجام پذيرفته است.)

2- در اين برنامه براي نخستين بار در دوره‌هاي تحصيلات تكميلي رشته‌ي زبان و ادبيات فارسي چندين گرايش‌ پيش‌بيني شده است. و دانشجويان اين رشته، اختيار دارند مطابق با ذوق، سليقه و علاقه، يكي از گرايش هاي دلخواه خود را انتخاب نمايند و با انگيزه‌ي بيشتر به تحصيل ادامه دهند.

كارشناسي ارشد:

الف- گرايش ادبيات عرفاني و غنايي

ب- گرايش ادبيات حماسي و اسطوره‌اي

ج- گرايش ادبيات معاصر

دكتري:

الف- گرايش ادبيات عرفاني

ب- گرايش اديبات غنايي

ج- گرايش ادبيات حماسي

3- تعداد واحدهاي انتخابي و اختياري به گونه‌اي قابل توجه افزايش يافته است (براي نمونه در دوره‌ي كارشناسي 48 واحد انتخابي تعريف شده كه دانشجو 26 واحد از آن‌ها را انتخاب مي‌كند).

 - برخي از واحدهاي درسي كه ضروري به نظر نمي‌رسيد حذف گرديده است.

- برخي از درس‌هاي همانند در هم ادغام شده است.

- برخي از درس‌هاي تازه، متناسب با نيازهاي جامعه ايجاد شده است.

4- در اين برنامه تلاش شده است، ضمن تأكيد بر متون ارزشمند گذشته ، تصويري جامع و روشن از ادبيات معاصر نيز ارائه شود.

5- دانشگاههاي مجري اين برنامه مي‌توانند، بر اساس امكانات خود، از قبيل تعداد دانشجو، وجود استاد متخصص در هر حوزه و موارد ديگر، نسبت به ايجاد گرايشهاي مختلف اقدام نمايند و چنانچه امكانات كافي براي ايجاد همه‌ي گرايش‌ها را ندارند، برخي از آنها را ايجاد نمايند.

6- ميزان واحدهاي تعريف شده در اين برنامه با ميزان واحدهاي ابلاغ شده از سوي وزارت علوم، تحقيقات و فناوري هم‌خواني دارد.

7- در اين برنامه امكان انتخاب دروس مورد علاقه‌ي دانشجويان بيشتر فراهم آمده است و دانشجو مي‌تواند در مواردي دروس دلخواه خود را از ميان چند درس، انتخاب كند.

 

 

  

                                                                

امين‌پور، در هر حال از زلال‌ترين شاعران معاصر ما بود كه چندين ويژگي را در خود جمع كرده بود.
زبان او در شعرش در عين صميميت خيلي نو و به روز بود؛ اخلاقش در عين مهرباني كاملا علمي و آكادميك بود؛ و نگاهش در عين زلالي، بسيار منتقد و تيزبينانه بود.

او تاثير عميقي در نسل جوان داشت كه چنين تاثيري تقريبا از جانب هيچ يك از ديگر شاعران مطرح معاصر بر نسل‌هاي بعد، ديده نمي‌شود.  امين‌پور بر شعر دهه‌هاي 60 و 70 بسيار اثرگذار بود و شعر اين دو دهه، به شدت تحت تاثير شعر امين‌پور است.

11
ديشب او بار بست و ما مرديم
او قفس را شكست و ما مرديم
مرگ در تار و پود ما جاري است
آري آن مرد هست و ما مرديم

 

«حركت نوگرايي در غزل امروز فارس»

1- درآمد
هنگامي كه نيما با پي‌گيري مداوم خود، طرحي تازه در شعر فارسي درافكند و پيشنهادهاي جديدي را براي شعر ايران مطرح كرد، برخي از اديبان و شاعران سنت‌گراي ايراني به خشم آمدند، برآشفتند و در انجمن‌هاي كهنه‌گراي خود براي خاموش كردن صداي او محفل‌ها گرفتند و توطئه‌ها چيدند. اما از آن‌جا كه حق با نيما بود، صداي او آرام آرام گسترش يافت و روز به روز بر پذيرندگان نظرات او افزوده شد.
فرياد بلند نيما آن‌قدر مؤثر بود كه پرده‌هاي گوش برخي از همان شاعران سنت‌گرا را لرزاند و اندكي از جذميت‌هاي آن‌ها را در هم شكست. اگر شاعراني چون وحيد دستگردي، حبيب يغمايي، رعدي آذرخشي، لطفعلي صورتگر، جلال‌الدين همايي و مانند آن‌ها، هيچ تغييري را در روش‌هاي سنتي برنتافتند، شاعراني ديگر همچون پرويز ناتل‌خانلري، محمدحسين شهريار، مهرداد اوستا، مشفق كاشاني، حسين منزوي، سيمين بهبهاني و مانند آن‌ها با تأثيرپذيري از جريان‌هاي نوگراي شعر معاصر، هر كس به اندازه‌اي، در قالب‌هاي سنتي شعر فارسي نوآوري كردند و فضاهاي تازه‌اي تجربه شد.
در زمان نيما شعر فارس همراهيِ لازم را با نيما نكرد، دكتر مهدي حميدي (متولد 1293 شمسي) با قصيده‌اي كه عليه نيما سرود ظاهراً به عنوان سرسخت‌ترين مخالف نيما شمرده شد. حميدي در يكي از ابيات قصيده‌اش گفته بود:
سه چيز هست در او: وحشت و عجايب و حمق سه چيز نيست در او: وزن و لفظ و معنا نيست
البته دكتر حميدي در روش خود استاد بود و برخي از سروده‌هاي او از همان زمان انتشار تاكنون همواره، از سروده‌هاي عالي به شمار آمده و توجه بسياري از اهالي سخن را جلب كرده است: سروده‌هايي چون: در امواج سند، بت‌شكن بابل، مرگ قو و مانند اين‌ها.
تنها كسي كه در فارس دست‌كم در دوره‌اي از عمر خود به بخشي از پيشنهادهاي نيما عمل كرد و خود را به عنوان شاعري نوگرا به ثبت رساند فريدون توللي (متولد 1298 شمسي) بود. توللي از سال 1317 شيفته‌ي افسانه‌ي نيما شد و تحت تأثير اين علاقه نام فرزند اول خود را «نيما» گذاشت. اما بعد از مدتي، حتي با كوتاهي و بلندي مصراع‌هاي نيما نيز نتوانست موافق باشد و پس از شهريور 1320 به مخالفت با نيما پرداخت و رفتار نيما را در به هم ريختن تساوي مصراع‌ها انحرافي در شعر فارسي به شمار آورد و راه خود را جدا كرد. با اين‌همه، زبانِ دلنشين و ساده، و تصويرهاي تازه‌ي شعر توللي، او را در فهرست شاعرانِ نو قرار داده است.
يكي از آشكارترين ويژگي‌هاي شعر امروز ايران گوناگوني شيوه‌ها و تنوع روش‌هاست. شتاب شگفت‌انگيز پيشرفت در تكنولوژي ارتباطات و گسترش بي‌وقفه‌ي آن در سراسر جهان، ناپايداري شرايط اجتماعي و فرهنگي جوامعِ مختلف را در پي داشته است.
حسِ نوجويي، نوگرايي و تنوع‌طلبي نيز بر شتاب تحولات و دگرگوني شيوه‌ها افزوده و گونه‌هاي مختلفي از شعر را پديد آورده است.
فارس كه از سده‌هاي بسيار دور همواره با شعر و ادب زيسته و بدان نام برآورده است، امروزه نيز شاهد جريان‌هاي مختلف شعري است. از سنتي‌ترين گونه‌هاي شعر تا پيشروترين آن‌ها امروزه در شيراز پديد مي‌آيد.
چنان‌چه بخواهيم گونه‌هاي مختلف شعر امروز را در شيراز و در فارس شناسايي و بررسي كنيم، به مجالي بسيار گسترده نيازمنديم. ناگزير در اين مجال اندك تنها، حركت نوگرايي در غزل فارس را به كوتاهي بازنگري و گزارش مي‌كنيم.

2- دسته‌بندي غزل معاصر فارس
در يك دسته‌بندي كلي غزل‌هاي معاصر فارس را مي‌توان در سه گروه دسته‌بندي كرد: غزل‌هاي سنتي، غزل‌هاي نيمه‌سنتي و غزل‌هاي جديد. بي‌گمان بسياري از غزل‌هايي كه در هر كدام از اين دسته‌هاي سه‌گانه جاي مي‌گيرند، با هم تفاوت‌هاي آشكار دارند، اما براي پرهيز از تقسيم‌بندي‌هاي جزيي و براي بازخواني بهترِ كارنامه‌ي غزل فارس، اين دسته‌بندي از نگاه نگارنده، شايسته‌تر به نظر مي‌رسد.
* * *
2-1- غزل سنتي
بخشي از شعر معاصر فارس در همان حوزه‌هاي سنتي شعر فارسي و در ادامه‌ي شيوه‌ي دوره‌ي بازگشت پديد آمده است. اين‌گونه‌ي شعري از نظر مقدار و حجم شعر بيشتر از همه و از نظر تأثير و ماندگاري كمتر از ديگر انواع شعر است.
معاصر بودن جنبه‌هاي مختلف دارد: برخي از شاعران اندكي معاصرند، برخي تقريباً معاصرند و برخي بسيار معاصرند. بي‌گمان كساني كه در همه‌ي حوزه‌ها و عرصه‌ها آشنايي‌زدايي و نوآوري مي‌كنند، از ديگران معاصرترند.
برخي از شاعرانِ معاصر فارس با اشتياق به شعر گذشته‌ي فارسي و با پرهيز از ورود به جريان‌هاي تازه‌ي شعري، همان شيوه‌هاي گذشته را پيروي و در آن‌ها طبع‌آزمايي كرده‌اند. در بيشتر اين سروده‌ها هنوز فضاهايي چون كاروان، وادي، ابل، زنگِ درآ و مانند آن و تصويرهايي چون كمان ابرو، قد سرو، موي ميان و ... وجود دارد.
در جلد دوم كتاب «سيماي شاعران فارس در هزار سال» ـ تأليف استاد حسن امداد ـ 173 نفر از شاعران معاصر فارس معرفي شده‌اند كه بيش از دوسوم اين شاعران، همان شاعراني هستند كه در دسته‌ي شاعران سنتي جاي مي‌گيرند، كساني چون صورتگر، پيروي، ازخاك، كاشاني، نوراني‌وصال، سيدعلي مزارعي، علي‌اصغر عرب و ... و امروزي‌ترها، كساني همچون: هوشنگ فتي، صدرا ذوالرياستين، ناصر امامي، مباشر، جمالي و ... .
البته شكي نيست كه شعر شاعران پيش‌گفته كاملاً شبيه به هم نيست و برخي از آنان در بعضي از غزل‌هاي خود، در حدود واژگان و تركيب‌ها، صورت‌هاي خيالي و گاهي محتوا و مضمون، نوگرايي‌هايي كرده‌اند، اما هنگامي‌كه كارنامه‌ي غزل‌سرايي آن‌ها بررسي مي‌شود، ـ به ويژه در حوزه‌ي زبان ـ در اين دسته در كنار هم جاي مي‌گيرند.
آقاي امداد هنگام معرفي استاد شادروان، عبدالوهاب نوراني‌وصال مي‌نويسد: «مضامين اشعارش اغلب نو و ابداعي و قصايد و قطعات او از استحكام و جزالت برخوردار است ... وي در سرودن اشعار به سبك تازه از خود مهارت و استادي نشان داده است و اشعارش در اين سبك شامل افكار و انديشه‌هاي نو و مضامين و تركيبات تازه مي‌باشد.»
براي آن‌كه صحت داوري استاد امداد درباره‌ي غزل نو و ميزان نوگرايي نوراني‌وصال در غزل نشان داده شود! دو غزل از اشعاري را كه آقاي امداد براي نمونه در زير توضيحات خود آورده‌اند، بازخواني مي‌كنيم:
با عشق تبه‌گشته به ميخانه نشستيم
داغي به دل سوخته چون لاله نهاديم
آزرده و آتش‌زده در خرمن اميد
چون برگ خزان‌ديده ندانسته سرانجام
افسانه‌ي ما تا به كجا مي‌كشد آخر
چون شمع، به خاكستر پروانه نشستيم
افتاده ز پا بر سر پيمانه نشستيم
در گوشه‌ي غم با دل ديوانه نشستيم
هستي شده بر باد به ويرانه نشستيم
چون طفل، كنون گوش به افسانه نشستيم

سيماي شاعران فارس، ص 936
همان‌گونه كه ديده مي‌شود هيچ‌گونه تازگي ـ حتي در ضعيف‌ترين گونه‌هاي آن ـ در اين غزل ديده نمي‌شود. شاعر در اين غزل، نه در زبان، نه در خيال، نه در ساختار، نه در معنا و نه در هيچ عنصر ديگري نوگرايي نكرده است. واژه‌ها تركيبات و مضمون‌هايي چون «عشق تبه‌گشته» (به ويژه تركيبِ تبه‌گشته)، «شمع و خاكستر و پروانه»، «داغ و لاله و پيمانه»، «آتش زدن در خرمن اميد و در گوشه‌ي غم با دل ديوانه نشستن»، «همچون برگ خزان‌ديده بر باد رفتن و به ويرانه نشستن» و «طفل و افسانه» از كهن‌ترين و نخ‌نماشده‌ترين مضمون‌ها و تعبيرات هستند و هيچ بويي از زندگي معاصر در اين سروده به مشام نمي‌رسد. غزل زير نيز همانند غزلِ بالاست.
دل‌ربايي تا به پايش جان و دل ريزيم نيست
گرچه ما را غنچه‌ي مقصود هرگز وا نشد
نيست شمعي ورنه‌چون پروانه در سوداي او
پاي رفتن نيست ما را تا بپردازيم جاي
صحبت شيرين‌لبي گر نيست، سوز هجر كو
مرگْ بهتر، گر فروغي در سپهر دل نتافت
روز دم‌سردي فراز آيد چو شمع سوخته
گر نباشد نغمه‌ي مرغي چمن ماتم‌سراست
گرچه ما را نيست از ديدار مردم چاره‌اي
آتش از برق نگاهش در دل انگيزيم نيست
همتي تا چون نسيم از جاي برخيزيم نيست
هيچمان انديشه تا از شعله پرهيزيم نيست
دست شوقي تا به داماني درآويزيم نيست
درد فرهادي چه شدگرعيش پرويزيم نيست
چون نباشد گل، هراس از باد پاييزيم نيست
آه آتشناك واشكي تا به رخ ريزيم نيست
واي زين ماتم‌سرا، پايي كه بگريزيم نيست
رغبتي در دل كه با اينان درآميزيم نيست

سيماي شاعران فارس، ص 937
حتي شاعر نوسرايي، همچون پرويز خائفي، كه از شاعران نام‌دار فارس است، غزل را بيشتر در همان شيوه‌ي سنتي مي‌سرايد و در بيشتر غزل‌هاي او نوآوريِ قابل توجهي ديده نمي‌شود، خائفي در پيوند با غزل در دوره‌ي معاصر مي‌گويد:
«شعر امروز با غزل امروز جداست. يعني مي‌توان غزل نو گفت، ولي نمي‌توان در فرم غزل و در قالب، شعر نيمايي را دنبال كرد و شاعر زمانه‌ي خود بود. با وزن دوره‌اي و تهي كردن رگ و پي غزل هم از خون و مغز و عصاره‌ي وزن، هم نمي‌توان راهي به دهي برد و اگر افراد معدودي از خواص به جهاتي مهر تأييد بر آن زده‌اند، جامعه‌ي فارسي‌زبان، غزل بي‌وزن را يا با وزن آن‌چناني را ـ با پاي‌بندي اجباري به قوافي با رغبت نمي‌پذيرد. شاعر امروز و حتي شاعر تواناي غزل‌پرداز اگر مي‌خواهد نگرش و بينش شعر امروز را داشته باشد، بي‌شك بايد شعر نيمايي را بشناسد و انديشه‌اش را در وزن‌هاي شكسته ارائه دهد.»
از همين رو وقتي كتابِ «ياد و باد» يا «كي شعر تر انگيزد» از خائفي را ورق مي‌زنيم كمتر به غزل‌هايي همچون: «صبح»، «باور خاك»، «شعر تاريخ» و «شعر فردا» در همين مجموعه‌ها برمي‌خوريم، كه به مرز غزل‌هاي نيمه‌سنتي پا نهاده‌اند.
و اين خود موضوعي جالب توجه است كه بجز پرويز خائفي شاعرانِ نوسرايي همچون منصور اوجي، اورنگ خضرايي و ميمنت ميرصادقي، در غزل‌هاي خود، چندان به نوآوري علاقه ندارند و غزل‌هاي آن‌ها در مرز ميان غزل‌هاي سنتي و نيمه‌سنتي قرار مي‌گيرد.

2- 2- غزل نيمه‌سنتي (غزل نئوكلاسيك)
غزل برخي از شاعران فارس نوتر از غزل شاعرانِ پيش‌گفته است. اين شاعران تلاش كرده‌اند تا بجز نوگرايي‌هايي كه در حوزه‌ي خيال و مضمون دارند از ماندن در زبانِ كهنه‌ي شاعران گذشته پرهيز كنند و خود را از آن فضا بيرون بكشند.
اين دسته از شاعران نيز همسان و همانند نيستند نوگرايي و نوجويي برخي از آن‌ها بسيار بيشتر از برخي ديگر است. اما باز هم مطالعه‌ي پرونده‌ي كاملِ شعري اين شاعران، آن‌ها را در اين دسته گرد آورده و در كنار هم نشانده است. نگاه اين شاعران به شعرهاي آزاد معاصر نگاهي تلخ و منجمد نيست، بلكه در كارنامه‌ي شعري بيشتر اينان شعر آزاد هم وجود دارد.
از اين گروه مي‌توانيم كساني را چون: هاشم جاويد، اورنگ خضرايي، حسن اجتهادي، پرويز خائفي، غلامحسن اولاد، شاهپور پساوند، نصرالله مرداني، كاظم شيعتي، شهرام شمس‌پور، محمدحسين همافر، عزيز شباني، شاهرخ تندرو صالح، خسرو قاسميان، و از جوان‌ترها، رحمانيان، محسن رضوي، محمدامين فصحتي، غلام‌رضا كافي و ديگران نام ببريم.
در شعر اين گروه قالب غزل از قالب‌هاي ديگر گذشته برجسته‌تر شده است. تفاوت اين سروده‌ها با سروده‌هاي كاملاً سنتي، بيشتر در شيوه‌ي ساده‌ي بياني، نزديك شدن به زبانِ مردم، صور تازه‌ي خيال و جزيي‌نگري و فردگرايي است. اما شكل ذهني بسياري از اين غزل‌ها همانند غزل‌هاي سنتي است و پيوند طولي ابيات اين غزل‌ها همچنان ضعيف مانده است. و زندگي واقعي امروز كمتر در شعر نمود يافته است.
يكي از شاعران اين گروه غلامحسن اولاد است. براي آن‌كه ميزان علاقه‌ي ذهنيِ اين دسته از شاعران غزل‌سرا، به نوگرايي بهتر نشان داده شود، بخشي از نظر ايشان را ـ در پيوند با نوگرايي ـ باز مي‌خوانيم:
«مردم اگر از تعابير مكرر و هم‌منظر خسته شده‌اند، نه به خاطر اين است كه دشمني مادرزادي با اين مفاهيم دارند، كاربرد واژه‌هايي نظير كمان و كمند، چليپا، نرگس، هلال ماه و شمع و پروانه و ... از يك ديدگاه و درحالت‌هاي موازي و راكد و توصيف تسلسل ايده و برداشت از يك روي سكه به قصد انجام مانوري واحد و مشترك در شعر و نشناختن ديگر جنبه‌ها، خواص و حالات و اسرار اشيا، مفاهيم، پديده‌ها و عدم كاربرد تاكتيك‌هاي استاتيك و پرهيز از كيفيت ديگر اطوار و احوال و ابعاد ناشناخته‌ي آن‌ها و معاني پنهان و آشكار و در نتيجه بروز احساسات مشاع نسبت به يك انگيزه در زبان استعاره و بي‌خبري از مناسبات دروني اجزا و مباني اين مفاهيم، خواننده‌ي اين‌گونه شعرها را خسته كرده و مي‌كند.
مناظر، مقولات، مجردات و موضوعات را در يك راستا، با يك انديشه و در يك خط مشابهت هم‌موضع به كار گرفتن، ميراثي است كه طي روزگاران بر اذهان تنبل و دست و پا چلفتي كم‌بضاعت به لرد نشسته است، و آن قماش از شاعران كه در سرزمين غزل دست به عصا و با احتياط ره مي‌پويند جرأتِ نگرش و بازيافتن همه‌ي قابليت‌ها و ويژگي‌ها و ارزش‌هاي مخفي مفاهيم و جاذبه‌هاي آن‌ها را در ارتباط با تغييرات و دگرگوني‌هاي كمي و كيفي آيات و نشانه‌هاي طبيعت ندارند و ذهنشان با كنش و واكنش آزمون شده و پيش‌پرداخته خوگر شده است. ماه از نظر اينان در دو جبهه بيشتر نمي‌تواند نمود داشته باشد. يكي بدر تمام كه معادل صورت معشوق است و ديگر نماد گوشه‌اي از آن كه ابروي يار را تداعي مي‌كند، حالا اگر شاعري خطر كرد و گفت:
بچه‌ها نعره‌زنان سنگ به نافش بستند ماه از ابر چو گرديد، پديدارترين
بايد كفاره‌ي اين گناه را امر طبيعي تلقي كند، كمند وقتي خوب است كه موي معشوق باشد و رسالت كمان در آن است كه ابروي نازنيني را به رخ آدم بكشد. نرگس هم ميان اين همه گل، وظيفه دارد، بيماري و خماري چشم محبوبي را به ياد آورد، سينه يا انار است يا ليمو ... حال اگر منِ شاعر بگويم: دو كبك مشكل ما را به سينه‌ات گفتند:
دو كبك مشكل ما را به سينه‌ات گفتند بهوش باش كه آسان ز جامه‌ات نپرند
بايد آماده‌ي مقابله با عوارض جانبي آن باشم ... لابد پرش منِ شاعر از حد مقررات ذهني و معيار متعارف سليقه و پسند او خارج است. مگر نه اين كه شاعر كلاسيك عادت كرده است به تعبيرات، توصيفات، ايهامات و استعارات مألوف و مأنوس وفادار بماند. او حق كشف و شهود و ابداع و اشراق سواي آن‌چه پيشينيان را مطلوب و مقبول مي‌بوده، ندارد ... طرح اين پيش‌گفتار حاكي است كه من به آزمون اسلوب شيوه و فضايي تازه، در شكل و محتواي غزل رو آورده‌ام و اگر چه در آغاز اين راه پر پيچ و خم هستم، مي‌دانم كه «شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي.» طبيعي است در هر بدعتي خطر است و هر خطر تلفاتي در پي خواهد داشت. من بر لبه‌ي تيغ ايستاده‌ام و دنيا را تماشا مي‌كنم. مفاهيم و معاني در نگاه من محسوس، زنده و ملموسند. عناصر و عوامل خارجي، اشيا، انگيزه‌ها، پديده‌ها و احلام در جهان‌بيني من با خواص و حالات و امكانات و رستگاري‌هايي غير از آن‌چه در ماهيتشان است پديدار و متشكل مي‌شوند.»
اين عبارت‌ها از پيش‌گفتار كتاب «بهار و تكه‌ي مهتاب» ـ كه مجموعه‌اي غزل است ـ برگرفته شده است. از خواندن اين پيش‌گفتار، به ويژه در سنجش با سروده‌هاي همين كتاب، دست كم، چند نتيجه به دست مي‌آيد:
1- شاعر دغدغه‌ي نوگرايي دارد و نوگرايي‌هاي او، در اين مجموعه، به چند شيوه پديد مي‌آيد:
الف: در حوزه‌ي مضمون‌سازي و صور خيال، همچون دو نمونه‌اي كه در گفتار خود ايشان مثال آورده شد؛ يا مواردي همچون:
خورشيد علف مي‌چرد از چشم غزالان گرد از بدن خسته‌اش اما بتكانيد
بهار و تكه‌ي مهتاب، ص 180
و
با تو با تو بي‌تو سرشار از تو در درياي دل قدر يك نخ آه تا سوزن بيندازيم نيست
همان، ص 183
كه يادآور نازك‌خيالي‌هاي سبك هندي است.
ب: در استفاده از واژه‌هايي كه در شعر گذشته به كار نرفته‌اند؛ همچون:
تنجه:
ـ ستاره خاك تن خويش را به باغ تكاند كه لاله تنجه زد و غنچه كرد شاخه‌ي خواب
همان، ص 77
توان:
ـ بهار و تكه‌ي مهتاب تا به ديسِ من است گرسنگي به توانِ هزار در سخن است
همان، ص 160
شليك:
ـ صداي من ز لب باد مي‌شود شليك به چشم شب شكنم ردپاي خوابي هست
همان، ص 158
ملكي:
ـ پاشنه‌ي ملكي خود را كشيد باد ز دريا خبر آورده است
همان، ص 171
پس‌انداز:
ـ دل‌شكسته به دست كسي نخواهم داد كه در حيات من اين آخرين پس‌انداز است
همان، ص 169
ج: در استفاده از تعبيرات عاميانه؛ چون:
برحسب تصادف:
ـ برحسب تصادف نه كه آتش به دل افتاد بر ما همه‌ي عمر همين شيوه ستم رفت
همان، ص 193
علاف مانده است:
ـ صدها سبد بهار سرِ دست هر چنار علاف مانده است نفس تا نمي‌زنيم
همان، ص 198
كش رفتن ـ جا زدن:
ـ كش رفته‌ايم از لب هر غنچه خنده‌اي كز قاه قاهِ خنده‌ي گل جا نمي‌زنيم
همان، ص 199
خرج كسي رفتن:
ـ آن روز كه خون از مژه چون اشك قلم رفت آن‌قدر زدم داد ـ مگر خرج دلم رفت؟
همان، ص 192
چپك زدن:
ـ چپك‌زنان غزلم را كدام دختر خواند به خونم اين همه چون تشنه شيخ و شابي هست
همان، ص 158
2- نوگرايي‌هاي شاعر در همين حدود باقي مانده است. براي نمونه دو غزل از غزل‌هاي همين كتاب را كه از جديدترين شعرهاي شاعر بوده و بر مبناي فهرست كتاب (ص 8-6) در سال 1368 سروده شده است؛ مي‌خوانيم:

الف: غزل «در عالم نداري»
تا عطر تنت دست نسيم است بهار است
پرواز به بال غزل اين اوج رهايي‌ست
گل تنجه زد و باغ دگر بار جوان شد
معشوق من از كوچه‌ي مهتاب گذر كرد
باغ تنت اي شاخه‌ي شمشاد مريزاد
سرمشق به نرگس ندهد چشم تو هر چند
آوازه‌ي عشق تو به ناهيد رسيده است
چون‌خنجر خون‌ريز هلاكوست دو بازوت
بر دوش توچون گله‌ي ابري يله داده است
تا آينه افتاد به دستت شدم از دست
خورشيد كجا سر بزند چون تو درآيي
بنشين و بزن‌جامي و بوسي دو سه‌ام بخش
بر اسب غزل طبع من امروز سوار است
قلب دل ما سوختگان پاك عيار است
شمشاد من آنك نه سزاوار حصار است
گر پاك فضا اين همه از گرد و غبار است
در موسم‌گل،سبزچو درگشت وگذار است
مي‌دانم و مي‌داند و داني كه خمار است
خورشيد در اين معركه امروزچه كار است
برگردن من باد كه كار همه زار است
گيسوت كه لغزنده‌تر از سينه‌ي مار است
كابينه كجا قابل اين طرفه نگار است
يك عالمه مهتاب در اين خانه به دار است
امروز كه روز غزل و بوس و كنار است

همان، ص 151
ب: غزل «اي عشق، آي عشق»
از هر درخت برگي و از هر غزل نمي
وقتي تو با مني سخن از خاك و باد نيست
دستت به گردن من و دستم به دامنت
درياي ابر، بقچه‌ي نانت، غمت بر آب
عشق تو را به سينه‌ي من جار مي‌زنند
وقتي كه قدغن است صدا، اي گريز پا
با شيهه‌اي كه مي‌كشد اين ماديان باد
مهتاب، جاي پاي تو شب، دست مي‌كشد
دادم اگر جواني، آوردمت به دست
بگذار تا بهار كند باغ شبنمي
من آتش زلالم و تو آب زمزمي
در باغ سبز بر خنكاي سپر غمي
زلفت به دوش طاقه‌ي بارانِ نم نمي
در گوش من صداي تو سبز است هر دمي
بنشين كنار دستم و بنشان غمم كمي
گل مي‌كند به خانه‌ي ما دشتِ خرمي
در سينه‌ات نمانده از آن روزها غمي
اي عشق آي عشق به پيري رسي همي

همان، ص 188
همان‌گونه كه ديده مي‌شود مضمون كلي اين غزل‌ها، ميزان پيوند عمودي بيت‌ها و نيز وجود واژه‌هايي چون «آنك»، «طرفه نگار»، «همي» و ... شعرِ گذشته‌ي فارسي را يادآوري مي‌كنند.
3- نتيجه‌ي مهم اين كه، حتي در سال 1369 (زمان انتشار كتاب) ـ كه شعر فارسي شاهد همه‌گونه سنت‌شكني و نوآوري است و نزديك به هفت دهه از ظهور انقلابي نيما گذشته است ـ ، بسياري از شاعران سنت‌گرا يا خوانندگانِ عادت‌زده، به شهادتِ پيش‌گفتار اين مجموعه (بهار و تكه‌ي مهتاب) تحمل اين سروده‌ها را نداشته‌اند و همين ميزان از نوگرايي‌هاي شاعر را هم بر نمي‌تابيده‌اند.
و شاعر به دليل سرودن اين اشعار ـ همچون گناه‌كاري مجرم ـ بايد «كفاره‌ي اين گناه را امري طبيعي تلقي كند ... و آماده‌ي مقابله با عوارض جانبي آن باشد.» (همان، ص 11)
* * *
يكي از شيوه‌هاي نوگرايي، تركيب‌سازي است. پس از انقلاب اسلامي برخي از شاعران غزل‌سرا، بيشتر تلاشِ خود را براي نوگرايي، بر تركيب‌سازي متمركز كردند و با آميزش تازه‌ي برخي از واژه‌ها يا اضافه كردن واژه‌هاي تازه به همديگر، تركيب‌هاي تازه‌اي را در زبان شعر پديد آوردند؛ نصرالله مرداني يكي از برجسته‌ترين شاعران تركيب‌ساز است. در كتاب «خون‌نامه‌ي خاك» بسياري از اين تركيب‌ها را مي‌توان بازيافت. براي نمونه ـ بدون اين كه از ميان سروده‌هاي مرداني نمونه‌اي ويژه را برگزينيم ـ تركيب‌هاي چند سطر اول نخستين سروده‌ي كتاب «خون‌نامه‌ي خاك» را باز مي‌نگريم:
نام نوراني تو در افق ياد شكفت
آب و آتش به هم آميخت در آغاز حيات
سينه‌ي‌سرد زمين صاعقه‌ي عشق شكافت
باده‌ي سبز دعا در خم جوشنده‌ي دل
ريخت هر قطره‌ي خون تا ز گلوگاه فلق
بر لب كوه جنون خنده‌ي شيرين بهار
روح خورشيد در آيينه‌ي ميعاد شكفت
غنچه‌ي بسته‌ي دل در دم ميلاد شكفت
بر لب‌خشك زمان چشمه‌ي فرياد شكفت
تا در انديشه‌ي ما شور تو افتاد شكفت
آفتابي شد و در ظلمت بي‌داد شكفت
نقش زخمي‌ست كه‌ازتيشه‌ي‌فرهاد شكفت

خون‌نامه‌ي خاك، ص 1
2-3- غزل جديد (غزل متفاوت)
همان‌گونه كه پيش از اين اشاره شد شاعراني كه خواسته‌اند در غزل نوآوري كنند، هرگز همانند هم نيستند، برخي از آن‌ها، تنها در حد بيان مضامين و مفاهيم جديد نوگرايي كرده‌اند، و در حوزه‌هاي ديگر كاملاً سنتي مانده‌اند، برخي از آن‌ها به تصويرسازي‌هاي تازه روي آورده‌اند و در حد آفرينش صورت‌هاي تازه‌ي خيال از شعر گذشته فاصله گرفته‌اند. برخي ديگر با فاصله گرفتن از مفهوم‌هاي كلي و روي آوردن به عينيت‌هاي جهان پيرامون خود، كوشيده‌اند تا سروده‌هايشان چونان آينه‌اي روشن، تصويرهاي زندگي امروز را بازتاب دهد. بيشتر اين سروده‌ها بدون رخ‌داد حادثه‌اي در زبان پديد آمده‌اند، اما برخي ديگر از سروده‌هاي معاصر تنها همانندي كه با شعر گذشته دارند، در وزن عروضي آن‌هاست و بجز عنصر وزن، هيچ همساني با شعر سنتي ندارند.
بخشي ديگر از شعر امروز فارس به ويژه در يكي از دو دهه‌ي اخير با زباني و فضايي كاملاً تازه، اما در همان قالب سنتي پديد آمده است. براي روشن‌تر شدن موضوع چند غزل از سه دسته‌ي ياد شده (سنتي، نيمه‌سنتي و نو) را بازنگري مي‌كنيم:

الف: سنتي
دي در فراق روي تو بر من چنان گذشت كآهم چو دود از سر هفت آسمان‌گذشت
بر لوح‌گونه نقطه‌ي اشـك آن‌قـدر چكيـد كاعدادش از شمـاره‌ ي استارگان گذشت
گفتـم مگـر بـه صبـر شبـي را سحر كنم خود صبر نيز زين همه آه و فغان گذشت
چون لاله داغدارم و چـون غنچه تنگـدل گويي سموم مرگ بـه گلزار جان گذشت
جانم به لب برآمـد و عمرم به سر رسيـد هر دم كه بـر من آن بت نامهربان گذشت
گـوينـد بـگـذر از سـر ايـن يـار بي‌وفـا از جان خويشتن به چه سان مي‌توان گذشت
حسن كاشاني، سيماي شاعران فارس، ص 872
در اين غزل چيز تازه‌اي ديده نمي‌شود؛ نه در حوزه‌ي زبان (واژگان، تركيب‌ها، نحو و ...) نه در حوزه‌ي خيال و نه در حوزه‌ي معنا. اين شعر مانند غزل‌هايي كه از نوراني‌وصال، پيش از اين آورده شد به گونه‌اي است كه مي‌توان تصور كرد در سده‌ي هفتم يا هشتم يا نهم يا موقع ديگري سروده شده باشد. در زبان امروز، واژه‌هايي چون «دي»، «استارگان»، «سَموم» و «بُت نامهربان» و ... كاربرد ندارند. و حضور اين واژه‌ها در اين غزل بر كهنگي فضاي آن افزوده است. مضمون‌هايي تكراري، همچون: «گذشتن آه، همچون دود از سر هفت آسمان»، «مقايسه‌ي قطره‌هاي اشك با ستاره‌هاي آسمان»، «داغدار بودن همچون لاله و تنگ‌دل بودن همچون غنچه»، «گذشتن سموم مرگ بر گلزار جان»، «تشبيه يار بي‌وفا به جان خويشتن» از كهنه‌ترين و تكراري‌ترين مضمون‌هاي شعر گذشته هستند.

ب: نيمه‌سنتي
اگـرچه دسـت تو طرح سـراب مـي‌ريزد بـه كوچـه از قدمت التهـاب مي‌ريزد
به هر نگاه تو سرمست مي‌شوم اي خوب مگر زبركه‌ي چشمـت شراب مي‌ريزد
بخـوان كـه هـر سخني از كناره‌هاي لبت به گوش جان ودلم شعر ناب مي‌ريزد
مگـر به چشمه‌ي خورشيد رفته‌اي امروز كـه از محيـط تـنـت آفتـاب مي‌ريزد
سكوت چشم تو در زيـر هالـه‌ي پلكت به باغ خاطره‌ها عـطـر خواب مي‌ريزد
بيـا كـه هـر نگهت قطره قطره در شامم سـتـاره مـي‌زنـد و مـاهتـاب مي‌ريزد
از آبـشـار بـلنـد و سـيـاه گـيـسـويـت به گاه شانـه كشيـدن گـلاب مي‌ريزد
بيا كه بي‌تو فضاي غميـن و ابـري شهـر به جان خستـه‌ي مـن التهاب مي‌ريزد
شهرام شمس‌پور، تا پشت چينه‌ها، ص 6
در اين غزل نيز مضمون، همان مضمون عاشقانه‌ي گذشته است و زندگي امروز جاري نيست، ولي موضوع عشق فردي‌تر و جزيي‌تر شده و واژه‌ها و تصويرها به كهنگي غزل قبلي نيستند و زبانِ شعر امروزي‌تر شده است. در اين شعر واژه‌هاي كهنه‌اي چون: دي، استارگان، سموم و ... كه در شعر پيشين بود، ديده نمي‌شود، اما تركيب‌هايي چون «چشمه‌ي خورشيد»، مضمون‌هايي چون «مست شدن از نگاه» و واژه‌هايي چون «نگه» (به جاي نگاه) شعر گذشته را يادآوري مي‌كنند.

نيمه‌سنتي
مسافران عطش از سراب برگشتند
چو لهجه‌اي ز صراحت، شكفته‌تر از تيغ
سوار ابر سكوت از ستيغ قله‌ي عشق
دريغ بود كه با شعله‌هاي سركش شوق
چه تلخ بود كه با چشم‌هاي بيداران
چه آفتي به دل كوه و دشت پنهان بود
پياده از سفر اضطراب برگشتند
بر اسبِ ياغي شب بي‌نقاب برگشتند
چو سايه از گذر آفتاب برگشتند
به خشكسال زمين از سحاب برگشتند
به سوي تيرگي وهم و خواب برگشتند
كه بي‌بهار ز پاييزِ آب برگشتند

حسن اجتهادي، سيماي شاعران فارس، ص 1192
در اين غزل نيز واژه‌هايي كه تنها مربوط به زبانِ گذشته باشند يا صورت‌هاي خيالي كهنه وجود ندارد و به جاي آن تركيب‌هايي چون «مسافر عطش»، «سفر اضطراب»، «لهجه‌ي صراحت»، «شكفته‌تر از تيغ»، «ابر سكوت» و ... فضاي غزل را نو كرده‌اند. اما هنوز برخي از ويژگي‌هايي كه در غزل جديد پديد آمده و در ادامه‌ي اين نوشتار خواهيم ديد، به اين غزل راه نيافته است.
غزل كوتاه زير نيز در همين دسته‌ي غزل‌هاي نيمه‌سنتي جاي مي‌گيرد. نو بودن اين غزل بيش از هر چيز وام‌دار رديفِ تازه است: «در ازدحام سنگ»
آيينه‌ي شكسته‌ام در ازدحام سنگ
باور نمي‌كني اگر بنگر به زخم‌ها
با اين همه شكستگي، نشكسته‌ام هنوز
آن‌گونه مي‌كشد مرا شوق وصال تو
روزي اگر رها شوم از دست زندگي
در راه تو نشسته‌ام در ازدحام سنگ
بر بال‌هاي خسته‌ام در ازدحام سنگ
عهدي كه با تو بسته‌ام در ازدحام سنگ
كز خويشتن گسسته‌ام در ازدحام سنگ
از چنگ مرگ رسته‌ام در ازدحام سنگ

خسرو قاسميان، از جنس خورشيد، ص 40
ج: غزل نو
من مرده‌‌ام نشـان كـه زمـان ايستاده اسـت و قلب مـن كـه از ضربان ايستـاده است
مـانيـتـور كـنــار جـسـد را نـگـاه كــن يـك خط سبـز از نـوسـان ايستاده است
چـون لختـه‌اي حقيـر نشـان غمي بـزرگ در پيـچ‌وتـاب يك شريان ايستـاده است
من روي‌تخت‌نيست.من‌اينجاست‌زيرسقف چيـزي شبيـه روح و روان ايستاده است
شـايـد هـنـوز مـن بـشـود زندگـي كنـم روحـم هـنـوز دل نگـران ايستاده است
اورژانس كو؟ اتاق عمل كو؟ پزشك كو؟ لعنت به بخت من كه زبان ايستاده است
اصــلاً نـيــامـدنــد بـبـيـنـنـد مــرده‌‌ام شـوك الكتريكـيشـان ايـسـتـاده اسـت
فريـاد مـي‌زنـم و بـه جـايـي نمـي‌رسـد فـريـادهـام تـوي دهـان ايـستـاده است
اشـك كـسـي بـه خاطـر مـن درنيـامـده جز اين سِرُم كه چكه كنان ايستاده است
اي واي ديـر شد، بدنم سرد روي تخـت تـا سردخانه يك دو خزان ايستاده است
آقـاي روح! رسـمـي شـده دادگـاهـتـان حـالا نـكيـر و مـنكـرتـان ايستاده است
آقـاي روح! وقـت خـداحافـظـي رسيـد دست جسد به حـال تكان ايستاده است
مـرگـم بـه رنـگ دفتـر شعرم غريب بود راوي قلـم بـه دستِ رمان ايستاده است:
يك روز زاده شد و حدودي غزل سـرود يادش هميـشـه در دلمـان ايستاده است
يك اتفـاق سـاده و معمولـي اسـت ايـن يك قلب خستـه از ضربان ايستاده است
حميد روزيطلب
در اين غزل ممنوعيتي براي ورود واژه‌هاي غيرشاعرانه وجود نداشته است، شكل ذهني غزل و ارتباط عمودي ـ به ويژه به خاطر روايي بودن آن ـ حفظ شده است. زندگي امروز با اجزاي آن در شعر جريان يافته و هيچ‌كدام از تصويرهاي آن از تصويرهاي مربوط به زندگي‌هاي قديمي نيست.
اما در اين غزل هم هنوز برخي از ويژگي‌ها و شگردهاي نو راه نيافته است؛ از آن‌جمله اين كه شكل نوشتاري غزل همانند گذشته با مصراع‌هاي هم‌اندازه است. لحنِ شعر ثابت مانده و صداهاي گوناگون در آن شنيده نمي‌شود.
برخي ديگر از شاعران امروز كوشيده‌اند تا در سروده‌هاي خود از همه‌ي گونه‌هاي نوآوري بهره بجويند.
شايسته‌ي يادآوري است كه شناسايي و معرفي گونه‌هاي مختلف نوآوري در غزل معاصر، هرگز به معني تأييد همه‌ي آن‌ها نيست. زيرا چنان‌چه در جايگاه ارزش‌گذاري قرار گيريم، متوجه مي‌شويم كه رفتار نوگرايانه‌ي بسياري از شاعران جوان، بي‌ريشه و خام‌انديشانه و در نتيجه بيهوده و خطرناك است. به راستي براي شاعرِ معاصر بودن (به معناي راستين خود) چاره‌اي جز شناخت شايسته و درك مناسب از دو عنصر مهم وجود ندارد: يكي زبان فارسي و ديگري زمان معاصر.
همان‌گونه كه پيش از اين گفته شد. ميزان نوگرايي در سروده‌هاي مختلف متفاوت است. برخي از سروده‌ها تنها در صور خيال نوگرايي مي‌كنند، برخي در زبان، برخي در نگاه نو، برخي در ساختار و فرم و برخي ديگر در همه‌ي حوزه‌ها نوآوري مي‌كنند.
در بعضي از غزل‌هاي نو بسياري از عناصر شعر آزاد معاصر حضور دارد؛ از جمله: شكستن هنجارهاي زباني، شيوه‌ي بيان روايي، تركيب و تأليف لحن‌هاي مختلف، بيان نمايشنامه‌اي، شكستن شكل مرسوم مصراع‌ها و گسسته‌نويسي آن‌ها، حضور پديده‌هاي زندگي امروز، ساختار منسجم در روابط طولي شعر و موارد ديگر.
براهني ـ بي‌توجه به اين‌گونه از سروده‌ها ـ در تفاوت زبان اشعاري كه امروزه در قالب‌هاي سنتي سروده مي‌شود، در جايي گفته است:
«بزرگ‌ترين فرقي كه شاعران به اصطلاح «كلاسيك» امروز ايران، با شاعران طرفدار نيما يوشيج دارند، اين است كه آن‌ها اغلب ذهني ادبي دارند يا زبان و بيان و شكل كارشان به كلي از ادبيات سرچشمه مي‌گيرد و اينان ـ يعني شاعراني كه به حق لقب «معاصر» مي‌توانند گرفت ـ با زباني سر و كار دارند كه با زندگي معاصر، هم‌عصر و هم‌وزن است، منظور از زبان معاصر، زباني است كه هم‌اكنون ايرانيِ امروز بدان تكلم مي‌كند، زباني كه ظرفيت شاعرانه‌ي لبالب دارد و مي‌تواند در دست شاعري باقدرت،كمال يابد و تلطيف‌گردد و به‌صورت طلاي ناب شعر درآيد.»
اگر اين‌چنين باشد كه براهني گفته است، برخي از سروده‌هاي سيمين بهبهاني از بسياري از سروده‌هاي آزاد شاعران نامدار، زباني ساده‌تر و امروزي‌تر دارد؛ براي مثال: بسياري از شعرهاي شاملو زباني كهن‌گرا و ادبي دارد و بسياري از سروده‌هاي بهبهاني زباني امروزي و اين‌جايي:
- نوشيدني، گرم يا سرد؟
- يك قهوه‌ي تُرك اگر هست.
- البته! در خانه،
صد شكر!
شك نيست،‌ اين مختصر هست
آوردم و نوش كردي
گفتي: ـ به فنجان نظر كن
در اين تصاوير آيا
جز عشق نقشي دگر هست؟

با خنده گفتم كه: - هان، عشق؟
سيمرغ شد،
كيميا شد!
از اين سه گم گشته
ديگر
جز نام حرفي مگر هست؟ ...
بهبهاني، سيمين، يكي مثلاً اين‌كه، ص 131
در فارس امروز شاعراني مثل محمدحسين بهراميان، علي نسيمي، هاشم كروني، علي بهمني، رضاعلي اكبري، پورشيخ‌علي، مجتبي صادقي، طاهره خنيا و ديگراني مانند اين‌ها غزل را متفاوت مي‌سرايند. اگرچه همه‌ي اين‌ها و همه‌ي سروده‌هايشان مانند هم نيست:
من/ شيشه‌هاي الكل و/ زن آخرين سلام
بي‌حرف، بي‌مقدمه، بي‌واژه، بي‌كلام
ـ آقا شما چقدر ...
سكوتي سياه و بعد
كلمات گم شدند در آن شور و ازدحام
ـ خانم شما شبيه مني يا شبيه (تو)
يا شكل من در آينه‌ي روبه‌رو، كدام؟!

خانم سي و دو حرف ف
ر
و
ريخت از لبت
شد رودِ كنگ و رفت فراسوي هر كلام
ـ خانم شما چقدر
سكوت سياه من
گم گشت در تباهي آن روز ناتمام

من/ شيشه‌هاي الكل و/ زن/ چند نقطه‌چين
هاشم كروني، كلوزآپ از باب اول كتاب مقدس، ص 35 و 36
اين‌گونه از غزل با نام‌هاي گوناگوني خوانده شده است: غزل فرم، غزل متفاوت، غزل پست‌مدرن، غزل زباني و ... .
اما مي‌توان ويژگي‌هاي مشترك بيشتر اين غزل‌ها را اين‌گونه برشمرد:
ـ وقوع‌گرايي، توجه به مسائل جديد زمانه و پرداختن به روابط تازه‌ي اجتماعي.
ـ ورود واژه‌هاي تازه به شعر (بومي، محاوره‌اي، خارجي و ...).
ـ روي آوردن به شعر گفتاري و فاصله گرفتن از صورت‌هاي تكراري خيال شعر گذشته.
ـ برجسته شدن عنصر روايت و داستان‌پردازي در غزل.
ـ هنجارشكني‌هاي پي در پي و آشنايي‌زدايي‌هاي زباني.
ـ بيان نمايشنامه‌اي با تأكيد بر گفت و گو و تغيير لحن و گفتار در غزل.
ـ به هم ريختن صورت منظم نوشتاري براي ديداري كردنِ مقصود.
ـ توجه به پيوند طولي بيت‌هاي غزل.
ـ تأثيرپذيري از تصرفات زبانيِ شعر آزاد.
ـ محدود شدن وزن غزل‌ها.
اين بخش از شعر، امروزه متأسفانه دچارِ مشكلاتي شده است؛ يكي از آن‌ها همسان‌سرايي و تقليدِ مشمئزكننده‌اي كه در بسياري از اين غزل‌هاست؛ تصويرهاي تكراري «زن»، «بانو» يا «دختر» كه روي صندلي نشسته يا كنار كيوسك تلفن ايستاده يا در ايستگاه قطار و قرار و مدار و شماره تلفن و ... و خوردن قرص و خودكشي و ... .
شعر گذشته‌ي ايران شعري فاخر، فخيم و معمولاً عفيف بود. برخي از شاعرانِ جوان امروز متأسفانه به بهانه‌ي نوجويي و نوگرايي به مبارزه با آن نگرشِ عفيف گذشته پرداخته‌اند و به گونه‌اي زشت و مبتذل مسايل ركيك جنسي و شهواني را عريان باز مي‌گويند، تا متفاوت گفته باشند. و در اين مسير برخي از دخترها از پسرها پيشي گرفته‌اند و بعضي اوقات، جسورانه و بي‌پروا، اجزاي اندامشان را در ويترين شعرشان به نمايش مي‌گذارند.


سخن آخر آن‌كه:
شعر معاصر فارس، در حوزه‌ي غزل، از سنتي‌ترين گونه‌ها تا جديدترين آن‌ها را تجربه كرده است. حركت نوگرايي در غزل معاصر فارس، همراه با جريان‌هاي نوانديشي در كشور، آرام آرام پديد آمده و نسل به نسل نوتر شده است.
برخي از غزل‌هايي كه امروزه در فارس سروده مي‌شوند، از همه‌ي شگردهاي نوآوري بهره برده‌اند و از وزن آن‌ها كه بگذريم، هيچ تفاوتي با پيشروترين شعرهاي آزاد ندارند.

يادداشت‌ها:
1 امداد، حسن، سيماي شاعران فارس، ج 2، ص 932.
2 خائفي، پرويز، كي شعر تر انگيزد، ص 6.
3 اولاد، غلامحسن، (م. انديش)، بهار و تكه‌ي مهتاب، صص 13-10.
4 مرداني، نصرالله، خون‌نامه‌ي خاك، انتشارات كيهان، 1364.
5 دست‌نويس اين غزل را از خودِ شاعر گرفته‌ام.
6 براهني، رضا، طلا در مس، ج 2، ص 1224.



فهرست منابع
1- امداد، حسن، سيماي شاعران فارس، انتشارات «ما»، 1377.
2- اولاد، غلامحسن، م. انديش، بهار و تكه‌ي مهتاب، انتشارات شيراز، 1369.
3- براهني، طلا در مس، ناشر: مؤلف، 1371.
4- بهبهاني، سيمين، يكي مثلاً اين‌كه، نشر مركز، 1379.
5- خائفي، پرويز، كي شعر تر انگيزد، انتشارات نويد، 1370.
6- شمس‌پور، شهرام، تا پشت چينه‌ها، اداره‌ي فرهنگ و هنر فارس، 1350.
7- قاسميان، خسرو، از جنس خورشيد، انتشارات زر، 1379.
8- كروني، هاشم، كلوزآپ از باب اول كتاب مقدس، شروع، 1383.
9- مرداني، نصرالله، خون‌نامه‌ي خاك، انتشارات كيهان، 1364.